☫﷽☫
📷
تصویری از خانواده شهیده کرباسی ...
🌻
ایشان پنج فرزند داشت که همراه همسر لبنانی اش به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید و این پنج فرزند یتیم شدند
🥀
#وعده ـ صادق۲
•┈••✾❀🕊❀✾••┈•
لینک کانال شهیدستان
╭━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━╮
@Shahidestan1
╰━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━╯
هدایت شده از کانال خبری گلستان شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید نابغهای که پیکرش به دستور صدام دو نیم شد...!
یکم آبان سالگرد شهادت خلبان شهید سید علی اقبالی دوگاهه
شادی روحش صلوات🌹
کانال خبری گلستان شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/2860187648C196c18fab1
🔆چیزی در مورد یحیی سنوار که مرا رها نمیکند... که مرا در درون به یک ورشکستگی کامل کشانده است.
این روزها پس از آن تصاویر تاریخ ساز از شهادت قهرمانانهاش به یک چیز فکر میکنم؛ او میتوانست فقط با باز کردن چفیه از سر و صورتش، زنده بماند. فقط کافی بود کمی چفیه را پایین بیاورد. همانقدر که دوربینهای ترسو چهره او را ببینند و هوش مصنوعی روی میز افسران ارشد اطلاعاتی جیغ بکشد که "نزنید... نزنید... او یحیی سنوار است... اورا زنده میخواهیم."
یحیی میدانست زندهی او چه اندازه برای اسرائیل ارزشمند است. او را میبردند و در بهترین بیمارستان تلآویو زیر نظر متخصصان، درمان میکردند. او میتوانست بزرگترین شکار تاریخ تشکیل رژیم صهیونیستی باشد. آنقدر مهم که نتانیاهو اعلام کند جنگ را بُرده و غزه را به زانو درآورده و حالا گروگانها و دهها امتیاز دیگر را در ازای یحیی معامله میکند.
یحیی همه اینها را میدانست ولی چفیه را تا زیر چشمهایش بالا کشید. من به آن لحظهی لاهوتی میاندیشم که یک انسان چگونه میتواند مرگ را به خود دعوت کند. یحیی حتی اگر بدون چفیه دستگیر میشد باز هم در قهرمانی او شعرها میسرودند. او نه در تونلهای زیر زمینی که در نقطهی صفر تماس در جنگ رو در رو تا آخر مبارزه کرده بود و با یک دست قطع شده و دهها جراحت دیگر به اسارت رفته بود. اما یحیی چفیه را تا زیر چشمها بالا کشید و فقط با چشمهایی شبیه همهی چشمهای به خون نشسته فلسطینی به شیطان معلق در سنگرش زل زد. تا او را نشناسند. تا با او همان کنند که با هر مبارز ناشناس دیگری../یامین پور
هدایت شده از جارچی کردستان
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 شعرخوانی محمد رسولی در وصف شهید یحیی سنوار
@jaarchi_kordestan
📣 کانال بزرگ استان کردستان👆
هدایت شده از Hadi Emz
🍂
🔻 در هوای بارانی
صفيه مدرس همسر شهيد مهدی باکری
┄═❁❁═┄
زمانی که آقا مهدى شهردار ارومیه بود، باران خیلى تندى میآمد. به من گفت:
«من می روم بیرون.» گفتم: «توى این هوا کجا میخواى بری؟»
جواب نداد. اصرار کردم، بالاخره گفت: « اگه میخواى بدونی؟ پاشو تو هم بیا.»
با ماشین شهردارى راه افتادیم داخل شهر، نزدیکیهاى فرودگاه یک حلبیآباد بود. رفتیم آنجا.
در یکی از کوچه های پر از آب و گل، آب وسط کوچه، سرازیر شده بود داخل یکى از خانهها.
در خانه را که زد پیرمردى آمد دم در. ما
را که دید، شروع کرد به بد و بیراه گفتن بهشهردار. میگفت: «آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سرى بهمون بزنه، ببیند چه میکشیم.»
آقا مهدى گفت: «خیلى خب پدرجان،
اشکال نداره شما یه بیل به ما بده، درستش میکنیم؟»
پیرمرد گفت: «برید بابا بیلم کجا بود.»
از یکى از همسایهها بیل گرفتیم و تا
نزدیکیهاى اذان صبح توى کوچه آبراه
میکندیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂