🌿هــرکسگــرهافتــادهبهکــارشخــبرکنید
روضـــهبــهنــاممــادرسقــایکــربلاست...🌿
#سفره_خانم_ام_البنین
#شنبههای_امالبنینی
(به همت دانشاموزان دبیرستان دخترانه توحید...🤍)
هفته :(۵)
#امیریه3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و باور کنیم که خدا می بیند
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
بسم الله🇵🇸>
🇵🇸گزارش تصویری از برپایی سفره شنبه های ام البنین مرکز فرهنگی شهدای وحیدیه( مسجد جامع)
📆مورخ: ¹⁴⁰³/⁸/¹⁹
#مرکز_فرهنگی_شهدای_وحیدیه
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب آخر حرم عمه سادات از همه شما عزیزان تشکر میکنم
که با قلب هاتون با جهاد و ایثارگری مالی و لسانیتون یاریمون کردید
دعاگوی همتون هستم
23.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چی بهتر از این حب علی تو دینمه
چی بهتر از این عشق علی تو سینمه
چی بهتر از این که فاطمه منو بخواد
چی بهتر از این منم برم واسه جهاد
چی بهتر ازاین بی بی منو صدام کنه
چی بهتر از این نوکر منو خطاب کنه
چی بهتر از این پای علم سینه زنم
چی بهتر از این سرباز ابوفاضلم
چی بهتر از این مرد کریمان حسن
چی بهتر از این دستم به دامان حسن
چی بهتر از این دم آخر بگم حسین
چی بهتر از این زیر لحد بگم حسین 😭
چی بهتر از این که عشقمو نشون بدم
چی بهتر از این تو زینبیه جون بدم
چی بهتر از این پای رقیه خون بدم
#چی_بهتر_از_این...
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سی و نهم : سفر به زاهدان
قسمت اول
🌹راوی : سید کاظم حسینی
سالهای پنجاه و سه ؛ پنجاه و چهار بود .
آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم .
اول دوستیمان ، فهمیدم تو خط مبارزه است .
کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار .
مدتی بعد ، با چهرههای سرشناس انقلاب آشنا شدم .
زیاد میرفتیم پای صحبتشان .
گاهی تو برنامههای عملی هم روی من حساب باز میکرد .
یک روز آمد پیشم گفت :
میخوام برم مسافرت ، میای ؟ پرسیدم : کجا ؟
گفت : زاهدان
یقین داشتم منظورش از مسافرت تفریح و گردش نیست .
میدانستم باز هم کاری پیش آمده .
پرسیدم : انشاالله ماموریت دیگه ؟! آره ؟
خونسرد گفت : نه ، همینجوری یک مسافرت دوستانه میخوایم بریم ، برای گردش .
توی لو ندادنِ اسرار ، حسابی قرص و محکم بود .
اینطور وقتها زیاد پیله ش نمیشدم ، که ته و توی کار را در بیاورم .
گفتم : بریم حرفی نیست .
نگاه دقیقی به صورتم کرد .
لبخندی زد و گفت : ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیلها رو هم بگذار بلند باشه .
گفتم : به چشم
گفت : پس بار و بندیلت را ببند ، میام دنبالت .
خداحافظی کرد و رفت .
دو ساعت بعد برگشت .
یک دبّه روغن دستش گرفته بود . پرسیدم : اینو میخوای چه کار ؟! گفت : همین جوری گرفتم ، شاید لازم بشه .
با هم رفتیم خانه یکی از روحانیها که آن زمان ، نماینده ی دریافت وجوهات حضرت امام بود توی استان خراسان .
من بیرون خانه منتظرش ایستادم . خودش رفت تو ، چند دقیقه بعد آمد گفت : بریم .
رفتیم ترمینال سوار یکی از اتوبوسهای زاهدان شدیم و راه افتادیم .
وقتی رسیدیم زاهدان ، تو اولین مسافرخانه ، اتاق گرفتیم .
هنوز درست حسابی جابجا نشده بودیم ، که دبه روغن را برداشت و گفت : کار نداری ؟!
با تعجب پرسیدم : کجا؟
گفت : میرم جایی زود برمیگردم . ساکت شد . کمی فکر کرد و ادامه داد : یک موقعی هم اگر دیر شد ، دلواپس نشی ها .
گفتم : نمیخوای بگی کجا میری ، با اون دبه روغنت ؟
محکم و مطمئن گفت : نه .
راه افتاد طرف در اتاق .
گفتم : اقلاً یه کمی میموندی خستگی راه از تنت در میرفت .
گفت : زیاد خسته نیستم .
دم در برگشت طرفم
گفت : یادت باشه سید جان ، هرچی هم که دیر کردم ، دلواپس نشی ، یعنی یک وقت شهربانی یا جای دیگهای نری ها .
خداحافظی کرد و رفت .
درست دو روز بعد برگشت ! دبه روغن هم همراهش نبود .
توی این مدت چی کشیدم ، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود ، گفت : بار و بندیل رو ببند که بریم .
گفتم : بریم ؟! به همین راحتی ؟گفت : آره دیگه بریم .
به کنایه گفتم : عجب گردشی کردیم .
میدانستم کاسه زیر نیم کاسه است .
گفتم : موضوع چی بود آقای برونسی؟ به منم بگو
نگفت .
هرچه بیشتر اصرار کردم ، کمتر چیزی دستگیرم شد .
آخرش گفتم : یعنی دیگه به ما اطمینان نداری ؟
گفت : اگه اطمینان نداشتم نمیآوردمت .
گفتم : پس چرا نمیگی کجا بودی ؟ گفت : فعلاً مصلحت نیست .
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت