#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سی و سوم : فانوس
🌹راوی : سید کاظم حسینی
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود. تو منطقه ی دشت عباس ؛ سایت ۴ ؛ چادرها را زدیم و تیپ مستقر شد.
آن موقع عبدالحسین فرمانده گردان ما بود .
با او و چند تا دیگر از بچهها توی چادر فرماندهی نشسته بودیم .
یک دفعه پارچه ی جلوی چادر کنار رفت و مسئول تدارکات تیپ آمد تو.
یک چراغ توری تر و تمیز دستش بود .
سلام کرد و گفت :
به هر چادر فرماندهی ؛ یکی از این چراغ توری ها دادیم.* این هم سهم شما .
یکی از بچهها رفت جلو ، تشکر کرد و چراغ را گرفت .
او خداحافظی کرد و از چادر زد بیرون. آقای تُنی مسئول تدارکات گردان سریع بلند شد .
گفت : از این بهتر نمیشه .
چراغ را گرفت ؛ رفت وسط چادر.
به خلاف سن بالا و محاسن سفیدش ، فرز کار میکرد.
با زحمت زیاد آویز برای سقف درست کرد .
حاجی گوشه چادر نشسته بود داشت چفیهاش را بین دو تا دستش میچرخاند و همینطور میخ آقای تنی بود.
پیرمرد تور چراغ را باد کرد .
جعبه کبریت را از جیبش بیرون آورد و چراغ را روشن کرد.
خواست آویزانش کند ، که عبدالحسین به حرف آمد و گفت :
نبند حاجی .
آقای تنی برگشت رو به او با تعجب پرسید : برای چی ؟!
عبدالحسین به کنارش اشاره کرد و گفت : بگذارش اینجا
حاجی تنی زود رفت روی کرسی قضاوت .
گفت : تا اون جا که نورش میرسه حاج آقا ؛ حتما که نباید کنار دستتون باشه .
حاجی لبخند زد و گفت: نه بیار کارش دارم
چراغ را گذاشت کنار حاجی .
او هم خاموشش نکرد.
همه مانده بودیم که میخواهد چه کار کند .
صدای اذان مغرب بلند شد .
چراغ را همانطور روشن برداشت و از چادر رفت بیرون ، ما هم دنبالش. یکی دو نفر پرسیدند : میخوای چه کار کنی حاج آقا ؟!
گفت : بیاین تا ببینین .
رفتیم توی چادری که برای نمازخونه گردان زده بودند .
به آقای تنی گفت : حالا فانوس اینجا رو باز کن و جاش این چراغ توری رو ببند .
تازه فهمیدیم چی به چی است .
تنی سریع کار را ردیف کرد .
حالا نمازخانه مثل روز روشن شده بود.
حاجی مسئول چادر را صدا زد ، صورتش را بوسید و گفت : این چراغ مال بیت الماله ؛ خیلی باید مواظبش باشی .
یک وقت کسی بهش دست نزنه ؛که تورش میریزه .
ظرافتها و طرز کار چراغ را قشنگ مو به مو براش توضیح داد .
بعد هم رو کرد به ما و گفت : این چراغ دیگه مال نمازخونه شد .
بعد از نماز فانوس را برداشتیم و بردیم چادر فرماندهی .
حالا به جای چراغ توری فانوس داشتیم مثل بقیه چادرهای گردان
📍 پاورقی
دلیل اینکه به چادر فرماندهی گردان چراغ توری میدادند ، این بود که ، اگر بخواهند کالکی بکشند ؛ نقشهای بخوانند؛ یا جلسه بگذارند
از لحاظ نور مشکلی نداشته باشند.
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استقرار خادمین حرم حضرت عباس
موکب درمانی برای مهاجرین لبنانی
26.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باطن سیاه ،ظاهر خراب
جنس بنجل شده ام
آیا مرا هم میخری ⁉️
ای مهربون، روزی رسون
از قافله جامونده ام
آیا مرا هم میخری ⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آخر الزمان معیار حق و باطل
ولی فقیه است
والسلام 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پیام متفاوت خانمی از لبنان به رهبر انقلاب: همه ما فدای گوشه عبایتان؛ ناراحتِ ما نباشید
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سی و چهارم : فرماندهی بی لطف
🌹راوی :ابوالحسن برونسی
(برادر شهید )
یک روز توی منطقه جلسه داشتیم .
چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند .
بعد از مقدماتی یکیشان به عبدالحسین گفت : حاجی برات خوابهایی دیدیم .
عبدالحسین لبخندی زد و آرام گفت : خیر انشاالله
گفت : انشاالله
مکثی کرد و ادامه داد :
با پیشنهاد ما و تایید مستقیم فرمانده لشکر ؛ شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستین
یکی دیگرشان گفت :
حکم فرماندهی هم آماده است.
خیره ی عبدالحسین شدم .
به خلاف انتظارم ؛ هیچ اثری از خوشحالی توی چهرهاش پیدا نبود. برگه ی حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند ؛ نگرفت .
گفت : فرماندهی گروهانش هم از سر من زیاده ؛ چه برسه به فرماندهی گردان .
گفتند : این حرفها چیه میزنی ؟! حاجی ناراحت و دمغ گفت : مگر امام نهم ما چقدر عمر کردند ؟
همه ساکت بودند .
انگار هیچکس منظورش را نگرفت . ادامه داد : حضرت توی سن جوانی شهید شدن ؛ حالا من با این سن ۴۲ سال تازه بیام فرمانده ی گردان بشم . گفتند : به هر حال این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردنش .
از جاش بلند شد .
با لحن گلایه داری گفت : نه بابا جان! دور ما رو خط بکشید ؛ این چیزها هم ظرفیت میخواد ؛ هم لیاقت ، که من ندارم .
از جلسه زد بیرون .
آن روز هرچه بهش گفتیم و گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کن ، فایدهای نداشت که نداشت .
روز بعد ، ولی کاری کرد که همه مات و مبهوت شدن .
صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود ، چیزی رو که دیروز گفتین ، قبول میکنم .
کسی ، دیگر حتی فکرش را هم نمیکرد که او این کار را قبول کند .
شاید برای همین فرمانده پرسیده بود چی رو ؟!
عبدالحسین گفته بود : مسئولیت گردان عبدالله رو
جلو نگاههای تعجب زده ی دیگران ، عبدالحسین به عنوان فرمانده همان گردان معرفی شد .
حدس میزدیم باید سرّی توی کارش باشد ؛ وگرنه او به این سادگی زیر بار نمیرفت .
بالاخره هم یک روز توی مسجد بعد از اصرار زیاد ما ، پرده از رازش برداشت .
گفت همان شب ، خواب دیدم که خدمت آقا امام زمان عجل الله رسیدم حضرت خیلی لطف کردند و فرمایشاتی داشتند .
بعد دستی به سرم کشیدند و با آن جمال ملکوتی شان و با لحنی که هوش و دل آدم را میبرد ، فرمودند : شما میتوانی فرمانده تیپ هم بشوی...
خدا رحمتش کند ؛ همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتیها را در زندگی او رقم زد .
یادم هست که آخر وصیت نامهاش نوشته بود ؛ اگر مقامی هم قبول کردم ، به خاطر این بود که گفتند : واجب شرعی است ، وگرنه فرماندهی برای من لطفی نداشت ..
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
ای تجلی مهر خدا مادر
ای تمنای صدق و صفا مادر
گرمی آغوش تو نقطه امن فرزند
ای ابدیه خیر و وفا مادر
سردی(قطره ) دریا تشنه مشک مادر
ای بلندی دست دعا مادر
پ ن: سردی منظور مزاج دریاست
مادر ها تا بچه مریض میشه میگن بچه ام سردیش کرده 😂 دریا وقتی طوفان میشه اگر میخواد آروم باشه نیاز به مادر داره 😁✅
اهل شعر این مصرع دلی است
البته قطره شما بخونید فرق نمیکنه 😊🌷
تولدت مبارک مهربونم
معترفم خیلی از این مسیر رو اگر حمایتها و پرورش های شما نبود نمیتونستم برم
تو به من مهر و گذشت و بخشش و اشک و آه رو آموختی
تولدت مباااارررررررررررک😘😘😘😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
بیدارمان کن
قبل از آنکه دیر شود
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌱
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
نیَّت
والله قسم #یک عالمی مجاهد مثل سید حسن نصرالله تاثیری که برای اسلام و شیعه داره افضل از یک مرجع تق
۴۰ روز از شهادت سید مقاومت گذشت
نیَّت
شهید آوینی : "ما یافتیم آنچهرا که دیگران نیافتند، ما همه افقهای معنویترا در شهدا تجربه کردیم؛
ما یافتیم آنچه را که دیگران نیافتند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقیقه ای دیگر را هدیه کردند ماجورباشید باذن الله
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سی و پنجم : سرمازده
🌹راوی : حجت الاسلام محمدرضا رضائی
۵۰ متر زمین داشتم ، توی کوی طلاب .
سندش مشاع بود ، ولی نمیگذاشتند بسازم .
علناً میگفتند : باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته .
از یک طرف به این کار راضی نمیشدم ، از طرفی هم خانه را باید حتماً میساختم .
ولی آنها نمیگذاشتند .
سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر میکرد .
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم ، شبانه دور زمین را دیوار بکشم .
رفتم پیش استاد عبدالحسین و جریان را به او گفتم .
گفت : یک بنای دیگه هم میگم بیاد ، خودتم کمک میکنی ، انشاالله یک شبه کلکش رو میکنیم.
فکر نمیکردم به این زودی قبول کند ، آن هم توی هوای سرد زمستان .
شب نشده مصالح را ردیف کردیم .
بعد از نماز مغرب با یکی دیگر آمد .
سه تایی دست به کار شدیم .
بهتر و محکمتر از همه او کار میکرد . خستگی انگار سرش نمیشد .
به طرز کارش آشنا بودم ، میدانستم برای معاش زن و بچهاش مثل مجاهد در راه خدا عرق میریزد و زحمت میکشد
توی گرمترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمیشد .
شب از نیمه گذشته بود .
من همینطور به اصطلاح ملات درست میکردم و میبردم .
بخار سفید نفسهایم تند و تند از دهانم میآمد بیرون .
انگشتهای دست و پایم ؛ انگار مال خودم نبود .
گوشها و نوک بینیام هم بدجوری یخ زده بود .
یک بار گرم کار ؛ چشمم افتاد به آن بنای دیگر .
به نظرم آمد ؛ دارد تلوتلو میخورد . یکهو مثل کُنده ی خشک درختی که از زمین کنده شود ؛ افتاد زمین !
دویدم طرفش .
عبدالحسین هم آمد
شاید برای دلداری من گفت : چیزی نیست ؛ سرما زده شده
شروع کرد به ماساژ دادن بدنش .
من هم کمکش .
چند دقیقه بعد به حال آمد .
کم کم نشست روی زمین .
وقتی به خودش آمد ، بلند شد . ناراحت و عصبی گفت : من که دیگه نمیکشم ؛ خداحافظ .
رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد . نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین .
اگر او هم کار را نیمه تمام ول میکرد ؛ من حسابی توی دردسر میافتادم .
لبخندی زد .
دست گذاشت روی شانهام و گفت : ناراحت نباش ؛ به امید خدا خودم کار اون رو هم میکنم .
هر خانهای که میساخت ؛ انگار برای خودش میساخت .
یعنی اصلاً این برایش یک عقیده بود . عقیدهای که با همه وجود ؛ به آن عمل میکرد .
کارش کار بود .
خانهای هم که میساخت واقعاً خانه بود .
کمتر کارگری با او دوام میآورد . میگفت : نانی که من میخورم ؛ باید حلال باشه .
میگفت : روز قیامت ؛ من باید از صاحب کار طلبکار باشم ؛ نه اون از من .
برای همین هم زودتر از همه میآمد سر کار ؛ دیرتر از همه هم میرفت . حسابی هم از کارگرها کار میکشید . آن شب تا نزدیک سحر ؛ بکوب کار کرد دیگر رمقی نداشتم .
عبدالحسین ، ولی مثل کسی که سرحال باشد ، داشت میخندید .
از خندهاش خندهام گرفت .
حالا دیگر خیالم راحت شده بود .
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت