اگر بار گران بودیم رفتیم
اگر نا مهربان بودیم رفتیم
اگر این هشت سالِ پر مصیبت
بلای جانتان بودیم رفتیم
اگر ما بدتر از آقا محمد
و یا چنگیز خان بودیم رفتیم
اگر جای تلاش و خدمت و کار
به فکر جیبمان بودیم رفتیم
برای جذب آراء جوانان
اگر اهل چاخان بودیم رفتیم
اگر گفتیم ما خدمتگزاریم
ولیکن مثل خان بودیم رفتیم
اگر گفتیم مثل زانتیاییم
ولی مثل ژیان بودیم رفتیم
اگر جای گرانی و تورم
به فکر تیپمان بودیم رفتیم
اگر در بحثِ جنگِ اقتصادی
امیدِ دشمنان بودیم رفتیم
اگر ما بهترین نوعِ گزینه
برای غربیان بودیم رفتیم
سر دیگِ فساد و رانتخواری
اگر ما پهلوان بودیم رفتیم
برای مفسدانِ اقتصادی
اگر ما نردبان بودیم رفتیم
ز پر رویی اگر در ثبتِ گینس
رکورددار جهان بودیم رفتیم
#انتخابات #سلام_بر_ابراهیم
#رئیسی
@nmotahari7
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃
🍃 قسمت شانزدهم 🍃
"ايام انقلاب"
راوی: امير ربيعی
💠ابراهيم از دوران کودکی، عشق و ارادت خاصی به امام خمينی(ره)داشت. هر چه بزرگتر میشــد، اين علاقه نيز بيشتر میشد.
تا اينکه در سالهای قبل از انقلاب، به اوج خود رسيد.
ســال ۱۳۵۶ بود. هنوز خبری از درگيریها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسهای مذهبی در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه بر میگشتيم. از ميدان دور نشــده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهيم شروع کرد برای ما از امام خمينی(ره) تعريف کردن.
بعد هم با صدای بلند فرياد زد: "درود بر خمينی"
ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهی کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم و حركت كرديم. دقايقی بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچهها پخش شديم.
دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم در گوشهی ميدان، جلوی سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خمينی و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج میشد، همراه ما تکرار میکرد. صحنهی جالبی ايجاد شده بود.
دقايقی بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند، ابراهيم جمعيت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسی شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم.
دو تا چهار راه جلوتر، يکدفعه متوجه شــدم جلوی ماشــينها را میگيرند!
🍃مســافران را تک تک بررسی میکنند.
چندين ماشــين ساواک و حدود ۱۰ نفر مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموری که داخل ماشينها را نگاه میکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود!
به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسی ما برسند، در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور، وسط خيابان، يکدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...
مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به دنبالش بودند.
حواس مأمورها که حســابی پرت شد، کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوی خيابان رفتم و راهم را ادامه دادم...
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبری نداشتم.
تا شب هم هيچ خبری از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبری نداشتند.!
خيلی نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم.
يکدفعه صدایی از توی کوچه شنيدم.
دويــدم دم در، با تعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگیش، پشت در ايســتاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلی خوشحال بودم. نمیدانستم خوشحالیام را چطور ابراز کنم. گفتم: داداش ابراهیم چطوری؟
نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبينی که سالم و سر حال در خدمتيم.
گفتم: شام خوردی؟ گفت: نه، مهم نيست.
ســريع رفتم توی خانه، سفره نان و مقداری از غذای شام را برايش آوردم.
رفتيم داخل ميدان غياثی (شهيد سعيدی)
بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قــوی، همين جاها به درد میخوره. خدا كمک كــرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم.
آن شب، خيلی صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم مسجد لُرزاده پای صحبت حاج آقا چاووشی.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#رمان
#سلام_بر_ابراهیم
🌹🍃🌹🍃
@nmotahari7