هدایت شده از لقمه کتابی با شهدا
✨بخشی از کتاب تحفه تدمر :
. انفجـار جگـر زمیـن را کنـد و ریخـت بـه هـوا. گردوخـاک و بـوی بـاروت پیچیـد تـوی دماغـم. حاج ولـی داد زد: «بـدو کـه زدن»... از چـادر بیـرون زدم. بیـن پوتین و دمپایی، دومی را انتخاب کردم. پریدم توی ماشین. سوئیچ را پیچاندم. همـه حواسـم رفـت سـمت کاری که بر عهدهام بـود. بقیه بدون تلـف کردن وقت دویدند سراغ موقعیت خودشان. خمپارۀ بعدی نشست نزدیکیهای ماشینم. صـدای گرومـپ پرحجـم و گیج کننـدهای کـه تکانم داد. صدای سـوتش یـک ثانیه هم طول نکشـید! همه معادلات ذهنم از سـوت سـه ثانیه خمپاره و فرصت خیزرفتن به هم ریخت. ماشین که راه افتاد، تازه فهمیدم اگر صدای سوت را بشنوم هـم نمیتوانـم خیـز بروم! یـاد فیلمهای جنگی افتادم و ماشینهایی کـه از میان انف۱جارهـا رد میشـدند. اگـر گلولـه روی ماشـین مینشسـت، پـودر میشـدم. تـا برسـم به ماشـین مهمات، انگار دو سـاعت توی راه بودم و هر لحظه منتظر یکی از گلولههای سرگردان که بشوم تنور آتش.
۰۱:۵۵ بعدازظهر
.
.
═══✼🍃🌹🍃✼══
https://eitaa.com/joinchat/3420914148C212a719127
═══✼🍃🌹🍃✼══
#کتاب_خوب_را_خوب_بخوانیم