فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 دستورالعملی از مرحوم علامه حسن زاده آملی برای زنده شدن دل
@niyat135
بسم الله النور
#سفره_خانم_ام_البنین
#هفته_139 #باذن_الله
📍 غرب تهران شهرستان شهریار روبروی امامزاده اسماعیل علیه السلام
میهمان سیده ام البنین سلام الله علیها
در جوار مزار شهدای گمنام #نذورات👇👇
یا ام البنین سلام الله علیها
5892101468827932💳 فرزاد سلامت بخش (برای کپی، روی شماره کارت بزنید) ساعت 7صبح ان شاء الله #نیت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سوم:
ویلای جناب سرهنگ
قسمت سوم
من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریباً داشت می دوید. دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم . یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد .ازش پرسیدم: پادگان صفر- چهار کدوم طرفه؟
حیران و بهت زده گفت: برای چی می خوای؟!
گفتم : می خوام از این جهنم- دره فرار کنم.
گفت: به جوونیت رحم کن پسر جان، این کارا چیه؟ اینجا بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو می دن، کیف می کنی.
با غیظ گفتم : نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.
وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توی خیابان، خیابانی که خلوت بود و پرنده پر نمی زد. فقط گاهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد میشد.
آن روز هر طور بود، بالاخره پادگان را پیدا کردم. از چیزهایی که آنجا دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آنجا حکم گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسریک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود!
به هر حال، دو سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی حریفم نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدرسوخته رو تنبیهش کنید تا بفهمه ارتش خونه ننه - بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه.
هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت ، نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم.
یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سرهم . صبح روز هشتم، گرم کار بودم که سرگرد آمد سر وقتم . خنده غرض داری کرد و به تمسخر گفت: ها، بچه دهاتی! سرعقل اومده یا نه؟
جوابش را ندادم . با کمال افتخار و سربلندی توی چشماش نگاه می کردم. کفری تر از قبل ادامه داد: قدر اون ناز ونعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی، نه؟
برّ و بر نگاهش می کردم. گفت: انگار دوست داری برگردی همون جا، نه؟
عرق پیشانیام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان ( سلام الله علیه) کمکم میکردند که خودم را نمی باختم . خاطر جمع و مطمئن گفتم: «این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز تو بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.
عصبانی گفت: حرف همین؟
گفتم: اگر بکشیدم، اونجا نمی رم.
بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات.
📍پاورقی:
شروع سربازی شهید برونسی، در تاریخ ۱۳۴۱/۶/۱۳ بوده است.
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
شهید مجید پازوکی:
آدم ها سه دسته اند
خام ،
پخته ،
سوخته ،
خام ها که هیچ . . .
پخته ها هم عقل معیشت دارند
و دنبال کار و زندگی حلال اند.
سوخته ها عاشقند....
و چیزهای بالاتری میبینند
و میسوزند ، توی همان عشـق ...