9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولین سالی که رفتم اربعین موکب حضرت رقیه نوکری در حالت روحی خوبی نبودم و به شدت دلشکسته که همون سال چند ماه بعدش تولدش خانم سه ساله منت سرم گذاشت، روز تولدش توفیق شد تنهایی اذن دادن راه دادن حرمشون و الان نیز سال سوم نوکری موکب حضرت رقیه است که این کوچکترین و کمترین
عضو مجموعه موکب خانم سه ساله شدم،
و تولد عمه اش خانم زینب سلام الله علیها
این بار اجازه داد بیایم برای آوارگان لبنانی غذا درست کنیم،
یاد میکنم از آشپز موکب حاج محسن عزیزم
الان بود قطعا اینجا بود یقین دارم
و خستگی ناپذیر نوکری میکرد،
دعای گوی همه محبین خانم جان مخصوصا خادمین موکب حضرت رقیه سلام الله علیها هستم،
الهی ی روز باهم بیایم اینجا نوکری کنیم،
اینها رو گفتم بگم قدر نوکری خانم بدونیم خانم خیلی زود کار راه میندازه ،خیلی زود پناهت میده چون خودش پناه نداشت زیر تازیانه ها😭
خیلی زود هم حاجت میده،
گره های بزرگ با دست های کوچیک باز میکنه،
خیلی زود هم کربلا میده یقین دارم
#موکب_حضرت_رقیه
نیَّت
بسم الله النور #رزق_کربلاء باسلام واحترام روز سوم محرم نکته ای خدمتتون عرض میکنم اگر کسی خالصانه ا
حضرت رقیه زود حاجت میده مخصوصا کربلاء
هدیه این روسیاه ناچیز به شما عزیزان #نیت
8.53M
#روضه_سنگین
زیارت حضرت رقیه سلام الله علیها
بدون وضو سعی کنید گوش ندید❌
#حرم_خانم_سه_ساله
نیَّت
قرار عاشقی منتظران غروب جمعه ها ساعت ۱۶:۰۰ #شهریار_میدان_شهدای_گمنام #نیت_استغاثه #اللهم_عجل_لولیک_ا
مراسم استغاثه برقرار هست فردا باذن الله تعالی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سی ام : تنها مسجد آبادی
🌹راوی :حجت الاسلام محمدرضا رضائی
سالها پیش ؛ آن وقتها که هنوز شانزده یا هفده سال بیشتر نداشتم ؛ یک روز توی زمینهای کشاورزی سخت مشغول کار بود .
من داشتم به راه خودم میرفتم .
درباره خلوص و نیت پاک او چیزهای زیادی شنیده بودم* .
میدانستم اهل آبادی هم دوستش دارند.
مثلاً وقتی از سربازی برگشت ؛ استقبال گرمی از او کردند یا روز ازدواجش ؛ همه سنگ تمام گذاشته بودند .
اینها را خبر داشتم ؛ ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود با او حرف بزنم.
عجیب هم دوست داشتم همچین فرصتی دست بدهد، شاید برای همین بود که آن روز؛ وقتی صدایم زد ؛ کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم .
برایم دست بلند کرد و با اشاره گفت : بیا
نفهمیدم چطور خودم را رساندم به او.
سلام کرد .
جوابش را با دستپاچگی دادم.
بیلش را گذاشت کنار .
انگار وقت استراحتش بود
همان جا با هم نشستیم .
هزار جور سوال توی ذهنم درست شده بود .
با خودم میگفتم : معلوم نیست چه کارم داره ؟!
بالاخره شروع کرد به حرف زدن.
چه حرفایی!!!
از دین و از پایبندی به دین گفت
و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد ؛ تا اینکه رسید به نصیحت کردن من.
با آن سن جوانیش مثل یک پدر مهربان و دلسوز میگفت : که مواظب چه چیزهایی باید باشم ؛ چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را حتی دور و برش هم نروم .
این لطف او تنها شامل حال من نمیشد.
هر کدام از اهل آبادی که زمینهای داشتند ؛ همین صحبتها را برایشان پیش میکشید .
آن روز به قدری با حال و باصفا حرف میزد که اصلاً گذشت زمان را حس نمیکردم .
وقتی حرفهایش تمام شد و به خودم آمدم ؛ تازه فهمیدم یکی دو ساعت است که آنجا نشستهام .
صحبتش که تمام شد ؛ دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار .
دوست داشتم بیشتر از اینها پیش او بمانم .
فکر اینکه مزاحم باشم ؛ نگذاشت.
از او خداحافظی کردم و رفتم.
در حالی که عشق و علاقهام به او بیشتر از قبل شده بود.
📍پاورقی :
و البته از این اخلاص و پاکی ، چیزهای زیادی هم دیده بودم.
مثلاً او همیشه نمازش را در مسجد آبادی میخواند و با وجود اینکه نه پیش نمازی داشتیم و نه نماز جماعتی ؛ بارها خودم او را در مسجد میدیدم که تک و تنها نماز میخواند و حتی یادم میآید ؛ گاهی که مخفیانه نگاهش میکردم ؛ بیاختیار از شور و حال او گریهام میگرفت ...
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت