eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
63 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسید : عبادت چیست⁉️ احساسی که در آن تمام ذرات وجود به ارتعاش درمی آید جسم می‌سوزد‌، قلب می‌جوشد، اشک فرو می‌ریزد، روح به پرواز درمی‌آید و دیگر جز خدا نمی‌بیند و جز خدا نمی‌خواهد نیت خالص : عبادتی ست از جنس نور @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
38.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢کجای جهانی ؟ به کوفه؟ به تهران؟ به غزه؟ به لبنان؟ مداحی زیبای حاج مهدی رسولی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
725.9K
داستان پنجم: بنای بابصیرت ۲ 🎙کمیل @niyat135
23.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا روز جمعه نمایشگاه برقرار است فاز ۴اندیشه کنار مزار شهدای گمنام
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان ششم: خانه ی استثنایی یک شهید قسمت اول 🌹راوی: همسر شهید سپاه که کم کم شکل گرفت ، عبدالحسین دیگر وقت سر خاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود ، بیست و چهار ساعت خانه.  خیلی وقت ها هم دائماً سپاه بود. اول ها حقوق نمی گرفت. بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد ، حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد. برای همین ، کار بنایی هم قبول می کرد. اکثراً شب ها می رفت سرکار. آن وقت ها خانه ما طلاب بود. جان به جانش می کردی ، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دفعه بهش گفته بودم : این خونه برای ما دست و پاش خیلی تنگه ، ما الان پنج تا بچه داریم ، باید کم کم فکر جای دیگه ای باشیم . هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد ، تا چه برسد که بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول ، چشم امیدم به آینده بود ، ولی وقتی جنگ شروع شد ، از او قطع امید کردم . دیگر نمی شد ازش توقع داشت. یک ماه رفت برای آموزش . خودم دست به کار شدم . خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر ، خانه بزرگتری خریدم . خاطره آن روز، شیرینی خاصی برام دارد ، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم ؛ یادم هست وسایل زیادی نداشتیم ، همان ها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرغون و می بردیم خانه جدید .یک بار وسط راه ، چشمم افتد به عبدالحسین . از نگاش معلوم بود تعجب کرده . آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش . سلام و احوالپرسی که کردیم ، پرسید: کجا می رین؟! چهار راه جلویی را نشان دادم . گفتم : اون جا یک خونه خریدم. خندید گفت: حتماً بزرگتر از خونه قبلی هست؟ گفتم : آره. باز خندید . گفت : از کجا می خواین پول بیارین؟ گفتم : هر کار باشه برای پولش می کنیم ، خدا کریمه. چیزی نگفت. یقین داشتم از کاری که کردم ، ناراحت نمی شود. وقتی خانه جدید را دید ، خوشحال هم شد. خانه ، خشتی بود و کف حیاطش موزاییک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: این برای بچه ها حرف نداره ، دست و پاش هم خیلی بازه. کار اثاث کشی تمام شد. عبدالحسین ، زودتر از آن که فکرش را می کردم ، راهی جبهه شد. چند روزی تو خانه جدید راحت بودیم . مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. توی اتاق نشسته بودیم یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ، ازش آب چکه می کرد! دست و پام را گم کردم . تا به خودم بیایم ، چند لحظه ای گذشت. زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش . فکر کردم دیگر تمام شد. یکهو: مامان از این جا هم داره آب می ریزه ! باران شدید تر می شد و آب چک های سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم ، گذاشتیم زیر سوراخ های سقف ، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم. بعد از آن ، روز شماری می کردم که عبدالحسین بیاید ، مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد. بالاخره برگشت . اما خودش نیامد . با تن زخمی و مجروح ، آوردنش . بیشتر ، پاهاش آسیب دیده بود . روز بعد ، غزالی و چند تا از بچه های سپاه آمدند عیادتش . اتفاقاً باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم می خوردم . غزالی وقتی وضع را دید ، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسید : اتاق پذیرایی تون کجاست ؟! بهش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا هم کمی  از اتاق های دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرف ها. آنها هم کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند. یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقای برونسی. گفتم: ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین. گفت: ما خودمون با ماشین می بریمشون. گفتم : حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟ گفت: نه ، آقای غزالی کار ضروری دارن ، سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا. وقتی از سپاه برگشت ، چهره اش توی هم بود. کنجکاوی ام گل کرد. دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم . چند دقیقه ای که گذشت ، پرسیدم: جریان چی بود؟ چه کارت داشتن؟ آهی از ته دل کشید و گفت : هیچی ، به من دستور داد دیگه نرم جبهه ! سری تکان داد . آهسته گفت : آره ، تا خونه رو درست نکنم ، حق ندارم برم جبهه ! پرسیدم : اون دیگه چی گفت؟ لبخند معنی داری زد. گفت اون می خواست بدونه که تو از این وضع زندگی کردن ناراحت نیستی؟ منم بهش گفتم : نه ، زن من راضیه. دوست داشتم بدانم بالاخره خانه درست می شود یا نه. گفتم : آخرش چی گفت؟ گفت : همون که گفتم ؛ تا خونه رو درست نکنم، نمی تونم برم جبهه. ساکت شد. انگار رفت توی فکر. کمی بعد گفت اگه از سپاه اومدن ، شما بگو وضع ما همین جوری خوبه ، بگو این خونه رو من خودم خریدم . دوست دارم همین جا باشم ، اصلاً هم خونه خوب نمی خوام. ادامه دارد... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
1.43M
داستان ششم: خانه استثنایی یک شهید۱ 🎙کمیل @niyat135
در تاریخ بنویسید شیعیان حیدر کرار در لبنان برای یاری مظلومان غزه و فلسطین که اهل سنت هستند وارد جنگ شدند و صدها شهید دادند و بسیاری از کشورهای اهل سنت که جمعیت میلیاردی دارند مظلومان را یاری نکردند!!! مکتب حیدر کرار این است یاور مظلوم و دشمن ظالم که مستضعفان عالم امیدشون امروز به سید عزیز ماست ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مولا جان 🤚 گدای دربه درت، دوباره زمین خورده است آقا جان 💔 ⚘️ @niyat135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه زیبا فرمود مولا : حکمت وزیدن باد ؛ رقصاندن شاخه نیست بلکه امتحان ریشه هاست حواسمون باشه وقتی ریشه ها عمیق باشن هیچ دلیلی برای ترس از باد وجود نداره با خدا باش 🌱 @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
هدایت شده از KHAMENEI.IR
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 رهبر انقلاب؛ هم‌اکنون در دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت: دفاع مقدس جوهر واقعی انسانی و ایمانی را در جوان‌ها زنده کرد. ۱۴۰۳/۷/۴ 📲پخش زنده از: 🖥 Farsi.Khamenei.ir/live