eitaa logo
نجف لک زایی
374 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
382 ویدیو
140 فایل
پایگاه اطلاع رسانی استاد نجف لک زایی www.lakzaee.ir لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2181300224C7d6b4e2a42
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شریف لک زایی
همواره به یاد شهدا سال ها پیش سنت خوبی در پنجشنبه آخر سال توسط برادرم شهید حبیب لک زایی بنا نهاده شد که در آن بزرگداشت واقعه تروریستی تاسوکی و شهادت جمعی از هموطنان به همراه تجلیل از شهدای شهر ادیمی برگزار می شد. خوشبختانه بعد از شهادت برادرم نیز برگزاری این سنت حسنه تداوم یافت. امسال اما به دلیل شرایط به وجود آمده و به منظور جلوگیری از شیوع ویروس کووید نوزده یا کرونا ویروس این مراسم برگزار نمی شود. واقعه تروریستی تاسوکی در شامگاه بیست و پنج اسفند هزار و سیصد و هشتاد و چهار در منطقه تاسوکی در میانه جاده زابل به زاهدان و توسط گروه تروریستی جندالله اتفاق افتاد و در طی آن بیست و دو نفر از هموطنان بی گناه ما به شهادت رسیدند و هفت نفر نیز به گروگان گرفته شدند. تعدادی هم زخمی شدند که پس از مدت ها بهبود یافتند. گرامی باد یاد و نام شهیدان این واقعه. https://www.instagram.com/p/B9lr6BulHJw/?igshid=mutpxkzmsc2h
تاسوکی 1 ساعت از نه گذشته بود. معصومه کوچولویه سه ماهه خیلی گریه می کرد نمی دانم چرا . زهرا (خواهرزاده ی کلاس اولیم ) روی پاهای من – در حالی که دستانم چون حلقه ای برگردنش بود - نشسته ، به مادرش که کنارم مشغول صحبت با من بود گفته بود : چند ماه است دایی را ندیده ام می خواهم پیش دایی باشم و به قولی اذن گرفته بود . مسلم ، برادرزاده ام ، سمت راست کنار عمه اش . دامادم و آقای راننده گرم صحبت . راننده می گفت که من تو خط کار نمی کنم ، خانمم و بچه کوچکم را فرستاده ام زابل ،خانمم به من گفته تنها نیایی . ومعصومه همچنان گریه می کرد . از دو راهی رد شده بودیم ، جلوتر کمی شلوغ به نظر می رسید ، چند نفر با لباس نیروی انتظامی برای ماشینها دست تکان می دادند ،ولوی سفید رنگی سمت چپ جاده پارک بود و یک ماشین سواری سمت راست؛ که ما را مجبوربه ایستادن کرد. می گفتند ماشین باید باز رسی شود بروید توی خاکی – سمت چپ جاده کویر بود و نیز سمت راست – و اینها از ما می خواستند که ماشین را از جاده به خاکی ببریم . گفتیم که بچه ی کوچک همراه ماست همینجا بازرسی کنید . خواهرم با اظطراب می گفت از کجا معلوم که اینها مأمور باشند . راننده از ماشین پیاده شده بود ، یکی از همانها سوار ماشین شد و ماشین را از جاده به خاکی آورد . به راننده و داماد و برادرزاده ام گفتند بروید جای ماشین . چند نفر دیگر هم آنجا بودند ، به دنبال موبایل بودیم ، نداشتند . ماشینهای دیگری هم آنجا بود ؛ بدون سر نشین و هر چهار در کاملا باز . فقط من در ماشین بودم ،کنار خواهرم و دو تا بچه اش ؛ البته بنا به توصیه ی دامادم . شب بود وچیزی دیده نمی شد،
کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی کجایید ای سبک بالان عاشق پرنده‌تر ز مرغان هوایی روز شهید گرامی
🔶 رهبر معظم انقلاب: «ماه رجب یک فرصت تقرّب به ارزشهای الهی و تقرّب به ذات مقدّس پروردگار و فرصت خودسازی است. از ماه رجب قدردانی کنید؛ در این ماه توسّلات خودتان به درگاه پروردگار عالم را هرچه میتوانید بیشتر کنید؛ به یاد خدا باشید و کار را برای خدا انجام بدهید.» ۹۴/۲/۶ ⭕️ تبلیغ نیوز | پایگاه خبری دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم 🌐 Tablighnews.Dte.ir
طاقت نمی آورم و پیاده می شوم. فردی که لباس نظامی به تن دارد فریاد می زند برو پایین، برو پایین. منظورش پایین جاده توی خاکی بود. تیر هوایی را هم، همو و در پاسخ بگو مگو و اعتراض کسی که بر سرش فریاد می زد ، شلیک کرده بود. می شنوم که برادر زاده ام، مسلم، می گوید: اگر اینها مأمورند پس چرا هیچ ماشین پلیسی این اطراف دیده نمی شود؟ به اطراف نگاه می کنیم. راست می گوید. کم کم مطمئن می شویم مأمور نیستند. جوانی هراسان از راه می رسد و سراغ پدرش را از ما می گیرد. اطلاعی نداشتیم . پدرش پیش از او رسیده و پسر، که در ماشین دیگری بوده، کمی که جلوتر می رود متوجه می شود پدرش نیست و اکنون به دنبال پدر آمده بود. به اشاره دامادم دوباره کنار خواهرم داخل خودرو مینشینم اما همچنان منتظر و بیش از پیش نگران. دامادم و کسان دیگر را صدا می زنند، می روند. من هنوز نشسته بودم. حالا همان کسی که چراغ قوه به دست وسط جاده ایستاده بود و به ماشین ها ایست می داد در ماشین را باز کرد و لب جنباند: مگر نگفتم همه از ماشین پیاده شن؟ بدون این که حرفی بزنم پیاده می شوم. دیگر زهرا، خواهرزاده ام، روی پاهایم نبود. از وقتی مسلم پیاده شده بود او کنارم نشسته بود. کمی جلوتر به بقیه ملحق می شوم. ناگاه سلاحها از هر سوی به سمت ما نشانه میرود: دستها روی سرتان! راه بیفتید. همین کار را انجام می دهیم. دامادم می گوید: بچه کوچولو همراه ماست؛ بچه ی سه ماهه. وقتی با بی توجهی سرد دارنده اسلحه ی گرم مواجه می شود با ناراحتی و عصبانیت می گوید: بچه ی کوچک که می فهمی یعنی چه؟ هنوز امیدی به رهایی زود هنگام در دلم جوانه نزده که جواب می شنود برو و الا ..... و ما همچنان می رویم. صد متری از جاده دور نشده ایم که می گویند بایستیم و بر روی زمین بخوابیم. همین کار را انجام می دهیم؛ انگار چاره ای نیست. در حالی که هنوز هویت واقعی این دارندگان سلاح های گرم و پوشندگان لباس نیروی انتظامی بر ما روشن نیست ، افتاده بر خاک ، پچ پچ می کنیم که اینان کیستند و از ما چه می خواهند ! در مقابل آنها که بیشتر از ما هراسناک به نظر می رسند با فریاد ما را به سکوت فرا می خوانند. از فرصت استفاده می کنم و به ساعتم نگاهی می کنم؛ بیست و یک و بیست و چهار دقیقه ای شامگاه پنج شنبه 25 اسفند 138۴. احساس می کنم کسی دوربین به دست از ما فیلم می گیرد. ناراحتم ،امااهمیتی نمی دهم. سکوت مرگبار می شکند؛ کسی سئوال و جواب می کند. گوشها را تیز می کنم شاید جای مسلم و نعمت را بفهمم. با لحنی عصبی و کمی قلدرانه می پرسد: چه کاره ای؟ محصل. دوباره مغرورانه می پرسد: محصل چی؟ اولین باری است که چنین سئوالی می شنوم. گو این که موقعیت هم برای فهماندن مناسب و مساعد نبود. نه صدای نعمت بود و نه صدای مسلم. چه کاره ای؟ دانشجو. این صدا، صدای نعمت بود. درست روبه روی من، البته با یک متری فاصله از سمت چپ. کت و شلواری سرمه ای رنگ پوشیده است، با پیراهنی به رنگ نیلی آسمان. مسلمان باید مرتب و منظم باشد. چه برسد به این که عزیزی بعد از ماهها از شهری دور در آستانه سال نو به میهمانی و مخصوصاً به دیدار مادرش برود. فکر کنم همه لباسهایش خاکی شده، مسلم را نفهمیدم. او نیز بعد از ماهها و در پایان سال به دیدار پدر و مادر شتافته بود. حتماً خیلی های دیگر هم مثل ما برای تعطیلات آخر سال عازم مسافرت بودند که اکنون گرفتار افراد مسلح ناشناخته ای شده بودند. چه کاره ای؟ این بار نور چراغ قوه روی صورت من بود. اسلحه گرم آنان را بر بالای سرم احساس می کردم. گفتم دانشجو. گفت بلند شو. و من برخاستم....
✅همایش ملی بیانیه گام دوم انقلاب و تمدن نوین اسلامی ♈️کمیسیون تخصصی تحلیل تجربه و دستاوردهای جمهوری اسلامی در توصیه هفتگانه بیانیه گام دوم 💠رئیس کمیسیون: حجه الاسلام و المسلمین دکتر نجف لک زایی 🔷زمان: پنجشنبه 1398/11/24 ❇️مکان: قم ابتدای خیابان معلم- پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی- تالار امام مهدی (عج) 💠http://m.aparat.com/v/h6ovt
Photo from ۱۸۵۳۸۱
تاسوکی قسمت سوم و من بر خاستم. همان هایی که وسط جاده جلوی ماشین ها را می گرفتند اینجا بودند، با کسان دیگری که لباس محلی به تن داشتند. ظاهراً ایست و بازرسی جعلیشان را بعد از شلیک تیر هوایی جمع کرده اند. کمی مضطرب و هراسناک به نظر می رسند و فریاد میزنند. اینجا دیگر کسی فارسی حرف نمیزند. حالا زبانشان، مثل لباسشان محلی شده است. از گوشه و کنار صدای ناله می آید، ناله هایی که از ضرب لگد و احتمالاً قنداق تفنگ برخواسته است. ماشین را نشانم می دهند. بی هیچ مقاومتی به طرف لنکروز به راه می افتم اما منتظر مشت و لگد و فحش و ناسزا و احیاناً قنداق تفنگی بر پشت یا روی سینه ام هستم: بی آن که از جرمم با خبر باشم. ناگاه صدای برخورد قنداق اسلحه ای را بر پشت کسی احساس می کنم. رسیده ام کنار خودرو. عقب لنکروز جایی برای نشستن نبود. قبلاً پر شده بود از لباس و اسلحه و چند کارتون کمپوت گیلاس و پتو و یک یا دو تا شصت لیتری که یا آب داشت و یا بنزین و جوانی به صورت افتاده بر روی این همه. او را قبل از من آورده اند، صورت استخوانی تراشیده ا ش کمی خون آلود است. پس تنها نیستم. دو نفر تلاش می کنند جوان دیگری را عقب لنکروز سوار کنند، اما نمی توانند. نفر سومی را به کمک فرا می خوانند، پیراهن سفیدش پاره و چند تا از دگمه هایش کنده می شود اما جوان، که تا حدودی میان سال نشان می دهد، مقاومت می کند. قنداق تفنگ را هم بر پشت او نواخته بودند. نگاهی به او می اندازم. فریاد می زند و ناله می کند. لابه لای فریادش نام کسی را می برد: احتمالاً نام پسرش را. با التماس می گوید محمدم کنار جاده است، محمدم.... تقریباً قد بلندی دارد، قوی هیکل، با اندامی ورزیده، نه زیاد چاق و نه زیاد لاغر، با صورتی تراشیده و سبیلهایی پرپشت. چشمهایش را بسته اند و نیز دست هایش را از پشت. او وقتی متوجه جوان کف لنکروز می شود ناگاه دست از مقاومت بر می دارد و خودش سوار می شود. وقتی من می خواهم سوار شوم کسی کاپشنم را میگیرد و بالا می کشد و احتمالاً در پی اسلحه. در همین لحظه عینکم می افتد. خاطرم نیست چرا. عینکم را می خواهم که یکی از آنها عینک را سالم تحویل می دهد. به زحمت جایی برا ی نشستن پیدا می کنم اما چهار زانو و راحت می نشینم. تازه متوجه چشمان باز و دست های گشوده ی من می شوند. ابتدا با پارچه دست هایم را از پشت محکم می بندند و بعد هم چشم هایم را. تصمیم گرفته ام مقاومت کنم امّا نمی دانم در برابر چه؟ لابد در برابر هرچه آنها تقاضا داشتند و در توان تو بود، این جواب خودم را می پذیرم. مشغول خط و نشان کشیدن بین خود و خدایم هستم که کسی می پرسد: چه کاره ای؟ دانشجو. دانشجوی چه رشته ای؟ می خواهم تصوری الهی گونه از خودم در نظر آنها بسازم تا شاید راحت تر مقاومت کنم. برای همین به جای فلسفه می گویم: الهیّات. - تازه دانشگاه قبول شده بودم. هر کسی می پرسید چه رشته ای؟ بادی به غب غب می انداختم و پر طمطراق می گفتم فلسفه. امّا چند وقتی که گذشت سر عقل آمدم و به همان الهیّات اکتفا می کردم. بعد اگر طرف گرایشم را هم می خواست، متواضعانه و آرام می گفتم فلسفه. - می گوید: الهیّات یا کفریّات؟ پس اینها خدا و پیغمبر هم می شناسند. با خودم می گویم رضا خراب کردی! انگار همان فلسفه را می گفتی بهتر بود. ماشین راه می افتد و کمی به جلو می رود. صدای تیر می شنوم. به پندارم تیرها هوایی است. لنکروز چراغ خاموش در کویر تاسوکی به حرکت خود ادامه می دهد. چند نفرشان در حین حرکت سوار می شوند. نفس، نفس، میزنند. یکی الله اکبر می گوید. دیگری ربنا تقبّل منّا. فکر می کنم مسخره می کنند. اما وقتی کناریم شروع می کند به خواندن قرآن، آن هم سوره های ناس و فلق و فیل را کمی مردد می شوم. جایم واقعاً تنگ است، امّا حرفی نمی زنم و شکایتی نمی کنم. به که باید چیزی گفت و از که و به نزد که باید شکایت برد. یکی از آنها روی زانوهای من نشسته است. استخوان هایم تیر می کشند، دوستش به او می گوید: بالش خوبی داری و او چیزی می گوید که من متوجه نمی شوم. کمی خوشحالم؛ خوشحال از این که به جای نعمت و مسلم مرا انتخاب کرده اند. گمان می کردم الان آنها نگران برگشته اند نزد خواهرم، آن گاه به پلیس خبر می دهند، و بعد هم می روند کنار تلفن، منتظر تماس من می شوند. خودروها از یکی بیشتر است، نمی دانم چه تعداد. لنکروز هر از چندی متوقف می شود و این ناشناسان آدم ربا پیاده می شوند. به گمانم ماشین در ریگزار فرو می رفت و اینان پیاده می شدند تا خودرو را نجات دهند. تا صبح نخوابیدم. حسابی کوفته و کوبیده شده ام؛ مخصوصاً وقتی خودرو با سرعت از پستی ها و بلندی های کویر عبور می کرد، می رفتم هوا و کوبیده می شدم به خرت و پرتهای کف ماشین. خودم را محکم گرفته ام که نیفتم. برای نماز صبح می ایستیم. من هم می خواهم نماز بخوانم. درخواستم را با آنها در میان می گذارم. با خونسردی می گوید باید بپرسم. چند دقیقه ای
نگذشته که بر می گردد و می پرسد کی می خواست نماز بخونه؟ من! پیاده شو! پیاده می شوم. دست هایم را باز نمی کنید؟ نه! چشم هایم را؟ نه! قبله کدام طرف است؟ شانه هایم را به سمتی می گرداند. تیمم می زنم؛ با دست های بسته. بین راه دست هایم را از جلو بسته اند. الله اکبر. به نماز ایستاده ام. امیدوارم قبله را درست به من نشان داده باشد. زود باش! رکعت دوم نمازم. کسی با عصبانیت فریاد میزند: این چرا آمده پایین؟ کی گفته بیاد پایین؟ رفیقش با خنده ای که بوی تمسخر می داد، پاسخ می دهد: نماز میخواند. و جواب می شنود: این که نمازش قبول نیست. الله اکبر. نمازم را تمام می کنم. - با خودم می گویم در کربلا به ابا عبدالله الحسین(ع) گفتند نمازت قبول نیست. تو که محلّی از اعراب نداری. امام سجّاد(ع) بعد از اسارت با ناراحتی به حضرت زینب(س) می فرماید: عمّه جان! گویی اینان ما را مسلمان نمی دانند. بگذار عاشق رنگی از معشوق بگیرد. به امامِ رضا گفته اند، به خود رضا هم بگویند. مهمّ نیست. و به رسم معهود سجده ی شکر به جا می آورم. - سوار می شوم. راه می افتیم. نمی دانم به کجا. سکوت غیر عادی که بر فضا حاکم بود، همچنان ادامه دارد، کسی حرفی نمی زند. فقط صدای ناله های همدردانم جانم را می خراشد و قلبم را به آتش می کشد. کاش می توانستم بر دردشان مرهمی بگذارم. نمی دانم چه وقت است که این سکوت همراه با هراس آنان می شکند و من همان دم احساس می کنم که از مرز ایران گذشتیم. خیال من هم به نحوی راحت می شود. خدا را شکر که ربوده شدن و حرکت ما تا دم صبح مزاحمت و درد سری برای کسی ایجاد نکرد. نه تنها ربوده شدن ما، که حضور این ناشناسان مسلّح، با ایست بازرسی ساختگیشان آن هم با لباس حافظان امنیت شهروندان این مرز و بوم و در میانه ی جاده ای که از دو سوی به پاسگاه ختم می شود هم برای کسی ملالی ایجاد نکرده است. الحمدلله! دو نفر هم دردم، که آنها نیز چون من از کنار نزدیکانشان ربوده شده اند، بی تابی می کنند و من به آنها حق می دهم، اگر چه خودم آرام و ساکتم اما آرام زیر لب زیارت آل یاسین را می خوانم‌؛ به عنوان تعقیبات نماز. «سلامٌ علی آل یاسین. السّلام علیک یا داعیَ الله و ربّانیّ آیاته. السّلام علیک یا باب الله و دیّان دینه ....» به فراز «وأنّ الموت حقّ» که می رسم آرام می گیرم، چرا که "مرگ" حق است و دیر یا زود باید رفت. "مرگ " برگ ریزانی است که منتظر پاییز نمی ماند، گاهی در بهار می آید، در بهار جوانی و نوجوانی. گاهی در تابستان میانسالی و گاهی در پاییز و زمستان پیری و ناتوانی. و چه زیبا است مرگ "شهید".