#به_وقت_داستان
📚 داستان و راستان
✍نویسنده: شهید مرتضی مطهری
💚داستان صد و سیزده : پسرانت چه شدند ؟
پس از شهادت علی علیه السلام و تسلط مطلق معاویه بن ابی سفیان بر خلافت اسلامی ، خواه و ناخواه برخوردهایی میان او و یاران صمیمی علی علیه السلام واقع می شد .
همه کوشش معاویه این بود تا از آنها اعتراف بگیرد که از دوستی و پیروی علی سودی که نبرده اند سهل است ، همه چیز خود را در این راه نیز باخته اند . سعی داشت یک اظهار ندامت و پشیمانی از یکی از آنها با گوش خود بشنود ، اما این آرزوی معاویه هرگز عملی نشد .
پیروان علی بعد از شهادت آن حضرت ، بیشتر واقف به عظمت و شخصیت او شدند .
از این رو بیش از آنکه در حال حیاتش فداکاری می کردند ، برای دوستی او و برای راه و روش او و زنده نگه داشتن مکتب او جرات و جسارت و صراحت به خرج می دادند .
گاهی کار به جایی می کشید که نتیجه اقدام معاویه معکوس می شد، خودش و نزدیکانش تحت تاثیر احساسات و عقاید پیروان مکتب علی قرار می گرفتند .
یکی از پیروان مخلص و فداکار و با بصیرت علی ، عدی پسر حاتم بود .
عدی در راس قبیله بزرگ «طی» قرار داشت .
او چندین پسر داشت .
خودش و پسرانش و قبیله اش سرباز فداکار علی بودند .
سه نفر از پسرانش به نام طرفه ، طریف و طارف در صفین در رکاب علی شهید شدند .
پس از سالها که از جریان صفین گذشت و علی علیه السلام به شهادت رسید و معاویه خلیفه شد ، تصادفات روزگار عدی بن حاتم را با معاویه مواجه کرد .
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚 داستان و راستان
✍نویسنده: شهید مرتضی مطهری
💚داستان صد و سیزده: پسرانت چه شدند ؟ (قسمت دوم)
معاویه برای آنکه خاطره تلخی برای عدی تجدید کند و از او اقرار و اعتراف بگیرد که از پیروی علی چه زیان بزرگی دیده است ، به او گفت :
این الطرفات ؟ پسرانت طرفه و طریف و طارف چه شدند ؟
- در صفین پیشاپیش علی بن ابی طالب شهید شدند .
- علی انصاف را درباره تو رعایت نکرد .
- چرا ؟
- چون پسران تو را جلو انداخت و به کشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگاه داشت .
- من انصاف را درباره علی رعایت نکردم .
- چرا ؟
- برای اینکه او کشته شد و من زنده مانده ام . می بایست جان خود را در زمان حیات او فدایش می کردم .
معاویه دید منظورش عملی نشد .
از طرفی خیلی مایل بود اوصاف و حالات علی را از کسانی که مدت ها با او نزدیک به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند ، بشنود .
از عدی خواهش کرد اوصاف علی را همچنان که از نزدیک دیده است ، برایش بیان کند .
عدی گفت : معذورم بدار
- حتما باید برایم تعریف کنی .
- به خدا قسم علی بسیار دوراندیش و نیرومند بود
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚 داستان و راستان
✍نویسنده: شهید مرتضی مطهری
💚داستان صد و سیزده : پسرانت چه شدند ؟ (قسمت سوم)
به عدالت سخن می گفت و با قاطعیت فیصله می داد . علم و حکمت از اطرافش می جوشید . از زرق و برق دنیا متنفر و با شب و تنهایی شب مانوس بود .
زیاد اشک می ریخت و بسیار فکر می کرد . در خلوت ها از نفس خود حساب می کشید و بر گذشته دست ندامت می سود . لباس کوتاه و زندگی فقیرانه را می پسندید . در میان ما که بود مانند یکی از ما بود .اگر چیزی از او می خواستیم می پذیرفت و اگر به حضورش می رفتیم ما را نزدیک خود می برد و از ما فاصله نمی گرفت .
با این همه آنقدر با هیبت بود که در حضورش جرات تکلم نداشتیم و آنقدر عظمت داشت که نمی توانستیم به او خیره شویم . وقتی که لبخند می زد دندان هایش مانند یک رشته مروارید آشکار می شد .
اهل دیانت و تقوا را احترام می کرد و نسبت به بینوایان مهر می ورزید .
نه نیرومند از او بیم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود .
به خدا سوگند یک شب به چشم خود دیدم در محراب عبادت ایستاده بود ، در وقتی که تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود ، اشکهایش بر چهره و ریشش می غلتید ، مانند مار گزیده به خود می پیچید و مانند مصیبت دیده می گریست .
مثل این است که الان آوازش را می شنوم . او خطاب به دنیا می گفت : ای دنیا متعرض من شده ای و به من رو آورده ای ؟ برو دیگری را بفریب (یا هرگز فرصتی اینچنین تو را نرسد) تو را سه طلاقه کرده ام و رجوعی در کار نیست ، خوشی تو ناچیز واهمیتت اندک است ، آه آه از توشه اندک و سفر دور و مونس کم .
سخن عدی که به اینجا رسید ، اشک معاویه بی اختیار فروریخت .
با آستین خویش ، اشک های خود را خشک کرد و گفت :
خدا رحمت کند ابوالحسن را ، همین طور بود که گفتی .
اکنون بگو ببینم حالت تو در فراق او چگونه است ؟
- شبیه حالت مادری که عزیزش را در دامنش سر بریده باشند .
- آیا هیچ فراموشش می کنی ؟
- آیا روزگار می گذارد فراموشش کنم ؟
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚 داستان و راستان
✍نویسنده: شهید مرتضی مطهری
💚داستان صد و چهارده : پند آموزگار
(قسمت اول)
معاویه ، پسر ابوسفیان ، پس از آنکه در سال ۴۱ هجری بر تخت سلطنت نشست ،تصمیم گرفت با سلاح تبلیغ و ایجاد شعارهای مخالف ، علی علیه السلام را به صورت منفورترین مرد عالم اسلام در آورد .
انواع وسائل تبلیغی را در این راه به کار انداخت : از یک طرف با شمشیر و سرنیزه جلو نشر فضائل علی را گرفت و به احدی فرصت نداد ، لب به ذکر حدیث یا حکایتی در مدح علی بن ابی طالب بگشاید ، از طرف دیگر برخی دنیاطلبان را با پولهای گزاف مزدور کرد تا احادیثی از پیغمبر علیه علی علیه السلام جعل کنند .
اما اینها برای منظور معاویه کافی نبود . او گفته بود که من باید کاری کنم که کودکان با کینه علی بزرگ شوند و پیران با احساسات ضد علی بمیرند . آخرین فکری که به نظرش رسید این بود که در سراسر مملکت پهناور اسلامی لعن و دشنام علی را به شکل یک شعار عمومی و مذهبی در آورد .
دستور داد همه جا روی منابر در روزهای جمعه لعن علی را ضمیمه خطبه کنند .
این کار رایج و عملی شد . پس از معاویه نیز سایر خلفای اموی - برای اینکه علویین را تا حد نهایی تحقیر و آرزوی خلافت اسلامی را از دل آنها برای همیشه بیرون کنند - این فکر را دنبال کردند .
نسلهایی که از آن تاریخ به بعد ، به وجود می آمدند ، با این شعار مانوس بودند و خود به خود آن را تکرار می کردند . و این کار در اذهان مردم بیچاره ساده لوح اثر بخشیده بود ، تا آنجا که یک روز مردی به عنوان شکایت جلو حجاج را گرفت و گفت :
فامیلم مرا از خود رانده اند و نام مرا علی گذاشته اند ، از تو تقاضای کمک و تغییر نام دارم .
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚 داستان و راستان
✍نویسنده: شهید مرتضی مطهری
💚داستان صد و چهارده: پند آموزگار (قسمت دوم)
حجاج نام او را عوض کرد و گفت : به حکم اینکه وسیله خوبی (تنفر از علی) برای کمک خواهی انتخاب کرده ای ، فلان پست را به عهده تو وا می گذارم ، برو و آن را تحویل بگیر .
تبلیغات و شعارها کار خود را کرده بود . اما کی می دانست یک جریان کوچک ، آثار تبلیغاتی را که متجاوز از نیم قرن روی آن کار شده بود ، ازبین خواهد برد و حقیقت از پشت این همه پرده های ضخیم آشکار خواهد شد .
عمر بن عبدالعزیز ، که خود ازبنی امیه بود ، در ایام کودکی یک روز با سایر کودکان همسال خود مشغول بازی بود و طبق معمول تکیه کلام و ورد زبان اطفال همبازی لعن علی بن ابی طالب بود .
کودکان در حالی که سرگرم بازی بودند و می خندیدند و جست و خیز می کردند ، به هر بهانه کوچکی لعن علی را تکرار می کردند .
عمر بن عبدالعزیز نیز با آنها هماهنگ و همصدا بود .
اتفاقا در همان وقت آموزگار وی که مردی خداشناس و متدین و با بصیرت بود ، از کنار آنها گذشت .
به گوش خود شنید که شاگرد عزیزش علی را لعن می کند . آموزگار چیزی نگفت ، از آنجا رد شد و به مسجد رفت .
کم کم وقت درس رسید . عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا گیرد ، اما همین که چشم آموزگار به عمر افتاد از جا حرکت کرد و به نماز ایستاد و نماز را خیلی طول داد .
عمر احساس کرد نماز بهانه است و واقع امر چیز دیگری ست ، از هر جا هست رنجش خاطری پیدا شده است .
آنقدر صبر کرد تا آموزگار از نماز فارغ شد . آموزگار پس از نماز نگاهی خشم آلود به شاگرد خود کرد .
عمر گفت : ممکن است حضرت استاد علت رنجش خود را بیان کنند ؟
- فرزندم ! آیا تو امروز علی را لعن می کردی ؟
- بلی
- از چه وقت بر تو معلوم شده که خداوند پس از آنکه از اهل بدر راضی شده ، بر آنها غضب کرده است و آنها مستحق لعن شده اند ؟
- مگر علی از اهل بدر بود ؟
- آیا بدر و مفاخر بدر جز به علی به کس دیگری تعلق دارد ؟
-قول می دهم دیگر این عمل را تکرار نکنم .
- قسم بخور
- قسم می خورم
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚 داستان و راستان
✍نویسنده: شهید مرتضی مطهری
💚داستان صد و چهارده : پند آموزگار(قسمت سوم)
این طفل به عهد و قسم خود وفا کرد .
سخن دوستانه و منطقی آموزگار همواره در مد نظرش بود و از آن روز دیگر هرگز لعن علی را به زبان نیاورد ، اما در کوچه و بازار و مسجد و منبر همواره لعن علی به گوشش می خورد و می دید که ورد زبان همه است ، تا اینکه چند سال گذشت و یک روز یک جریان دیگر توجه او را جلب کرد که فکر او را به کلی عوض کرد :
پدرش حاکم مدینه بود . طبق سنت جاری ، روزهای جمعه نماز جمعه می خوانده می شد و پدرش قبل از نماز ، خطبه جمعه را ایراد می کرد و باز طبق عادتی که امویها به وجود آورده بودند ، خطبه را به لعن و سبّ علی علیه السلام ختم می کرد .
عمر یک روز متوجه شد که پدرش هنگام ایراد خطبه ، در هر موضوعی که وارد بحث می شود ، داد سخن می دهد و با کمال فصاحت و بلاغت و رشادت آن را بیان می کند ، اما همین که به لعن علی بن ابی طالب می رسد ،نوعی لکنت زبان و درماندگی در او پدید می آید .
این جهت خیلی مایه ی تعجب عمر شد ، با خود حدس زد ، حتما در عمق روح و قلب پدر چیزهایی است که آنها را نمی تواند به زبان بیاورد ، آنهاست که خواهی نخواهی در طرز سخن و بیان او اثر می گذارد و موجب لکنت زبان او می شود .
یک روز این موضوع را با پدر در میان گذاشت .
- پدر جان ! من نمی دانم چرا تو در خطابه هایت در هر موضوعی که وارد می شوی ، در نهایت فصاحت و بلاغت آن را بیان می کنی ، اما هنگامی که نوبت لعن این مرد می رسد ، مثل این است که قدرت از تو سلب می شود و زبانت بند می آید ؟
- فرزندم ! تو متوجه این مطلب شده ای ؟
- بلی پدر ، این مطلب در بیان تو کاملا پیداست .
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚 داستان و راستان
✍نویسنده: شهید مرتضی مطهری
💚داستان صد و چهارده :پند آموزگار (قسمت چهارم)
- فرزند عزیزم ! همین قدر به تو بگویم اگر این مردم که پای منبر ما می نشینند ، آنچه پدر تو در فضیلت این مرد می داند بدانند ، دنبال ما را رها خواهند کرد و به دنبال فرزندان او خواهند رفت .
عمر که سخن آموزگار از ایام کودکی به یادش بود و این اعتراف را رسماً از پدر خود شنید ، تکان سختی به روحیه اش وارد شد و با خدای خود پیمان بست که اگر روزی قدرت پیدا کند ؛ این عادت زشت و شوم را - که یادگار ایام سیاه معاویه است - از میان ببرد .
سال ۹۹ هجری رسید .
از زمانی که معاویه این عادت زشت را رایج کرده بود ، در حدود شصت سال می گذشت .
در آن وقت سلیمان بن عبدالملک خلافت می کرد .
سلیمان بیدار شد و دانست که رفتنی است .
با اینکه طبق وصیت پدرش عبدالملک ، مکلف بود برادرش یزید بن عبدالملک را به عنوان ولایت عهد تعیین کند ، اما سلیمان بنا به مصالحی عمر بن عبدالعزیز را به عنوان خلیفه بعد از خود تعیین کرد .
همین که سلیمان مرد و وصیت نامه اش در مسجد قرائت شد ، برای همه موجب شگفتی شد .
عمر بن عبدالعزیز در آخر مجلس نشسته بود ، وقتی که دید به نام او وصیت شده است گفت :
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»
سپس عده ای زیر بغل هایش را گرفتند و او را به منبر نشانیدند و مردم هم با رضایت بیعت کردند .
جزء اولین کارهایی که عمر بن عبدالعزیز کرد این بود که لعن علی را قدغن کرد .
دستور داد در خطبه های جمعه ، به جای لعن علی ، آیه کریمه :
إِنَّ اللهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَانِ ...
تلاوت شود .
شعرا و گویندگان این عمل عمر را بسیار ستایش و نام نیک او را جاوید کردند .
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚 داستان و راستان
✍نویسنده: شهید مرتضی مطهری
💚داستان صد و پانزده: حق برادر مسلمان
عبدالا علی،پسر اعین،از کوفه عازم مدینه بود . دوستان و پیروان امام صادق علیه السلام در کوفه ، فرصت را مغتنم شمرده ،مسائل زیادی که مورد احتیاج بود نوشتند و به عبدالا علی دادند که جواب آنها را از امام بگیرد و با خود بیاورد .
ضمنا از وی درخواست کردند که یک مطلب خاص را شفاها از امام بپرسد و جواب بگیرد و آن مربوط به موضوع حقوقی بود که یک نفر مسلمان بر سایر مسلمانان پیدا می کند .
عبدالا علی وارد مدینه شد و به محضر امام رفت . سوالات کتبی را تسلیم کرد و سوال شفاهی را نیز مطرح نمود . اما بر خلاف انتظار او امام به همه سوالات جواب داد مگر درباره حقوق مسلمان بر مسلمان . عبد الا علی آن روز چیزی نگفت و بیرون رفت .
امام در روزهای دیگر هم یک کلمه درباره این موضوع نگفت .
عبد الا علی ، عازم خروج از مدینه شد و برای خداحافظی به محضر امام رفت .
فکر مرد مجددا سوال خود را طرح کند ، عرض کرد : یا بن رسول الله !
سوال آن روز من بی جواب ماند .
- کم عمدا جواب ندادم
- چرا ؟
- زیرا می ترسم حقیقت را بگویم و شما عمل نکنید و از دین خدا خارج گردید .
آنگاه امام اینچنین به سخن خود ادامه داد :
همانا از جمله سخت ترین تکالیف الهی درباره بندگان سه چیز است :
یکی رعایت عدل و انصاف میان خود و دیگران ، آن اندازه که با برادر مسلمان خود ، آنچنان رفتار کند که دوست دارد ، او با خودش چنان کند .
دیگر اینکه مال خود را از برادران مسلمان مضایقه نکند و با آنها به مواسات رفتار کند .
سوم یاد کردن خداست در همه حال .
اما مقصودم از یاد کردن خدا این نیست که پیوسته سبحان الله و الحمدلله بگوید ، مقصودم این است که شخص آنچنان باشد که تا با کار حرامی مواجه شد ، یاد خدا همواره در دلش هست جلوی او را بگیرد .
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚 داستان و راستان
✍نویسنده: شهید مرتضی مطهری
💚داستان صد و شانزده : حق مادر
(قسمت اول)
زکریا ، پسر ابراهیم ، با آنکه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او نیز بر آن دین بود ، مدتی بود که در قلب خود تمایلی نسبت به اسلام احساس می کرد ، وجدان و ضمیرش او را به اسلام می خواند .
آخر بر خلاف میل پدر و مادر و فامیل ، دین اسلام اختیار کرد و به مقررات اسلام گردن نهاد .
موسم حج پیش آمد . زکریای جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادق علیه السلام تشرف یافت .
ماجرای اسلام خود را برای امام تعریف کرد . امام فرمود :
چه چیز اسلام نظر تو را جلب کرد ؟
گفت : همین قدر می توانم بگویم که سخن خدا در قرآن که به پیغمبر خود می گوید : ای پیغمبر! تو قبلا نمی دانستی کتاب چیست و نمی دانستی که ایمان چیست ، اما ما این قرآن را که به تو وحی کردیم ، نوری قرار دادیم و به وسیله این نور هر که را بخواهیم راهنمایی می کنیم . درباره من صدق می کند .
امام فرمود : تصدیق می کنم ، خدا تو را هدایت کرده است .
آنگاه امام سه بار فرمود : خدایا خودت او را راهنما باش .
سپس فرمود : پسرکم ! اکنون هر پرسشی داری بگو .
جوان گفت : پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی هستند ، مادرم کور است ، من با آنها محشورم و قهرا با آنها هم غذا میشوم . تکلیف من در این صورت چیست ؟
- آیا آنها گوشت خوک مصرف می کنند ؟
- نه ، یابن رسول الله ، دست هم به گوشت خوک نمی زنند .
- معاشرت تو با آنها مانعی ندارد .
آنگاه فرمود : مراقب حال مادرت باش . تا زنده است به او نیکی کن . وقتی که مرد ؛ جنازه او را به کسی وامگذار ، خودت شخصا متصدی تجهیز جنازه او باش . در اینجا به کسی نگو که با من ملاقات کرده ای .
من هم به مکه خواهم آمد ، ان شاءالله در منا همدیگر را خواهیم دید .
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚 داستان و راستان
✍نویسنده: شهید مرتضی مطهری
💚داستان صد و شانزده : حق مادر
(قسمت دوم)
جوان در منا به سراغ امام رفت . در اطراف امام ، ازدحام عجیبی بود و مردم مانند کودکانی که دور معلم خود را می گیرند و پی در پی بدون مهلت سوال می کنند ، پشت سر هم از امام سوال می کردند و جواب می شنیدند .
ایام حج به آخر رسید و جوان به کوفه مراجعت کرد . سفارش امام را به خاطر سپرده بود . کمر به خدمت مادر بست و لحظه ای از مهربانی و محبت به مادر کور خود ، فروگذار نکرد .
با دست خود او را غذا می داد و حتی شخصا جامه ها و سر مادر را جستجو می کرد ، که شپش نگذارد .
این تغییر روش پسر ، خصوصا پس از مراجعت از سفر مکه ، برای مادر شگفت آور بود . یک روز به پسر خود گفت :
پسر جان ! تو سابقا که در دین ما بودی و من و تو ، اهل یک دین و مذهب به شمار می رفتیم .
این قدر به من مهربانی نمی کردی ، اکنون چه شده است که با اینکه من و تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانه ایم ، بیش از سابق با من مهربانی می کنی ؟
- مادرجان ! مردی از فرزندان پیغمبر ما به من این طور دستور داد .
- خود آن مرد پیغمبر است ؟
- نه ، او پیغمبر نیست ، او پسر پیغمبر است .
- پسرکم ! خیال می کنم خود او پیغمبر باشد ، زیرا اینگونه توصیه ها و سفارشها جز از ناحیه پیغمبران از ناحیه کس دیگری نمی شود .
- نه مادر ! مطمئن باش او پیغمبر نیست ، او پسر پیغمبر است .
اساسا بعد از پیغمبر ما پیغمبری به جهان نخواهد آمد .
- پسرکم ! دین تو بسیار دین خوبی است ، از همه دینهای دیگر بهتر است . دین خود را بر من عرضه بدار .
جوان شهادتین را بر مادر عرضه کرد .مادر مسلمان شد . سپس جوان ، آداب نماز را به مادر کور خود تعلیم کرد . مادر فرا گرفت ، نمازظهر و نماز عصر را بجا آورد .
شب شد ، توفیق نماز مغرب و نماز عشاء نیز پیدا کرد .
آخر شب ناگهان حال مادر تغییر کرد ، مریض شد و به بستر افتاد .
پسر را طلبید و گفت :
پسرکم ! یک بار دیگر آن چیزهایی که به من تعلیم کردی ، تعلیم کن
پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام ، یعنی ایمان به پیغمبر و فرشتگان و کتب آسمانی و روز بازپسین را به مادر تعلیم کرد .
مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری و جان به جان آفرین تسلیم کرد .
صبح که شد ، مسلمانان برای غسل و تشییع جنازه آن زن ، حاضر شدند .
کسی که بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد ، پسر جوانش زکریا بود .
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚 داستان و راستان
✍نویسنده: شهید مرتضی مطهری
💚داستان صد و هفده : محضر عالم
مردی از انصار نزد رسول اکرم صلوات الله آمد و سوال کرد : یا رسول الله ! اگر جنازه شخصی در میان است و باید تشییع و سپس دفن شود و مجلسی علمی هم هست که از شرکت در آن بهره مند می شویم ، وقت و فرصت هم نیست که در هر دو جا شرکت کنیم ، در هر کدام ازاین دو کار شرکت کنیم از دیگری محروم می مانیم ، تو کدام یک از ایندو را دوست می داری تا من در آن شرکت کنم ؟
رسول اکرم فرمود : اگر افراد دیگری هستند که همراه جنازه بروند و آن را دفن کنند ، در مجلس علم شرکت کن ، همانا شرکت در یک مجلس علم از حضور در هزار تشییع جنازه و از هزار عیادت بیمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدق و هزار حج غیر واجب و هزار جهاد غیر واجب بهتر است .
اینجا کجا و حضور در محضر عالم کجا ؟!
مگر نمی دانی به وسیله علم است که خدا اطاعت می شود ، و به وسیله علم است که عبادت خدا صورت می گیرد ؟
خیر دنیا و آخرت با علم توام است ، همانطور که شر دنیا و آخرت با جهل توام است .
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚 داستان و راستان
✍نویسنده: شهید مرتضی مطهری
💚داستان صد وهجده :هشام و طاووس یمانی (قسمت اول)
هشام بن عبدالملک ، خلیفه اموی ، در ایام خلافت خود به قصد حج وارد مکه شد . دستور داد یکی از کسانی که زمان رسول خدا را درک کرده و به شرف مصاحبت آن حضرت نائل شده است ، حاضر کنند تا از او راجع به آن عصر و آن روزگاران سوالاتی بکند . به او گفتند از اصحاب رسول خدا کسی باقی نمانده است و همه در گذشته اند. هشام گفت : پس یکی از تابعین را حاضر کنید تا از محضرش استفاده کنیم . طاووس یمانی را حاضر کردند .
طاووس وقتی که وارد شد ، کفش خود را جلو روی هشام،روی فرش ، از پای خود درآورد . وقتی هم که سلام کرد بر خلاف معمول که هر کس سلام می کرد و می گفت : السلام علیک یا امیرالمومنین ، طاووس به السلام علیک قناعت کرد و جمله یا امیرالمومنین را به زبان نیاورد .
بعلاوه فورا در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه نشستن نشد و حال آنکه معمولا در حضور خلیفه می ایستادند تا اینکه خود مقام خلافت اجازه نشستن بدهد .
از همه بالاتر اینکه طاووس به عنوان احوالپرسی گفت : هشام ! حالت چطور است ؟
رفتار و کردار طاووس ، هشام را سخت خشمناک ساخت ، رو کرد به او و گفت :
این چه کاری است که تو در حضور من کردی ؟
- چه کردم ؟
- چه کرده ای؟!
- چرا کفشهایت را در حضور من درآوردی ؟ چرا مرا به عنوان امیرالمومنین خطاب نکردی ؟ چرا بدون اجازه من در حضور من نشستی ؟
چرا اینگونه توهین آمیز از من احوالپرسی کردی ؟
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت