سلام و احترام روزه استیجاری گرفته شده و مبلغش برای کمک به آوارگان لبنان اختصاص داده شده
هر عزیزی یک روز میتونه بگیره
اگر روزه قضا نداره به این آیدی پیام بده👇
#پویش_کمک
#شیعیان_لبنان
#یک_روز_روزه
#روزه_استیجاری
@Amins81
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر شاه طوس🤚
و سلام بر زینب شاه طوس ✨
دل شکسته میخری بانو ؟؟؟💔
#چهارشنبه_تون_امام_رضایی
#معطر_به_چادر_عمه_سادات🏴
#نیت_کن⚘️
@niyat135
همش دنبال این نباش ؛
که چی ثواب داره ..!
اَول دنبال این باش که ؛
چی گناه داره ؟!
اگه گناه رو نشناسی؛
کیسهی ثوابهات خالی می مونه
آخه گناه عین آتیش که چوب رو میسوزونه ثواب ها رو از بین میبره
یا مُبَدِّلَ السَّیِّئاتِ بالحَسَنات 🌱
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
1.03M
#موکب_حضرت_رقیه
5892107044199274بنام رهجویان راه انبیاء #مسلمون_یاری_کن #کمک_طبخ_غذا #لبنان #یازهراء_مدد
نیَّت
#موکب_حضرت_رقیه 5892107044199274 بنام رهجویان راه انبیاء #مسلمون_یاری_کن #کمک_طبخ_غذا #لبنان #یاز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیَّت
#موکب_حضرت_رقیه 5892107044199274 بنام رهجویان راه انبیاء #مسلمون_یاری_کن #کمک_طبخ_غذا #لبنان #یاز
وقت کمه سرعت بدید به نیت ها و قدم هاتون ✅
نیَّت
#طرح_نخبه_پروری_صراط 🇮🇷همزمان با دیدار امروز رهبر انقلاب با نخبگان 🇮🇷 ثبت نام طرح صراط شروع شد #با
سلام برادرانی که برای کادر طرح صراط پیام دادند به بنده پیام بدند باتشکر
نیَّت
#موکب_حضرت_رقیه 5892107044199274 بنام رهجویان راه انبیاء #مسلمون_یاری_کن #کمک_طبخ_غذا #لبنان #یاز
خواهران زینبی از طلا دریغ نکنند،
برادران حیدری از مال وغیرتشون کم نذارند✅
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان نوزدهم:
خاک های نرم کوشک، یادگار برونسی
قسمت سوم
🌹راوی: سید کاظم حسینی
چند لحظه ای ساکت ماند. جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد، گفت: من هم عقلم به جایی نمی رسه.
دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک. منتظر بودم نتیجه بحث را بدانم. لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزی نمی گفت، پرسیدم: پس چه کار کنیم آقای برونسی؟
حتی تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم: حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خوای چه کار کنی؟!
باز چیزی نشنیدم، چند بار دیگر سوالم را تکرار کردم. او انگار نه انگار که در این عالم است. یک آن شک برم داشت که نکند گوش هاش از شنوایی افتاده اند یا طور دیگری شده؟ خواستم باز سوالم را تکرار کنم، صدای آهسته ناله ای مرا به خود آورد. صدا از عقب می آمد. سریع، با سینه خیز رفتم لابه لای ستون.
حول و حوش ده دقیقه گذشت، توی این مدت، دو سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین. اضطراب و نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود. نمی دانم او چش شده بود که جوابم را نمی داد. با غیظ می گفتم: آخه این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزی بگو!
هیچی نمی گفت. بار آخر که آمدم پهلوش، یک دفعه سرش را بلند کرد. به چهره اش زیاد دقت نکردم، یعنی اصلاً دقت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم. دشمن بیکار نشسته بود؛ گاه گاهی منور می زد، و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ی دیگری شلیک می کرد.
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود؛ درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی می گم.
به قول معروف دو تا گوش داشتم، دو تا هم قرض کردم. یقین داشتم می خواهد تکلیفمان را یکسره کند. شش دنگ حواسم رفت به صحبت او. گفت: خودت برو جلو.
با چشم های گرد شده ام گفتم: برم جلو چه کار کنم؟!
گفت: هر چی که می گم دقیقاً همون کار رو بکن؛ خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول.
به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری.
مکث کرد. با تأکید گفت: دقیق بشماری ها.
مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. گفت: بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش برگرد و بچه ها رو پشت سرخودت ببر اون جا.
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت؛ وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چه کار کنن.
از جام تکان نخوردم. داشت نگاه می کرد. حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرف هاش، یک علامت بزرگ سوال بود توی ذهن من. گفتم: معلوم هست می خوای چه کار کنی حاجی؟
به ناراحتی پرسید: شنیدی چی گفتم؟
گفتم: شنیدن که شنیدم، ولی ...
آمد توی حرفم. گفت: پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده.
کم مانده بود صدام بلند شود. جلو ی خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می گی؟
امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: این کار، خود کشیه، خودکشی محض! محکم گفت: شما به دستور عمل کن.
هر چه مساله را بالا و پایین می کردم، با عقلم جور در نمی آمد شاید برای همین بود که زدم به آن درش، توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
نیَّت
#موکب_حضرت_رقیه 5892107044199274 بنام رهجویان راه انبیاء #مسلمون_یاری_کن #کمک_طبخ_غذا #لبنان #یاز
این جمعه استغاثه خانم ها ی تیکه طلا به عشق امام زمان بیارید
پویش درست کنید
#منتظر
#شیعیان_لبنان
نیَّت
سلام بر شاه طوس🤚 و سلام بر زینب شاه طوس ✨ دل شکسته میخری بانو ؟؟؟💔 #چهارشنبه_تون_امام_رضایی #معطر_
یا صاحب الزمان ادرکنی:
سلام این کلیپ رو دیدم امروز از ته دلم دعا کردم به خانم حضرت معصومه متوسل شدم واقعا گره می گشاید
و امروز بعد از ۶ ماه آبجیم رو پاش وایساد ظرف ها رو شست
#بیسیمچی_پیام_مخاطبین
#نیت_توسل