ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۴۱ *═✧❁﷽❁✧═* دست هایم✋ را روی لباس هایم کشیدم.مقنع
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۴۲
*═✧❁﷽❁✧═*
کوچک ترین حرکت ما را زیر نظر داشتند و با فریاد🗣 می گفتند:اتحرکن(راه بیفتید)
اصرار داشتند دست هایمان را پشت سرمان🙌 بگیریم.با این حرکت مقنعه ام بالا می رفت و این موضوع آزارم می داد😖
فریاد زدم:من این کار را نمی کنم❌
جواد که پا به پای ما می آمد، با لهجه عربی و فارسی دست و پا شکسته گفت:خواهر تو اسیر آنها شدی،آنها که اسیر تو نیستند😒دستور را اطاعت کن.اینها فکر می کنند تو زیر مقنعه ات نارنجک بستی.می گویند زن های کردستان هم از این مقنعه ها می پوشند و زیرش نارنجک می بندند☹️
مقنعه ام را دوباره تکاندم و دست های کاملا خالی را نشان دادم تا خیالشان راحت شود که زیر مقنعه ام چیزی ندارم❌گویا تا حدودی پذیرفته بودند که پوشش خواهر بهرامی مربوط به هلال احمر است ولی با شک و تردید به کفش👟 و لباس من نگاه می کردند.حتی اگر...
با انگشت بینی ام👃 را می خاراندم،قیافه شان عوض می شد و اسلحه هاشان را می جنباندند.
پایین جاده،داوطلبان اعزامی ایرانی را می دیدم👀 که به دام عراقی ها افتاده بودند.از اینکه این همه نیروی نظامی و تازه نفس به این راحتی اسیر شده بودند، به شدت ناراحت😔 بودم.نیروهای بعث عراقی از کجا خودشان را به اینجا رسانده بودند؟
من تا آخرین لحظه موقعیت نیروها و جنگ را از رادیو📻 رصد می کردم،حتی یک جمله مبنی بر اینکه عراقی هاتوانسته اند از رود کارون عبور کنند و کارخانه شیر پاستوریزه،کشتی ⛴سازی اروندان،صابون سازی،روستای مارد و روستای سلیمانیه را به تصرف در آورند تا خود را به جاده ی اصلی آبادان -ماهشهر برسانند نشنیده بودم😞
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_اعراف_آیه_۱۱۹
و در آنجا همه ساحران در مقابل معجزه حضرت موسی علیه السلام مغلوب شدند و خوار و کوچک گشتند. حق آشکار شد و آنچه آنها ساخته بودند باطل گشت
🦋⃟📸
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم💜🌸
❖تو را میجویم فراتر از انتظار
❖و آنچنان دوستت دارم
❖که نمی دانم کدامیک از ما
❖غایب است...
❖ولی در آخر به این نتیجه میرسم ؛
❖که غایب من هستم!
❖زیرا تو همیشه بوده ای؛
❖ولی چشمان من تو را نمی بینند
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷🌷🌷🌷🌷
براےشهادتورفتنتلاشنکنید
براےرضاےخداڪارکنیدوبگویید:
خداوندا نهبراےبهشت
ونهبراےشهادت...
اگرتومارادرجهنمتبیندازے
ولےازماراضیباشۍ
براےماڪافۍست....
[عاشقفقطبراےرضایتمعشوق
زندگیمیڪند . .]👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۴۲ *═✧❁﷽❁✧═* کوچک ترین حرکت ما را زیر نظر داشتند و
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۴۳
*═✧❁﷽❁✧═*
آنها مثل راهزن هایی که یکباره از زیر زمین بیرون می آیند😳بهترین نیروهای مخلص و داوطلب ما را شکار می کردند و بر جاده مسلط شده بودند✅همچنان حاضر نبودم دست هایم را پشت سرم نگاه دارم.آنها هم در بیابان به دنبال سیم یا طنابی می گشتند که دست هایم 🙌را با آن ببندند.
اما برادرها دست هایشان باز بود.به جواد گفتم:دست مردها که باز است چرا می خواهند دست های ما را ببندند...😞
ترجمه کرد و افسر عراقی گفت:نسوان الایرانیات اخطر من الرجال الاایرانیین(زن های ایرانی از مردهای ایرانی خطرناک ترند)👌
از اینکه دو دختر🧕 ایرانی در نظر آنها اینقدر با ابهت و خطر آفرین بودند احساس غرور و استقامت💪 بیشتری کردم.بعد از اینکه در آن بیابان چیزی برای بستن دست هایمان پیدا نکردند یکی از سربازها بند پوتینش را باز کرد و با آن دست های ما را بست🙌
هم ما از دیدن آنها غافلگیر شده بودیم وهم آنها از دیدن ما هیحان زده😨 بودند. انگار بمب اتم بودیم؛ با کوچک ترین حرکت سر یا دستمان ، اسلحه هایشان 🔫را آماده میکردند. همه ی ما شوکه و ناراحت بودیم.
دور تا دورمان حلقه زده بودند. از هر رده ای بین شان پیدا می شد. از افسر تا سرباز 👨🏭برگشتم ببینم راننده ریو کجاست ، سرباز عراقی در حالی که میگفت: قف قف( ایست) ، محکم با قنداق تفنگ به شانه ام کوبید. هر یک از آنها با حالت های خاصی لوله ی اسلحه شان را به طرف ما گرفته بودند.، نشسته روی دو پا👣حلقه ی اول ، حلقه ی دوم. نه ما درست حرف آنها را متوجه می شدیم ونه آنها حرف ما را☹️
مترجم را کلافه😖 کرده بودند. هر کسی چیزی می پرسید و او نمی دانست حرف کدام یکی را ترجمه کند و ما هم نمیدانستیم باید به سوال کی جواب بدهیم.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️