eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
63 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شلیک ۱۰۰ راکت از لبنان به سمت حیفا این حمله حین سخنرانی شیخ نعیم قاسم معاون دبیرکل حزب الله انجام گرفت
نیَّت
شلیک ۱۰۰ راکت از لبنان به سمت حیفا این حمله حین سخنرانی شیخ نعیم قاسم معاون دبیرکل حزب الله انجام
🔴 شیخ نعیم قاسم: نتانیاهو می‌گوید که شهرک نشینان شمال را برمی‌گرداند و ما به او می‌گوییم چند برابر آنها را آواره خواهیم کرد.
📍تقاطع خوش مسجد صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) و
گاهی‌ غمگینت‌ میکنـد و گاهی‌ اجـابتِ‌ خواسته‌هایت‌ را به‌ تأخیــر می‌اندازد تا قلبت‌ را به‌ او بدهی‌ و بیشتر یادش‌ کنی‌ " رَبِّ رَحمانم " @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان پانزدهم: گردان آماده قسمت اول 🌹راوی: مجید اخوان چند روزی مانده بود به عملیات بدر. آقای برونسی رفته بود مرخصی. همین که برگشت منطقه، شروع کرد به تدارک تیپ برای عملیات. یک روز با هم تو چادر فرماندهی نشسته بودیم. سرش را انداخته بود پایین و انگار داشت به چیزی فکر می کرد. یکدفعه راست تو چشمهام خیره شد. گفت: «اخوان این عملیات دیگه عملیات آخر منه.» خندیدم. گفتم: «این حرفا چیه حاج آقا؟ شما اندازه ی موهای سرتون تو عملیات بودین، حالا حالاها هم باید باشین.» «همون که گفتم، عملیات آخره.» «شما همیشه حرف از شهادت می زنین.» مکث کردم. جور خاصی گفتم:«اگه خدای نکرده شما برین، بچه ها چکار کنن؟» آرام و خونسرد گفت: «همه ی اینا که می گی، حرفه. من چیزی دیدم که می دونم عملیات آخری منه.»... بعد از آن روز، یکی، دو بار دیگر هم این جوری گوشه داد. روحیاتش را به حد خودم شناخته بودم. رو همین حساب خیلی کنجکاو شدم. با خودم گفتم: «حاجی خیلی داره رو این قضیه مانور می کنه، نکنه واقعاً...» یک روز که حال و هوای دیگری داشت، کشیدمش کنار. پرسیدم: «حاجی چه خبر شده؟ چی شده که همه اش از شهادت حرف می زنی؟» نگاهم می کرد‌. ادامه دادم: «راست و حسینی بگو چی شده؟» یکدفعه گریه اش گرفت، خیلی شدید! جوری نبود که فقط اشک بریزد. شانه هایش همین طور تکان می خورد، هق هقش هم بلند بود. ناله کرد: «چند شب پیش، مادرم رو خواب دیدم.» منظورش حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) بودند. همیشه ایشان را به لفظ مادر اسم می برد. اشاره کرد به چادر فرماندهی. گفت: «تو همین چادر خوابیده بودم که ایشان به من فرمودند: باید بیای.» نگاه نگرانم را دوختم به صورتش. گفتم:«حاج آقا، شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ ان شاءالله» «نه، این حرفها نیست! تو همین عملیات من شهید می شم.» مات و مبهوت مانده بودم.تنها چیزی که فکرش را هم نمی خواستم بکنم، رفتن او بود. گریه اش کمی آرام گرفت. ادامه داد: «مطمئنم تو این عملیات، مهلتی که برام مقرر کردن تا رو زمین خاکی زندگی کنم، تموم می شه، باید برم.» خاطر جمع و محکم حرف می زد. یقین کردم که در این عملیات شهید می شود آن روز چند تا کار را سپرد به من. یادم هست دو، سه روزی مانده بود به عملیات. حدس زدم می خواهد جایی برود. همین را ازش پرسیدم! گفت: «می خوام برم موهام رو کوتاه کنم.» سابقه نداشت قبل از عملیات برود سلمانی. همین ها اضطرابم را بیشتر می کرد. وقتی برگشت، سرش را اصلاح کرده بود، ریشش را هم. شب عملیات دیگر سنگ تمام گذاشت. رفت حمام. وقتی آمد، لباس فرم تمیزی تنش بود، بوی عطر هم می داد. اصلاً سابقه نداشت تو منطقه، آن هم قبل از عملیات، لباس فرم سپاه بپوشد، و این طور به خودش برسد. همیشه با لباس بسیجی بود. همین طور بر و بر نگاهش می کردم. گفتم: «حاج آقا چه خبر شده؟» لبخند زد. جور خاصی گفت: «تو که می دونی، چرا سؤال می کنی؟» حالم بدجوری گرفته بود. همه اش فکر می کردم چیز مهمی را دارم گم می کنم. هرچه عملیات نزدیکتر می شدیم، تپش قلبم تندتر می شد. عملیات بدر، از آن عملیاتهای مشکل بود و نفس گیر. مخصوصاً منطقه ی آبی اش. سی، چهل کیلومتر رفته بودیم داخل آب. آن طرف دجله و فرات، تو یک جاده ی حساس مستقر شدیم. از آن جا هم پیشروی کردیم طرف چهارراه خندق ـ بعدها این چهارراه، به «چهار راه شهادت» معروف شد ـ و عراقی ها را زدیم عقب. دشمن به تمام معنا شده بود یک دیوانه ی زنجیری. عزمش را جزم کرده بود چهارراه را بگیرد، بعد هم آن جاده ی حیاتی را، و بعد از آن، ما را بریزد توی آب. درگیری هر لحظه شدیدتر می شد. تو تمام دقیقه های عملیات، حال یک مرغ سرکنده را داشتم. یک آن آرام نمی گرفتم. هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم. شخصیتّش برام مهم بود. ادامه دارد... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
سلام داداش مادرم ای سی یو التماس دعا 🙏
1.24M
داستان پانزدهم : گردان آماده قسمت اول 🎙کمیل @niyat135
نیَّت
#روحی_فداک بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خمّ به می سلامت، شکند اگر سبوئی #جونم_فدات
دیروز یکم ناراحت بودم، قبلش هم گفته بودم ده تا صلوات برای خانم بفرستید، خلاصه اون گره باز نشد ماهم تسلیم شدیم،عصر همون روز عزیزی بهم زنگ زده بود که انگشتر برام هدیه گرفته و جالب اینجاست که گفته بود بنویسند یا ام البنین سلام الله علیها همیشه خوبی و محبت از طرف این خاندان میرسه که عادتکم الاحسانند و هر بار شرمنده تر میشیم از این همه کرم ،لطف و مهربانی این خاندان باعظمت
13.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام پناه بی پناها🤚 معین الضعفاء والفقرا ♥️ من به زنجیر غمت عمری اسیرم یا رضا... ⚘️ @niyat135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا