💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_بیستوهشتم از دست خودم به شدت عصبانی بودم.😡این بهترین مو
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_بیستونهم
کار من به جایی رسید که تمام کارهای هادی برایم جالب شده بود و ناخودآگاه از او تقلید میکردم. 😌تغییر من شروع شد.تغییری که باعث شد بچهها بیشتر به سمتم بیایند...👬🏽هرچند هنوز هم نقص زیادی داشتم تا آن روز که آخرین مرز بین ما نیز شکست...🤔
آن روز ناهار قورمه سبزی داشتیم،من وسط روز چیزی خورده بودم و اشتها نداشتم.🥣🥗هادی در مدت کوتاهی غذایش را تمام کرد و بعد به من که در حال جمع کردن ظرفم بودم نگاه کرد و با خوشحالی گفت:بقیهش رو نمیخوری؟😋
سر تکان دادم و گفتم:نه!
با خوشحالی پرسید:میشه من بخورم؟😍
تعجب کردم.مثل برق گرفتهها سر تکان دادم و گفتم:مشکلی نیست،بخور ولی...😲
با خوشحالی ظرفم را برداشت و شروع به خوردن کرد.من مات و مبهوت بهش نگاه میکردم.😳در استرالیا حتی اگر دستم به غذای یک سفید میخورد جوری با من برخورد میکرد که انگار در غذایش آشغال ریختم،اما حالا هادی داشت ته مانده غذای من را میخورد.🤯
وسایلم را جمع کردم و از سلف بیرون آمدم.گریهامگرفته بود.قدرتی برای کنترل اشکهایم نداشتم.😭
حال عجیبی داشتم.حسی که قابل وصف نبود.چیزی درون من شکسته بود.تمام سالهای زندگیام از جلو چشمانم عبور میکرد و تمام باورهایم نسبت به دنیا و انسانها فروریخته بود.تمام عمر از درون حس حقارت میکردم.تمام عمر از رنگ پوستمو دنیایی که در آن زندگی میکردم متنفر بودم اما حالا...🙅🏾♂️
قلبم به روی خدا باز شده بود.❤برای اولین بار حس میکردم که من هم یک انسانم و حق زندگی دارم.💪🏾برای اولین بار هیچ رنگی را حس نمیکردم و تمام وجودم فقط رنگ خدا را گرفته بود.گوشه خلوتی پیدا کردم و ساعتها گریه کردم...😭از عمق وجود خدا را حس میکردم.شب که شد،وضو گرفتم و به جمع بچهها در صف نماز پیوستم.بچهها با تعجب به من نگاه میکردند.😳این نماز اولین نماز من بود...برای من دیگر بندگی به منزله بردگی نبود.من خدا را از عمق وجودم پذیرفته بودم.خدا به وجود من عزت بخشیده بود...😌
دیگر از بندگی و تعظیم کردن خجالت نمیکشیدم...من بزرگ شده بودم همانطور که هادی در چشمم بزرگ شده بود.
بی توجه به تعجب بچهها قامت بستم...الله اکبر...اولین نماز من شروع شد.اولین رکوع و اولین سجده...با هر الله اکبر کوهی از آرامش به وجودم تزریق میشد.نماز تمام شد.قدرت عجیبی را حس میکردم که تابحال تجربهاش نکرده بودم.بی توجه به همه سجده شکر طولانی بجا آوردم.از درون احساس عزت و قدرت میکردم...🤲🏽
سر از سجده که برداشتم،دست آشنایی به سمتم دراز شد و گفت:قبول باشه...🤝🏽
تازه متوجه هادی شدم.تمام مدت کنار من بود.چشمهایش سرخ شده بود.لبخندی زدم و دستانش را در دستم فشردم.دستش را بوسید و به پیشانیاش زد...😊
با صدای الله اکبر امام جماعت به خودم آمدم.نماز عشا شروع شد...👌🏽
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨