7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به حشر هم که برانی مرا ز خویش
هنوز از اینکه نام تو بردم به تو بدهکارم
#حسین_جان🥺
#شهد_شیرین_نوکری❤️ #ادامه_دارد
#باذن_الله
ما هم تو جوونی کارهای یواشکی انجام می دادیم.
تو مترو تجریش شهرری ، ی جوون بهم گفت حاجی مثل اینکه اهل جبهه و جنگ بودی ، آیا زمان شما هم کارهای یواشکی داشتید؟ گفتم اوه ، تا دلت بخواد. میگه میشه یواشکی بهم بگی؟ بهش میگم : ما یواشکی برای جبهه ثبت نام کردیم ، دست تو شناسنامه مون بردیم. بدون خداحافظی رفتیم جبهه ، آموزش رزمی را دیدیم و ندیدیم ، اعزام شدیم ، طول تفنگ با سر نیزه اش از قدمون بلندتر بود. جنگیدیم ، زخمی شدیم ، بستری شدیم ، از بیمارستان فرار کردیم و دوباره برگشتیم جبهه ، نماز شب خون شدیم ، وصیت نوشتیم ، جای دیگری نگهبانی دادیم ، ظرف ها رو شستیم ، کفش ها را واکس زدیم ، توالت ها را تمیز کردیم ، دعا کردیم ، گریه کردیم ، ترسیدیم ، دلتنگ شدیم ، خندیدیم ، خدا حافظی کردیم ، حلالیت طلبیدیم ، چند باره رفتیم جبهه ، مسئولیت گرفتیم، مسئولیت را پس دادیم ، خوابیدیم ، بیدار ماندیم ، تشنگی کشیدیم ، گرسنگی کشیدیم ، مهمات از ارتش کش رفتیم ، به سنگر تدارکات تک زدیم ، بجای دیگری اسیر شدیم و حتی به جای دیگری شهید شدیم ، اسیر شدیم ، مفقود شدیم ، جانباز شدیم ، به میدون مین زدیم ، شلیک کردیم ، موج گرفتمون ، موجی شدیم ، یدفعه نمی فهمیم چرا داریم خونواده مون را کتک می زنیم ، اذیت میکنیم ، خانمم میگه دوباره موجی شدی ، بچه هارو نزن ، فقط منو بزن ، بعد که حالم جا میاد ، گریه می کنم و دلم به حال فرزندانم می سوزه، دخترم میگه بابا وقتی تو اون حالت مارو می زنی ، ما هم ثواب جبهه را می بریم؟ بعضی وقت ها تو کوچه و خیابون مسخره ام می کنند ، رانندگی کردیم ، قول شفاعت گرفتیم ، قول شفاعت دادیم ، خبر شهادت دادیم ، خبر اسارت دادیم ، خبر مجروحیت دادیم ، ترک پست کردیم ، اشتباه کردیم ، تلفات دادیم ، شهید دادیم ، مجروح دادیم ، ولی همیشه خودمون را به عملیات می رساندیم ، حقوق برامون معنی نداشت ، چه معنی داره که داری خدمت می کنی و در قبالش حقوق بخواهی؟ غرب رفتیم ، جنوب رفتیم و یواشکی بعد از جنگ هم سکوت کردیم ، البته اسم بعضی از رفقامون را هم روی خیابون ها و کوچه ها گذاشتند و البته با جنگ و دعوایی که در شورای شهرها بوده ، آنجا گفته بودند چقدر شهید شهید ، به حاشیه رانده شدیم ، نادیده گرفته شدیم ، انگ خوردیم ، دروغ شنیدیم ، شعار شنیدم ، جفا دیدیم ، زخم زبان خوردیم ، ی روز از جبهه برگشتیم ، مثل پل های عملیات خیبر دیگه به درد نمی خوردیم، رفتیم نماز جمعه ، بهمون گفتن جلمبر ، می فهمی جلمبر یعنی چی؟ یعنی ژولیده ، ژنده پوش ، عقب مونده ، کهنه پوش ، فتنه های دنیا طلبی رو تو دهه 70 و 80 و 90 دیدیم ، تو شهرها با منافقین ، سلطنت طلب ها ، بریده ها ، و با سربازان دشمن و جمع یواشکی کاران که دیگه علنی کار می کردند ، جنگیدیم. دوباره تو میدون اومدیم ، رفتیم و...... برای ثبت نام بچم تو مدرسه نگفتم رزمنده ام ، دخترم گفت بابا میشه اصلأ نیای در مدرسه دنبالم ،؟ اصلأ نیا یا اگر میای با پراید نیا ، دخترم میگه بابا پس کی ما میتونیم هرچی دلمون خواست بخریم؟ ما هم مریض میشویم ، هممون ی جایی از تنمون به وسیله انفجار گلوله ها و یا اصابت گلوله ، جای حک ترکش و عبور گلوله وجود دارد ، بیمار شدیم ، بستری شدیم ، ترخیص شدیم ، البته ناله هم کردیم ، اینقدر رفتیم بیمارستان که موزائیک های آنجا هم ما را میشناسند ، سنم زیاد شده ، بعضی هامون پولمون هم زیاد شد ، علممون هم زیاد شد ، بعضی هامون جبهه را فراموش کردیم ، جلمبری هم یادمون رفت. محتاط شدیم ، یهو یواشکی مردیم و یواشکی هم دفن شدیم. اصلأ نسل ما نسل طلایی یواشکی ها بود.ازش پرسیدم حالا اگر میشود تو یواشکی هاتو بگو،
دیدم سرشو انداخت پائین و داره یواشکی گریه می کنه
#رزمندگان_دفاع_مقدس
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان سی و هشتم : اتاق خصوصی
🌹راوی : سرکار خانم سبک خیز
توی بیمارستان ۱۷ شهریور بستری بود .
هر وقت میرفتم ملاقاتش ، میدیدم دو نفر کنارش هستند .
دو سه روز اول فکر میکردم مثل بقیه میآیند برای عیادت .
کم کم فهمیدم ؛ که نه ؛ همیشه همان جا هستند .
یک بار ، کنجکاو شدم و از آقای برونسی پرسیدم : اینا کی هستند ؟
گفت : دوستام هستند .
گفتم : برای چی همیشه اینجان ؟
گفت : دوستن دیگه ، میان اینجا که پیش من باشن .
آنقدر خاطر جمع حرف میزد ، که نمیشد حرفش را باور نکنی .
باور هم میکردی زیاد با عقل جور در نمیآمد ؛ دو تا دوست که همیشه با او باشند !
روزهای اول با چند تا مریض دیگر تو یک اتاق بودند .
یک روز که رفتم ملاقات ؛ آنجا نبود . دلم شور افتاد .
فکرم به هزار راه رفت .
سراغش را از پرستار بخش گرفتم .
شماره اتاقی را گفت و ادامه داد : بردنشون اون جا .
توی اتاقش فقط یک تخت بود .
همان دو نفر هم ؛ پهلویش بودند .
تا مرا دیدند ، آمدند بیرون .
کنار تختش ایستادم.
سلام کردم و احوالش را پرسیدم . گفتم : برای چی آوردنتون اتاق خصوصی ؟
با لحن بیتفاوتی جواب داد : دکتر گفته : سر صدا برام خوب نیست ، برای همین آوردنم این جا .
یک ماهی توی بیمارستان ۱۷ شهریور بستری بود .
آن دو نفر هم همیشه باهاش بودند . مرخصی هم که شد و آمد خانه ، همراهش آمدند .
هنوز زخمش خوب نشده بود که از منطقه فرستادن دنبالش .
با همان زخمهای خوب نشدهاش ، راهی شد .
بعد از شهادتش ؛ آن دو نفر را دیدم . خودشان آمدند پیش من گفتند : ما محافظ آقای برونسی بودیم !
چشمهایم میخواست از حدقه بزند بیرون .
تنها چیزی که حدسش را هم نمیتوانستم بزنم ؛ همین بود .
گفتم : پس شما چرا هیچی به من نمیگفتین ؟
گفتند : خود حاج آقا از ما خواسته بودند ؛ به شما هیچی نگیم.
نه به شما ، نه به هیچ کسی دیگر . یکیشان دنبال حرف رفیقش را گرفت و گفت : اون دفعهای که شما اومدین ملاقات و دیدین که برده بودنشون اتاق خصوصی ، به خاطر اعتراض زیاد ما بود
پرسیدم : چرا ؟
گفتن : چون اون خدابیامرز دوست داشت مابین مردم باشه ؛ ولی ما میگفتیم خطرناکه ؛ آخرشم با هزار خواهش و تمنا بردیمش توی اون اتاق.
ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت