eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام هفته ۹۳سفره بی بی ام البنین ازسیرجان خواجوشهر
نیَّت
‍‍‌‍استناد کتیبه‌ای که پس از سال ۱۳۲۱ق در این زیارتگاه دیده که در آن تنها نام سه تن از شهدای کربلا برده شده بود، اینجا را مدفن سرهای سه تن از شهدای کربلا یعنی حضرت عباس، علی‌اکبر و حبیب بن مظاهر دانسته است فهری، مراقد اهل البیت، ۱۴۲۸ق، ص۳۹-۴۰ الله اعلم و یعلم محققین باید نظر بدهند ، اما اینکه سر ها در این مکان بوده است قطعی است
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷 گره بہ ڪارِ دلِ آدمۍست همچو نفس گره گشاے تُـویۍ اے هزار دستت عشق... الحمدالله: 126 در امیریه مسجد فاطمه زهرا (س) کمِ مارو قبول کن خانوم جان یا ام البنین قبول حق ان شاءالله🙏 # امیریه 1
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ام البنین دخیلم در مانده و زلیلم تا ندهی مرادم دست از تو برندارم تورا به عباس نکن تو ناامیدم هفته : 71 2
🌿هــرکس‌گــره‌افتــاده‌به‌کــارش‌خــبرکنید روضـــه‌بــه‌نــام‌مــادرسقــای‌کــربلاست...🌿 (به همت دانش‌اموزان دبیرستان دخترانه توحید...🤍) هفته :(۵)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و باور کنیم که خدا می بیند @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
بسم الله🇵🇸> 🇵🇸گزارش تصویری از برپایی سفره شنبه های ام البنین مرکز فرهنگی شهدای وحیدیه( مسجد جامع) 📆مورخ: ¹⁴⁰³/⁸/¹⁹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب آخر حرم عمه سادات از همه شما عزیزان تشکر می‌کنم که با قلب هاتون با جهاد و ایثارگری مالی و لسانیتون یاریمون کردید دعاگوی همتون هستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی بهتر از این حب علی تو دینمه چی بهتر از این عشق علی تو سینمه چی بهتر از این که فاطمه منو بخواد چی بهتر از این منم برم واسه جهاد چی بهتر ازاین بی بی منو صدام کنه چی بهتر از این نوکر منو خطاب کنه چی بهتر از این پای علم سینه زنم چی بهتر از این سرباز ابوفاضلم چی بهتر از این مرد کریمان حسن چی بهتر از این دستم به دامان حسن چی بهتر از این دم آخر بگم حسین چی بهتر از این زیر لحد بگم حسین 😭 چی بهتر از این که عشقمو نشون بدم چی بهتر از این تو زینبیه جون بدم چی بهتر از این پای رقیه خون بدم ...
  📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان سی و نهم : سفر به زاهدان قسمت اول 🌹راوی : سید کاظم حسینی سال‌های پنجاه و سه ؛ پنجاه و چهار بود . آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم . اول دوستیمان ، فهمیدم تو خط مبارزه است . کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار . مدتی بعد ، با چهره‌های سرشناس انقلاب آشنا شدم . زیاد می‌رفتیم پای صحبتشان . گاهی تو برنامه‌های عملی هم روی من حساب باز می‌کرد . یک روز آمد پیشم گفت : می‌خوام برم مسافرت ، میای ؟ پرسیدم : کجا ؟ گفت : زاهدان ‌ یقین داشتم منظورش از مسافرت تفریح و گردش نیست . می‌دانستم باز هم کاری پیش آمده . پرسیدم : انشاالله ماموریت دیگه ؟! آره ؟ خونسرد گفت : نه ، همینجوری یک مسافرت دوستانه می‌خوایم بریم ، برای گردش . توی لو ندادنِ اسرار ، حسابی قرص و محکم بود . اینطور وقت‌ها زیاد پیله ش نمی‌شدم ، که ته و توی کار را در بیاورم . گفتم : بریم حرفی نیست . نگاه دقیقی به صورتم کرد . لبخندی زد و گفت : ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیل‌ها رو هم بگذار بلند باشه . گفتم : به چشم گفت : پس بار و بندیلت را ببند ، میام دنبالت . خداحافظی کرد و رفت . دو ساعت بعد برگشت . یک دبّه روغن دستش گرفته بود . پرسیدم : اینو می‌خوای چه کار ؟! گفت : همین جوری گرفتم ، شاید لازم بشه . با هم رفتیم خانه یکی از روحانی‌ها که آن زمان ، نماینده ی دریافت وجوهات حضرت امام بود توی استان خراسان . من بیرون خانه منتظرش ایستادم . خودش رفت تو ، چند دقیقه بعد آمد گفت : بریم . رفتیم ترمینال سوار یکی از اتوبوس‌های زاهدان شدیم و راه افتادیم . وقتی رسیدیم زاهدان ، تو اولین مسافرخانه ، اتاق گرفتیم . هنوز درست حسابی جابجا نشده بودیم ، که دبه روغن را برداشت و گفت : کار نداری ؟! با تعجب پرسیدم : کجا؟ گفت : میرم جایی زود برمی‌گردم . ساکت شد . کمی فکر کرد و ادامه داد : یک موقعی هم اگر دیر شد ، دلواپس نشی ها . گفتم : نمی‌خوای بگی کجا میری ، با اون دبه روغنت ؟ محکم و مطمئن گفت : نه . راه افتاد طرف در اتاق . گفتم : اقلاً یه کمی می‌موندی خستگی راه از تنت در می‌رفت . گفت : زیاد خسته نیستم . دم در برگشت طرفم ‌ گفت : یادت باشه سید جان ، هرچی هم که دیر کردم ، دلواپس نشی ، یعنی یک وقت شهربانی یا جای دیگه‌ای نری ها . خداحافظی کرد و رفت . درست دو روز بعد برگشت ! دبه روغن هم همراهش نبود . توی این مدت چی کشیدم ، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود ، گفت : بار و بندیل رو ببند که بریم . گفتم : بریم ؟! به همین راحتی ؟گفت : آره دیگه بریم . به کنایه گفتم : عجب گردشی کردیم . می‌دانستم کاسه زیر نیم کاسه است . گفتم : موضوع چی بود آقای برونسی؟ به منم بگو نگفت . هرچه بیشتر اصرار کردم ، کمتر چیزی دستگیرم شد . آخرش گفتم : یعنی دیگه به ما اطمینان نداری ؟ گفت : اگه اطمینان نداشتم نمی‌آوردمت . گفتم : پس چرا نمیگی کجا بودی ؟ گفت : فعلاً مصلحت نیست . ادامه دارد... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت