eitaa logo
ندبه هاے دلتنگے
291 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
953 ویدیو
3 فایل
بزرگتــرین گـــناه ما... ندیدن اشــڪ های اوست! اشــــڪ هایی ڪـــه او... برای دیدن گناهــان مـــا می‌ریزد!😔💔 ❄️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❄ خـــادم ڪانال: اگر برای خداست .بگذارگمنام بمانم🍂
مشاهده در ایتا
دانلود
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۶۷ *═✧❁﷽❁✧═* دیگر نمیتوانستم به چشمهای فاطمه نگاه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۶۸ *═✧❁﷽❁✧═* سرمای زمستان 🌨و بی آبی و کمبود مواد بهداشتی و شوینده در اردوگاه و نورگیر نبودن قفس و خراب شدن المنت و پریز برق که حداقل با آن می توانستیم یک تشت آب گرم داشته باشیم ، همه دست به دست هم داده بود تا همنشین شپش و کک و حشرات موذی 🐜شویم . البته این مصیبت بعد از سرمای آبان ماه که محبت کردند و دو پتوی اضافی به ما دادند شروع شد . یقینا" میهمانان ناخوانده ای از جنس شپش و کک سر جهازی آن پتوها بودند😐 دقیقا" در همان مدت ، اردوگاه با قحطی آب مواجه شده بود . گاهی رفتن به حمام🚿 یک ماه تا چهل روز طول می کشید و طولانی شدن فاصله بین دو حمام ضیافت شپش ها را دلچسب تر و مصیبت ما را سنگین تر و غیر قابل تحمل تر می کرد . کارمان درآمده بود . از زمانی که آزادباش تمام می شد و داخل قفس می رفتیم ساعت های⌚️ طولانی مشغول بکش بکش شپش ها بودیم . قبلا هم در زندان الرشید به این درد و بیماری گرفتار شده بودیم اما قد و قواره شپش های الانباربا شپشهای بغداد قابل مقایسه نبود ، شپشهای بغدادی لاغر و کشیده بودند و شکمهای کوچک داشتند اما شپشهای الانبار شکمشان آن قدر پرخون و بزرگ بود که هر بار یکی شان را می کشتیم ، صدایی مثل صدای بشکن در قفس کوچکمان طنین می انداخت🙁 تمام وقت یا دستمان گیر خاراندن جای نیش این شپشها یا گیر کشتنشان بود . هرچه می کشتیم فایده نداشت . تابستان که کارمان شده بود کشتن سوسک و پشه و جیرجیرک🦗 ، آنهم سوسک های دو بند انگشتی که با وجود آن آغل ، خدا برایشان ساخته بود . زمستان هم گرفتار شپش و کک شده بودیم . زمان آمدن هیات صلیب سرخ نزدیک بود و ما نگران😢 بودیم که که این میهمان های ناخوانده به آنها یا برادران مترجم بچسبند و آنها بی خبر همه جا با خودشان سوغات برند . دو پتو را پس دادیم و از خیرشان گذشتیم ☹️ آن قدر کلافه 😖شده بودیم که مریم بعد از نمازهای یومیه این دعا را هم به ادعیه اضافه کرده بود : خدایا به جون لشگر بعث شپش بنداز که دستاشون فقط گیر خاروندن باشه🤲 حلیمه هم می گفت : هر شپشی که کشتیم و صدا داده ، همه با هم بگیم لعنت ہر صدام . از خالد خواستیم اجازه خرید از حانوت را از صبحی ؛ فرماندهی اردوگاه بگیرد . ابتدا گفت : یک نفرتان میتواند برای خرید برود ولی سرانجام با چانه زنی ما ، با رفتن دو نفر موافقت کرد 👌 این بار من و فاطمه به حانوت رفتیم ، دو قوطی شیر و دو بسته پنیر 🧀و دو قوطی کنسرو لوبیا 🥫و دو قوطی تن ماهی خریدیم . اما این بار یک خرید اضافه هم داشتیم ، از عیدی تیغ خواستم . قبل از اینکه عیدی تیغ را بدهد فاطمه گفت : - تیغ برای چی میخوای ، بذار برادرا ازش استفاده کنن ، اونا بیشتر احتیاج دارن . گفتم : یه دونه تیغ به جایی برنمی خوره ! بالاخره فاطمه راضی شد که تیغ هم به خریدمان اضافه شود . به قفس که برگشتیم ، همه خریدمان به جز تیغ را به فاطمه سپردم . دوبارہ پرسید : خب حالا تیغ رو ہرا چی می خوای؟ این را که گفت ، مریم و حلیمه با تعجب گفتند: چی ، تیغ ، به جای تیغ ، نخ گلدوزی می خریدین ، گفتم : این از نخ گلدوزی واجب تره 👌 فاطمه دستش را دراز کرد و گفت : یالله سریع ، تیغ رو بده اصلاً خریدش اشتباه بود . گفتم : بفرمایید این باید دست شما باشه چون می خوام امشب موھام رواز ته با تیغ بزنی . هر سه از خنده 😁غش کردند و گفتند : چی؟ مگه دیوونه شدی؟ - به خاطر چهار تا کک و شپش که آدم موهاش رو تو زباله دونی نمی ریزه ، قشنگی دختر به زلف و گیسشه - با همه چی شوخی ، با گیس خودت هم شوخی ⁉️ - تا چند وقت دیگه دوباره آب اردوگاه وصل می شه اون وقت با آب جوش به قیمت کنده شدن پوست سرمون هم که شده اونا رو نابود می کنیم . گفتم : من تصمیمم را گرفتم . حلیمه گفت: شوخی رو بذار کنار تو اگه این کارو کردی، من اسممو می ذارم زلف علی مریم گفت : اگه این کارو کردی منم اسممو می ذارم غضنفر، به فاطمه گفتم : تو اسمتو چی می ذاری ، فاطمه گفت : من اسممو دوست دارم اما بهت قول میدم اگه کچل کردی و آزاد شدیم به علیرضا نگم عروس کچله☺️ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۶۸ *═✧❁﷽❁✧═* سرمای زمستان 🌨و بی آبی و کمبود مواد ب
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۶۹ *═✧❁﷽❁✧═* اين را كه گفت ، نتوانستم جلوي خودم را بگيرم . خودم را انداختم توي بغلش و زار زار گريه😭 كردم . هرچه پرسيدند چي شد ؟ گفتم : هيچي ! ذوق زده شدم . براي اين كه در آخرين لحظه منصرفم كنند سه تايي گفتند : - اصلاً عروسي بي عروسي ! اما من كوتاه نيامدم . فاطمه دست به كار شد . كله ام را از ته تراشيد . فقط پوست سرم را نكند . با كنار رفتن موها شپش ها تازه نمايان شدند . مثل اژدها به پوست سرم چسبيده بودند . خواهر ها وحشت زده به شپش ها نگاه 😱مي كردند . به آنها گفتم : - وحشت نكنيد ! سرِ خودتون هم پُره از همين اژدهاها😒 از آن به بعد حليمه را زلف علي و مريم را غضنفر صدا مي زدم . با آن سر برهنه ، سردي زمستان🌨 را بيشتر حس مي كردم . در آن ايام آن قدر سرمان به قرآن و مفاتيح و گلدوزي گرم بود كه وقت كم مي آورديم . با تكه پارچه هاي لباس هايي كه لوسينا داده بود ، يك پاكت پارچه اي درست كرده بودم و نامه ها را در آن گذاشته بودم . كيف👜 ديگري هم دوخته بودم و در آن گلدوزي هايي را كه بچه ها موقع تولدم هديه🎁 كرده بودند و عكس هايي را كه از ايران مي آمد نگهداري مي كردم . روي جلد اين عبارت را گلدوزي كرده بودم : « زماني آزاد مي شويم كه لك لك ها به پرواز 🕊در آيند » هر چند وقت يك بار خالد مي آمد و مي گفت : - بقيه قاطع ها براي نگهبان هايشان تابلو و جانماز گلدوزي مي كنند . شما هم براي من يك تابلو يا جانماز گلدوزي كنيد . به هركدام مان كه مي گفت بي نتيجه بود . مي گفتيم ما تازه ياد گرفته ايم و خوب بلد نيستيم☹️ مي گفت : - مرد ها خيلي قشنگ درست مي كنند . براي اين كه دست از سر ما بردارد به او گفتيم : - توي ايران مردها گلدوزي مي كنند و زن ها خياطي . اين را كه شنيد👂 نا اميد شد و رفت . از اينكه دو راز بزرگ را در دل❤️ نگه داشته بودم ، احساس مي كردم بزرگ و دل دار شده ام . نگاهم را از فاطمه مي دزديدم و كمتر به شوخي هاي حليمه و فاطمه و مريم پاسخ مي دادم ، اما دلم نمي خواست ❌فاطمه ذره اي از ماجرا بو ببرد . براي آنكه با خودم مشغول باشم و كسي از من چيزي نپرسد يا سرم به قرآن خواندن گرم بود يا به گلدوزي و گل هايي كه روي پارچه مي دوختم . مادرم مي گفت : « وقتي ياد گرفتي سوزن را نخ كني يعني سرنخ زندگي را به دست گرفته اي » 👌 و من بي صدا مشغول تاباندن و باز كردن گره هاي زندگي بودم . از حرف زدن با همه شان مي ترسيدم . مي ترسيدم حرفي بزنم كه پرده از راز هاي دلم❤️ بردارد . هيچ وقت آن قدر بي صدا و كم حرف نشده بودم . گوشه گير شده بودم ، حتي جايم در قفس مشخص بود و ديگه كسي آنجا نمي نشست . تصوير من دختري👩 با سري تراشيده ، روپوشي طوسي ، دستاني سرد و دماغي قنديل بسته بود كه در گوشه اي زير پنجره قفس سرد و نمور مي نشست و فارغ از دنياي🌏 اطراف ، محو خيالات خود بر گلبرگ هاي نيلوفر و زنبق سوزن مي زد و با تكه پارچه و گل هاي نيمه دوخته مي نشست . مرغ🐔 خيالم هر لحظه كه اراده مي كردم بر بامي آشيانه مي كرد و مرا به هر جا كه مي گفتم مي برد . گاهي هر كدام شان براي اينكه مرا به حرف بياورند حرفي و طنزي مي پراندند . حليمه مي گفت : - مگه با زبونت سوزن مي زني ؟ با دستت مي دوزي ، چرا ديگه زبون نمي ريزي⁉️ مريم مي گفت : - از وقتي كچل كردي شبيه پروفسور ها شدي ، سر سنگين شدي ، بابا يه كمي تحويل بگير😍 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۶۹ *═✧❁﷽❁✧═* اين را كه گفت ، نتوانستم جلوي خودم را
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۷۰ *═✧❁﷽❁✧═* فاطمه گفت : - معصومه سرت رو بلند کن و به چشم‌های من نگاه کن 👀تا یه چیز قشنگ برات تعریف کنم . نمی‌توانستم ❌سرم را بالا بگیرم و به چشمانش نگاه کنم . گفتم : - حالا نمی‌شه سرم پایین باشه اما گوشام به تو باشه؟ گفت : - نه ! باید نگام کنی . اونجوری نمی‌شه❌ درحالی‌که می‌خندید☺️ ادامه داد : - اونایی که موهای جلوی سرشون ریخته آدمایی هستن که فکر😇 می‌کنن ، اونایی که موهای عقب کله‌شون ریخته خوشگلن، اونایی که مثل تو هم جلو و هم عقب موهاشون ریخته ، فکر می‌کنن که خوشگلن😁 همه زدند زیر خنده . حالا نخند و کی بخند . از اینکه کله من سوژه خنده خواهرها شده بود و هرچند وقت یکبار چیزی می‌گفتند و از ته دل می‌خندیدند😂 خوشحال بودم . آن خنده‌ها را نشانه‌ مقاومت و مبارزه💪 می‌دانستم . در اردوگاه موصل حاج‌آقا ابوترابی می‌گفت : "هرکس بتونه اسیر دیگری رو بخندونه ، فرشته‌ها برایش ثواب می‌نویسند ." شب که در قفس قفل🔒 می‌شد و همه بعثی‌ها بیرون می‌رفتند ، تازه آن ‌وقت گره ابروهای ما باز می‌شد . هرکس چیزی می‌گفت و می‌خندیدیم اما لابلای خنده‌ها گاهی یواشکی زیر گریه😭 هم می‌زدیم . آمدن هیئت صلیب سرخ به همراه یکی از برادران اسیر به عنوان مترجم ، تنها فرصتی بود که موضوع بحث و گفتگوهای ما را تغییر می‌داد و تا مدتی ما را درگیر می‌کرد . چشم انتظار آمدن آن‌ها و گرفتن نامه‌ها 💌و عکس‌ها بودیم و البته من کمی هم کنجکاو نامه‌های بی‌نام و نشان بودم . همیشه یک هفته قبل از آمدن هیئت صلیب سرخ ، وضعیت صلیبی می‌شد و میوه🍎🍊 به اردوگاه می‌آمد . هرچند فقط به اندازه‌ای بود که مزه آن میوه را به یاد بیاوریم . یاسین ، شاکر، عبدالرحمن و علی هم یواش ‌یواش کابل‌هایشان را قايم مي كردند اما هنوز هيئت صليب سرخ پايشان از اردوگاه بيرون نگذاشته بودند كه تلافي آن يك هفته را سرمان خالي مي كردند 😒 اوايل بهمن مشغول نظافت قفس و آغل بوديم كه هيئت صليب سرخ به همراه برادري به نام سرگرد حميد حميديان به قفس ما آمدند🚶‍♂ برادر حميديان اهل شيراز بود . او با لهجه شيرين شيرازي از وضعيت ايران 🇮🇷و پيروزي هايي كه اخيراً در جبهه ها به دست آورده بوديم با خبرمان كرد . گاهي به هيجان مي آمديم و گاهي سخت متأثر😢 مي شديم ؛ به خصوص وقتي از شرايط سخت قاطع يك و دو خبر داد و گفت : - چند تا از برادرها زير شكنجه شهيد🌷 يا نابينا شده اند و با وجود اطلاع صليب سرخ هنوز هيچ اقدامي صورت نگرفته . بيشتر براي تنهايي و غربت خودمان افسوس مي خورديم . سرگرد حميديان مسئول كتابخانه📚 بود . به او گفتيم : - ما هم مي خواهيم از كتاب هاي كتابخانه استفاده كنيم . اما نماينده صليب سرخ گفت: - ما قبلا اين موضوع را مطرح كرده ايم ولي عراقي ها نپذيرفته اند❌ و گفته اند نبايد هيچ ارتباطي بين شما و اسراي مرد باشد . حتي مطالعه روزنامه هاي📰 عربي يا انگليسي را هم نپذيرفته اند . اما سرگرد حميديان قول داد براي اين موضوع با مشورت برادران افسر خلبان راه حلي پيدا كند . قرار شد وسيله اي براي گرم كردن قفس و كم كردن نم و رطوبت در اختيارمان گذاشته شود . چند روزي از رفتن هيئت صليب سرخ گذشت . نزديك ظهر 🌞وقت آزادباش ما بود . در حد فاصل مجاز هميشگي براي اينكه بخشي از سرما و رطوبت بدنمان گرفته شود در حال قدم زدن🚶‍♀ بوديم كه متوجه رفت و آمد هايي بيشتر از حد معمول اردوگاه شديم . شانس آورده بوديم كه خالد طبق معمول در آشپزخانه سرگرم بخور بخور😋 بود و ما مي توانستيم به بهانه هواخوري از اوضاع سر در بياوريم . سربازهاي بعثي دستپاچه و سراسيمه مشغول صحنه سازي بودند و با سرعت در گوشه حياط هر دو قاطع ميز پينگ پنگ🏓 و شطرنج مي چيدند . عده اي از اسرا با لباس گرم كن و كفش ورزشي 👟در حال فوتبال ⚽️بازي بودند و عده اي ديگر در حال ورق بازي و عده اي دور ميز شطرنج بودند . گروهي ديگر هم در حال قدم زدن🚶‍♂ بودند . . ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۷۰ *═✧❁﷽❁✧═* فاطمه گفت : - معصومه سرت رو بلند کن
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۷۱ *═✧❁﷽❁✧═* فضا و صحنه ها را آن قدر طبيعي و آرام جلوه مي دادند كه توجه هر بيننده اي را جلب😳 مي كرد و او را به اين توهم مي انداخت كه صدام در يك كاروانسرا از اسرا پذيرايي مي كند . بعضي از اسراي كم مايه و خود فروخته با بعثي ها براي تهيه اين گزارش🎤 ساختگي و دروغين همكاري مي كردند تا بتوانند بر جنايات عراق سرپوش بگذارند . آنها و بعثي ها مي خواستند دنيا 🌍بر خون به ناحق ريخته شده اسرايي كه زير شكنجه شهيد🌷 شده بودند ، چشم ببندد و از تلخي ها و رنج هاي اردوگاه غافل بماند . از دور آنها را مي ديدم 👀و مي گفتم : - انصاف داشته باشيد ! بگذاريد لنز دوربين هاي فيلم برداران از حقيقت فيلم بگيرد و به دنيا 🌏و سازمان هاي بشر دوستانه ، هبوط انسانيت را گزارش كند نه نمايش ساختگي شما آدم فروش ها ! چرا سرهايتان را زير برف كرده ايد ؟ خجالت نكشيد ! به دوربين ها 📹نگاه كنيد تا دنيا شما را بشناسد و بفهمد كه حاضريد به بهاي يك پاكت سيگار 🚬عزت و شرافت خود را دود كنيد و به هوا بفرستيد . مثل برادران ديگرتان كه پشت اين پنجره ها و ديوارها نشسته اند غيرت داشته باشيد😞 الان كه داريد با كفش👟 و لباس ورزشي نو بازي مي كنيد ، به ياد خسرو سعادت نوجوان پانزده ساله عمليات بيت المقدس هم باشيد كه وقتي توي همين حياط با دمپايي هاي پاره فوتبال⚽️ بازي مي كرد به خاطر اينكه به عراقي ها گل زد ، همين نگهبان حميد عراقي كه كنارتان ايستاده چنان سيلي محكمي به گوشش 👂زد كه پرده گوشش درجا پاره شد و استخوان فکش شکست . اردوگاه نیاز به بیماری واگیر ندارد . اصلا مرگ بیماری واگیری است که به جان اردوگاه افتاده و هرچند وقت یک بار بعثی ها اسرایی را که انگشت مرگ شما به آنها نشانه می رود به اتاق شکنجه می برند و لحظاتی بعد می گویند : - پنج نفرتان بیایید با یک پتو جنازه اش را بکشید بیرون😒 چرا نمی خواهید دنیا 🌏بفهمد که بیمارستان 《تموز》 و 《صلاح الدین》قربانگاهی رسمی است که اسیران جنگی را با پای خودشان به آنجا می برند . به خبرنگارها🎤 بگویید در این دو بیمارستان دکترها هر صبح به جای نسخه دارو ، قبل از اینکه مریض🤒 را ببینند ، گواهی فوت صادر می کنند . آنها چنان غرق در بازی و تفریح و رقص و آواز در آن فضای دروغین🤥 و نمایشی بودند که گویی همه چیز و همه کس را از یاد برده اند . ما هم آن قدر محو تماشا بودیم که از برداشتن آب و کارهای دیگری که در آزاد باش باید انجام می دادیم غافل شدیم . هنوز فرصت آب برداشتن داشتیم که یک باره دوتا ماشین پاترول🚙 با تجهیزات فیلمبرداری وارد اردوگاه شدند . ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۷۱ *═✧❁﷽❁✧═* فضا و صحنه ها را آن قدر طبيعي و آرام
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۷۲ *═✧❁﷽❁✧═* سرنشینان ماشین اول تعدادی لباس شخصی ها و نظامی های بعثی بودند اما سرنشینان ماشین بعدی تعدادی خارجی بودند طوری که اول فکر😇 کردیم شاید مجددا هیئتی از صلیب سرخ به اردوگاه آمده است . با ورود آنها ، تازه متوجه 😇ما شدند و یادشان افتاد که ما را در قفسمان نینداخته اند . آن قدر عجولانه و شتابزده ما را داخل قفس کردند که مریم را که در آن لحظه در سرویس بهداشتی بود جا گذاشتند . به این خیال که کسی هرگز گمان نخواهد کرد در پس این آغل حصیری قفسی باشد که در آن چهار نفر اسیرند ، ما را ترک کردند . این اولین باری بود که می دیدیم گروهی برای تهیه خبر و گزارش🎤 و فیلم وارد اردوگاه شده اند . دستشویی دقیقا وسط حیاط بود و حالا مریم داخل آن گیرافتاده و از لای سوراخ‌های بین بلوک‌های دیوار دست‌شویی ، مثل یک دوربین تمام صحنه‌ها را می‌دید👀 مریم با دیدن یک گروه فیلمبردار📹 و خبرنگار که به همراه سرگرد صبحی و یاسین و شاکر و علی درحال رفتن به سمت قاطع برادران و بسیج و سپاه بودند ، از دست‌شویی بیرون آمد ولی قبل از آنکه خبرنگاران متوجه او شوند ، نگهبان‌ها متوجه حضورش شدند و سریع او را به قفس انداختند . هنوز مریم داشت هیجان ‌زده از صحنه‌های نمایشی که راه انداخته بودند حرف می‌زد که صدای الله اکبر ✊و صلوات در قاطع برادران سپاه و بسیج پیچید و به‌ دنبال آن صدای بدو بدو و شکستن شیشه شنیدیم و لحظاتی بعد صدای تیراندازی 🔫بلند شد . بعدها از طریق برادران مطلع شدیم که در آن تیراندازی چشم برادر محمدرضا شفیعی مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد . به دنبال اعتراض به این اقدام منشانه یکی از برادران مجروح که از ناحیه پا قطع عضو بود ، همراه با دونفر دیگر از برادران به سمت ماشين لندكروز🚘 گروه فيلم برداري حمله كرده و شيشه ماشين را با عصا مي شكنند . اسرايي كه در نمايش ساختگي بعثي ها شركت داشتند ، آن قدر محو بازي و سرگرم ايفاي نقش شان بوده اند كه تازه با بلند شدن صداي تير اندازي متوجه اطراف خود مي شوند . همه چيز براي تهيه و تدارك يك گزارش واقعي و مستند مهیا بوده اما گروه خبرنگاران و فيلم برداران وحشت زده و سراسيمه به حياط افسران مي دوند . آنها بعد از مدتي كه بر اوضاع مسلط مي شوند ، فيلم برداري از اسيران اجير شده اي را آغاز مي كنند كه نمايش فوتبال ⚽️و شطرنج و ورق بازي و قدم زدن در يك فضاي آرام را بازي مي كردند . آن روز بعد از شنيدن صداي تيراندازي خيلي نگران برادرانمان شده بوديم . آن روز دلمان❤️ مي خواست تمام سختي ها و مصيبت هايي را كه بر ما و برادرانمان رفته بود به آنها بگوييم اما با وجود آن آغل حصيري هيچ راهي به بيرون نداشتيم❌ بنابراين يك صدا فرياد 🗣مي زديم : - ما چهار دختر 🧕ايراني هستيم كه امسال چهارمين سال اسارتمان را مي گذرانيم ، با ما مصاحبه كنيد . از قفس ما فيلم برداري كنيد ، قفس ما ديدني است . - ما پشت اين حصيرها زنداني هستيم - الله اكبر ، الله اكبر✊ هر بار كه خبرنگاران را صدا مي زديم آنها به سمت صدا بر مي گشتند ، اما وقتي به آغل نگاه مي كردند ، چون چيزي از آن پشت نمايان نبود ، مسير نگاهشان را عوض مي كردند 😞 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۷۲ *═✧❁﷽❁✧═* سرنشینان ماشین اول تعدادی لباس شخصی
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۷۳ *═✧❁﷽❁✧═* مهندس زردباني كه مترجم گروه خبرنگاران🎤 بود علي رغم تأكيد بعثي ها بر اينكه آنها نبايد از وجود دختران اسير خبردار شوند ، بسيار هوشمندانه خبر حضورما و صاحبان صدا🗣 را در اردوگاه به آنان رسانده بود . خبرنگاران از عراقي ها مي پرسند : اين صداي چيست ؟ مگر اينجا زن🧕 هم هست؟ - اينها چهار زن زنداني هستند كه چون مدت زيادي است اينجا هستند ديوانه شده اند😒 - ما مي توانيم از وضعيت و موقعيت آنها خبر تهيه كنيم ؟ - نه آنها هر كسي را ببينند به او حمله مي كنند و آسيب مي رسانند😱 و ما مسئول سلامت شما هستيم. مهندس زردباني مي گفت : - با هر صدا و شعار خبرنگاران بيشتر به ملاقات و ديدن خانم ها اصرار مي كردند . همه فيلم📹 و خبري كه گرفتند آبكي بود . بعثي ها مي خواستند هرچه زود تر خبرنگارها بساطشان را جمع كنند و از اردوگاه بيرون بروند . آن روز به هر تقدير خبرنگار ها و فيلم بردار ها با ماشين هايي🚘 كه شيشه هايش بر اثر زد و خورد شكسته بود ، اردوگاه را ترك كردند . بلافاصله بعثي ها داخل اردوگاه ريختند و اين بار خودشان شروع به خبرسازي كردند . ابتدا ، غذاي قاطع يك را قطع كردند🚫 قاطع دو و قاطع افسران و خلبانان هم به پشتيباني از قاطع يك غذا نگرفتند ❌خبر كه به ما رسيد ما هم غذا نگرفتيم . وقتي بعثي ها وحدت و يكپارچگي اردوگاه را ديدند ، از فردا غذاي همه قاطع ها را قطع كردند🚫 بعد از آن همه خشكسالي و بي آبي ، از نماز صبح قطرات باران💦 مثل همنوازي اركستري كه گاه ريتمش تند و گاه كند مي شود ، به ني ها و حصير ها مي زدند و همه را به تماشا👀 دعوت مي كردند . فقط منتظر بوديم ساعت آزاد باش شروع شود و زير باران🌨 برويم تا ما را بشويد و اندكي از اندوه مان را با خود ببرد . همين كه در باز شد ديديم مقدار زيادي آب جلوي آغل جمع شده كه در پي پيدا كردن راهي براي جاري شدن است اما ما آن قدر هيجان😍 قدم زدن زير باران را داشتيم كه با باز شدن در ، بي اعتنا به نهر آبي كه جلو قفسمان جمع شده بود هرچهار نفرمان بيرون پريديم . خالد هم طبق معمول در آشپرخانه پرسه مي زد و سرگرم خوردن😋 لقمه هاي ناتمامش بود . آن روز مثل اینکه خدا همه بارانی را که می خواست به سرزمین عراق ببارد به آسمان اردوگاه عنبر فرستاده بود . ابرها🌨 لحظه به لحظه پربارتر و باران تند تر و سیل آسا تر می شد . انگار کسی از آسمان ، کاسه کاسه آب روی سرمان می ریخت . ما از شادی می خندیدیم😂 و همچنان زیر باران راه می رفتیم . باران ما را به شادی دعوت می کرد . ما از ته دل می خندیدیم و هر بار که می ❤️خندیدیم یک قُلپ آب گوارا به حلقمان می رفت . هم باد بود و هم باران و هم سرما و ما از همه چیز فقط لذت😍 می بردیم . آن قدر باران شدت گرفت که خالد بالاخره از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : - هوا به هم ریخته ، زودتر داخل قفس بروید . بی اعتنا😏 به درخواست خالد تا آخرین لحظه در حیاط ماندیم و با تنی خیس و باران دیده به سمت قفس رفتیم 🚶‍♀ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۷۳ *═✧❁﷽❁✧═* مهندس زردباني كه مترجم گروه خبرنگاران
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۷۴ *═✧❁﷽❁✧═* به محض رسیدن به قفس دیدیم👀 تمام آبی که در آغل جمع شده و همه آن آبی که از آسمان فرو می ریخت مثل رودی با جریان آرام اما پیوسته به قفس روانه شده . انگار باران آمده بود قفس و آغل را بشوید و با خودش ببرد 👌خالد با دستپاچگی می خواست جلو جریان آب را به داخل قفس بگیرد اما شدت باران فراتر از توان گونی هایی بود که او از آشپزخانه می آورد . در آن لحظه هم می خندیدیم😄 ، هم تعجب می کردیم و هم نگران بودیم که امشب با این همه آب که پتوها را کاملاً خیس کرده چگونه باید سر کنیم . همه نگران پتوها و خالی کردن آب داخل قفس بودند اما من فقط نگران نامه ها💌 و عکس هایم بودم . سریعاً کیف نامه ها و عکس هایم را در پارچه ای بقچه کرده و گره زدم و دوباره از قفس بیرون رفتم . یکی بعد از دیگری کنار هم زیر باران ، قفس آب گرفته را تماشا👀 می کردیم . هیچ وقت خالد را این قدر عصبانی و کلافه😖 ندیده بودیم ! التماس می کرد که حالا امشب داخل قفس باشید تا فردا فکری بکنیم . می گفت : - اگر شما داخل قفس نروید ، فرمانده مرا تنبیه و توبیخ می کند 😔 امشب به من رحم کنید . ما هم اصرار می کردیم باید فرمانده همین امشب بیاید قفس ما را ببیند . حتی برای یک شب که هیچ برای یک دقیقه هم نمی توانیم آنجا باشیم😒 همه خلبان ها و افسرها از پشت پنجره قاطع افسر ها ، به تماشای آنچه می گذشت نشسته بودند . صدای ما و خالد و باد و باران در هم پیچیده بود . در آن جدال ، گفتن هر کلمه و جمله ای با نوشیدن قطره های باران همراه بود که البته دلمان ❤️را خنک می کرد . در همهمه این سر و صدا ، نگهبان ها که یک ساعت قبل آسایشگاه برادران را قفل🔒 کرده و از محیط اردوگاه بیرون رفته بودند ، همراه با سرگرد صبحی وارد اردوگاه شدند . او بی آنکه قفس را ببیند و به اعتراض ها ✊و فریادهای ما گوش بدهد ، دستور داد ما را به سمت قاطع برادران ببرند . به ما اجازه ندادند ❌کیسه های انفرادی مان را برداریم برای همین قبل از اینکه راه بیفتیم چون نمی دانستیم به کجا می رویم و نمی خواستیم چیزی به دست عراقی ها بیفتد از آشپزخانه یک بشکه گرفتیم و هرچه داشتیم را در بشکه ریخته و سوزاندیم . البته کتاب📚 مفاتیح را در دیوار مشترک قفس و حمام جاسازی کردیم به این امید که به دست برادرها برسد . بقچه نامه ها💌 و عکس هایم را زیر چادرم قایم کرده بودم . همگی به دنبال خالد راه افتادیم . به علت شدت باران🌧 ، بدون رعایت ملاحظات امنیتی ما را از زیر سایبان و از پشت پنجره آسایشگاه برادران عبور دادند . از کنار هر پنجره ای که عبور می کردیم بچه ها دزدکی سرشان را بالا می آوردند و می گفتند : . - فردا شب جشن بزرگی داریم - شربتش با من - شیرینی اش 🍬با من - فردا شب نفس می کشیم ـ خدا به همراهتان ـ مفقودها را فراموش نکنید❌... ـ نفسمان آزاد شد بعضی صداها هم اسم و شماره اسارت‌شان را می‌گفتند . برای اولین‌ بار چهره‌های زرد و تکیده‌ برادرانم را از نزدیک می‌دیدم 👀در کنار حانوت اتاقی بود که به نظر می‌رسید استراحتگاه نگهبان‌ها باشد . ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۷۴ *═✧❁﷽❁✧═* به محض رسیدن به قفس دیدیم👀 تمام آبی
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۷۵ *═✧❁﷽❁✧═* آن ‌شب را در آن اتاق گذراندیم . همه صداها و عبارت‌هایی را که شنیده 👂بودیم کنار هم گذاشتیم . به این نتیجه رسیدیم که شاید بچه‌ها می‌خواهند فردا جشن دهه‌ فجر را برگزار کنند . چون فردای آن روز سالروز ورود امام به ایران 🇮🇷بود . شاید هم برنامه انتقال ما به اردوگاه دیگری مطرح بود چون اسرا مرتب در حال جابجایی بودند . اما اگر این طور بود چرا اجازه ندادند کیسه‌های انفرادی ‌مان را برداریم❓ فردا صبح اول وقت در انتظار وقایعی بودیم که برادرها از پشت پنجره بریده ‌بریده به گوش 👂ما رسانده بودند . اما قبل از اینکه در آسایشگاه برادران باز شود ، خالد ما را به اتاق فرمانده برد . آن ‌جا توسط یک خانم که به نظر نمی‌ رسید نظامی👮‍♀ باشد ، تفتیش شدیم . در آن زمان شایع شده بود که عراق قصد دارد تعدادی از اسرا را به آمریکا و اسرائیل تحویل دهد . این تنها نتیجه‌ای بود که ما از برخورد عراقی‌ها گرفته بودیم . بعدازظهر سوار بر ماشین‌های🚔ع امنیتی بعد از مسیری دوساعته به محیط دیگری منتقل شدیم . در آن‌ جا تعداد زیادی از برادران اسیر هم حضور داشتند . از آن‌ها فاصله داشتیم ، با این ‌حال متوجه شدیم که اکثر آن‌ها سالمند ، مجروح یا بیمارند 🤒. همه ما با چشم‌های نگران همد یگر را دنبال می‌کردیم . آن قدر گیج و مبهوت بودیم که هیچ کلامی بین ما رد و بدل نشد🤐 فقط قرار گذاشتیم که مثل همیشه تسلیم خواست و تقدیر الهی باشیم . وارد هرمکانی که می‌شدیم به گروه امنیتی جدیدی تحویل‌ مان می‌دادند👌 از میان گروه امنیتی آخر، یک لباس شخصی هم همراه ما آمد . فاطمه می‌گفت : - چهره او آشناست. به گمانم🤔 او را در زندان الرشید دیده‌ایم . حدسش درست بود . مطمئن بودیم که او را در زندان الرشید دیده‌ایم و این مسئله ، ترس و اضطراب ‌مان 😰را بیشتر می‌کرد . با هدایت همان لباس شخصی و دو نگهبان دیگر از اتاق بیرون رفته و بعد از یک مسیر دو ساعته با ماشین‌های امنیتی وارد باند فرودگاه و هواپیما ✈️شدیم . به این نتیجه رسیدیم که حدس‌ مان درست بوده و قرار است ما را به آمریکا یا اسرائیل تحویل بدهند😱 ما چهارنفر را در قسمت جلوی هواپیما و در ردیف اول کنار مرد لباس شخصی نشاندند و دو نگهبان دیگر در صندلی‌های پشتی ما نشستند . طاقت ‌مان از بی‌ خبری طاق شده بود . از لباس شخصی پرسیدیم : - کجا می‌رویم؟ با عصبانیت 😡گفت : - نمی‌دانم . ـ چقدر دیگر می‌رسیم؟ ـ نمی‌دانم . سوال ممنوع🚫 هواپیما✈️ که به حرکت درآمد تا دو ساعت اول سکوتی مرگبار بر فضای کابین حاکم بود . فقط گاهی به هم خیره👀 می‌شدیم و آن لباس شخصی هم با نگاهی خیره که نمی‌شد از آن چیزی دریافت ، شریک نگاه ما می‌شد . انتظار کشنده‌ای بود . از فاطمه پرسیدم : - به نظرت اسرایی رو که تو فرودگاه دیدیم کجا بردند؟ ولی از او جوابی نشنیدم . تکانش دادم تا دوباره سوالم را بپرسم . متوجه شدم سر و تنش لَخت و سنگین شده است . دست‌هایش را گرفتم . دست‌هایش سرد و بی‌جان کنار تنش افتاده بود . وحشت😰 سراسر وجودم را فراگرفته بود . وحشتی عمیق ‌تر از زندان الرشید به جانم افتاد . با صدایی وسیع تر از حجم حنجره ام فریاد🗣 زدم : - فاطمه ! فاطمه ! حالت خوبه ؟ صدای منو می شنوی ؟ بچه ها ! فاطمه حالش به هم خورده . با سر و صدای من دو تا خانم آمدند و فاطمه را تکان دادند . او هیچ واکنشی به صداها و تکان ها نشان نداد ❌ زیر بغلش را گرفتند و کشان کشان به عقب هواپیما بردند . همگی بی اختیار دنبال فاطمه راه افتادیم اما نگهبان ها و آن مرد لباس شخصی به ما اجازه ندادند و گفتند : - بنشینید ، ممنوع🚫 هرچه سر و صدا کردیم ، فایده ای نداشت . از رفتن فاطمه بیش از یک ساعت می گذشت اما هر بار از او خبر می گرفتیم می گفتند : - حالش خوب است . نمی دانستیم مقصد این سفر و راه طولانی کجاست و سرانجام به کجا می رویم و چه چیزی در انتظارمان است اما هرچه بود و هرجا بود می خواستیم هر چهار نفرمان با هم باشیم👌 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۷۵ *═✧❁﷽❁✧═* آن ‌شب را در آن اتاق گذراندیم . همه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۷۶ *═✧❁﷽❁✧═* و جا ماندن هر کدام مان می توانست جان و نفس بقیه را بگیرد و بعد از کلی داد و بیداد ، نگهبان اجازه داد یکی یکی به دیدن 👀فاطمه برویم . وقتی فاطمه را روی تخت ، سِرم در دست دیدم انگار نه بغضم ، بلکه قلبم💔 در سینه ترکید . اشکم از صورتم سرازیر شد . به سمتش رفتم و او را محکم در بغل 🤗فشردم . صدایش زدم و از او خواستم چشم هایش را باز نگه دارد . این بار جایم را با فاطمه عوض کرده بودم . همیشه او به من صبر و امید می داد اما این بار من برای او از صبر و امید و انتظار و پیروزی✌️ حرف می زدم . با همه ضعف و بی حالی چشم هایش را باز کرد و گفت : - جنگ ، جنگ تا پیروزی ، حتی اگر بمیریم ، امیدوار می میریم . طولانی شدن پرواز ، استرس هایی😰 که حضور عراقی لباس شخصی به ما تحمیل می کرد و نامشخص بودن مقصد ، فاطمه را بی حال و نگران😢 کرده بود . فاطمه بین دو سالن روی برانکارد خوابیده بود . وقتی چشم به آن یکی سالن چرخاندم ، اسرایی را دیدم که در فرودگاه با چشم های خسته به ما نگاه👀 می کردند و نگاه‌های نگران‌شان را از ما برنمی‌داشتند . بعد از پروازی طولانی موقع فرود آمدن هواپیما ✈️دستم را از دست‌های فاطمه جدا کردم و رفتم سرجای خودم نشستم . پنجره‌ها از دوطرف پوشیده بود و زبان‌ها در کام نمی‌چرخید . وقتی هواپیما در باند فرود آمد ، فاطمه هم آمد کنار ما نشست . یک ساعت دیگر را در بلاتکلیفی و انتظار روی صندلی‌ها نشستیم😞 چقدر لحظات سنگین و کند می‌گذشتند . به صداها و حرکات و رفتارها خیره بودیم تا اینکه همان لباس شخصی آمد و گفت : - پیاده شوید. وقتی در باند فرودگاه ایستادیم ، با چهره‌های جدیدی مواجه شدیم که به ما لبخند😊 می‌زدند و معلوم بود عراقی نیستند . بعد از آن مردی به همراه سه خانم 🧕که مانتو، شلوار و مقنعه سرمه‌ای پوشیده بودند، خوشحال و شتابان به سمت ما آمدند . به فارسی با ما سلام ✋و احوال ‌پرسی کردند . پرسیدم : - شما هم اسیرید؟ گفت : - نه! ما آمده‌ایم اسیرهایمان را ببریم. ـ کجا؟ ـ ایران! ـ ایران؟؟ ما داریم می‌ریم ایران❓❓ ـ بله. به هواپیمای ایران‌ ایر اشاره کرد و گفت : این هواپیما منتظر شماست! ـ اینجا کجاست❓ ـ آنکارا! اسارت تمام شد . ـ یعنی جنگ تمام شد❓ چشم‌هایم را می‌مالاندم . سرم را به شدت تکان می‌دادم تا از گیجی بیرون بیایم . به فاطمه و حلیمه و مریم مات و مبهوت🙄 نگاه می‌کردم . زبانم سنگین شده بود . پاهایم به هم می‌پیچید . باد سردی که از پشت بر سر و کمرم می‌وزید ، سرعت راه رفتن ما را چند برابر می‌کرد . وقتی وارد هواپیمای✈️ ایران شدیم ، همه خوشحال بودند و می‌خندیدند . گره همه ابروها باز شده بود . همه به فارسی حرف می‌زدند و دیگر نیازی به مترجم نبود . آن قدر شوکه شده بودم که در مقابل رفتار خوب میهمانداران هواپیما هیچ عکس‌العملی نداشتم . از حرف زدن می‌ترسیدم 😰به دور و برم نگاه می‌کردم . هیچ ‌کس نعره نمی‌کشید! هیچ‌ کس نمی ‌خواست سرم را به این ‌طرف و آن ‌طرف بکوبد . حتی قاب پنجره‌ها بالا بود و من از پنجره به بیرون خیره شده بودم تا کسی با من حرف نزند و از من چیزی نپرسد و بتوانم تکه ‌تکه آخرین جملاتی را که شنیده 👂بودم به هم وصل کنم . ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۷۶ *═✧❁﷽❁✧═* و جا ماندن هر کدام مان می توانست جان
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۷۷ *═✧❁﷽❁✧═* گرفتار خشم هول‌ انگیزی شده بودم که حتی اجازه ندادند آخرین ثانیه‌هایی را که در اسارت آن‌ها هستیم هم طعم رسیدن به آزادی را بچشیم و لذت 😍ببریم . این خشونت بی‌رحمانه ما را در چنگ بی‌خبری مطلق شکنجه می‌داد . میهماندار از اینکه لبخندهایش😊 بی‌پاسخ می‌ماند و دست رد به پذیرایی او می‌زدیم کلافه😖 شده بود . گفت : واقعا ما را به ایران می‌بردند؟ به جایی که چهارسال فقط خواب😴 آن‌ را می‌دیدم؟ شاید حالا هم دارم خواب می‌بینم . اما اگر این واقعیت داشته باشد ، من فرصت خداحافظی با قفسم را از دست داده‌ام و بی‌آنکه با برادرانم وداع کنم ، از آن‌ها جدا شده‌ام😔 به بقچه‌ای که زیر چادرم پنهان داشتم نگاه کردم . حالا این بقچه برایم حکم همان سنجاق قفلی🖇 را داشت که مرا به گذشته‌ام وصل کرده بود . به حلیمه که کنارم نشسته بود نگاه👀 کردم . بی‌صدا بود و فاطمه بی ‌صدا تر از او . مریم چشم‌هایش را بر هم می‌فشرد که مبادا با واقعیت دیگری مواجه شود . شاید هم فکر می‌کرد خواب می‌بیند و اگر مراقب نباشد ، رویای شیرینش از لای پلک‌ها می‌لغزد و می‌گریزد . ما که لحظه‌ای را به سکوت سپری نمی‌کردیم ، حالا لب از لب نمی‌گشودیم . بقیه برادران هم حالی بهتر از ما نداشتند . فقط هر دقیقه یکبار صدای کسی را می‌شنیدم که می‌پرسید : - رسیدیم؟ چقدر دیگه مونده برسیم❓ - خوشحال باشید! همه‌چیز تمام شد! شما دارید می‌روید ایران😍 میهمان دار پاسخ داد - یک ساعت دیگر . به ساعتم⌚️ ، به چرخش عقربه ثانیه گرد خیره ماندم . دوباره زمان در اختیارم قرار می گیرد و زمان هم آزاد و مال من می شود . خواهر کافی از هیئت همراه هلال احمر بالای سرم ایستاده بود . وقتی متوجه😇 شد چشمم به ساعت خیره مانده پرسید : - به چی فکر 🤔می کنی ؟ - الان ساعت آمار است ، ساعتی که برادرها را با کابل شمارش می کنند و بعضی ها را ... می دانی آمار یعنی چه ❓ - یعنی شمردن - نه یعنی یک قدم مانده به مرگ . یعنی با حقارت چند قاشق🥄 شوربا گرفتن و با بغض قورت دادن . می دانی یکی از بچه ها توی ساعت آمار به مجرد اینکه پاش👣 رو از دستشویی بیرون گذاشت نگهبان با کابل ضربه ای به سرش زد و او ضربه مغزی شد و مرد؟ تازه سر درد دلم💔 داشت باز می شد که گفت : - سعی کنید فراموش کنید . خداوند انسان را بر وزن نسیان (فراموشی) آفرید . توی این یک ساعت چشم هایتان را به روی همه چیز ببندید تا بتوانید از این به بعد راحت تر زندگی کنید👌 اما من چگونه می توانم از روزهایی بگذرم که هر لحظه اش یک مرگ بود و هر شب بر جنازه خودم شیون😭 می کردم و صبح می دیدم زنده ام و دوباره باید خودم را آماده مرگ کنم . من نمی خواهم❌ رنجی را که با جوانی ام آمیخته است ، از یاد ببرم . جوانی ام را ، بهترین سال های زندگی ام را چگونه فراموش کنم❓ یعنی از هجده ، نوزده ، بیست و بیست و یک سالگی ام بگذرم؟😒 من از جوانی فروخورده ام نمی گذرم . اگرچه این رنج مرا ساخته و گداخته کرده است👌 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۷۷ *═✧❁﷽❁✧═* گرفتار خشم هول‌ انگیزی شده بودم که حت
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۷۸ *═✧❁﷽❁✧═* اصلاً حاضر نیستم یک قدم👣 از خودم عقب نشینی کنم حتی اگر دشمن از خاکم عقب نشینی کرده باشد . به خودم قول دادم هیچ وقت درد و رنج خود و لحظه های انتظار طاقت فرسای خانواده بزرگ اسیران درد کشیده را فراموش نکنم 👌، اگر فراموش کنیم ، دچار غفلت می شویم . و دوباره هم گزیده می شویم . تاریخ کشورمان مملو از خاطراتی است که یک نسل به فراموشی سپرده و تاوان این فراموشی را نسل دیگری پرداخته است👌 رو کردم به خانم کافی و گفتم : - البته درد نشانه حیات و زندگانی است✅ او ناگهان چیزی یادش آمد ؛ به سمت کیفش👜 دوید و از توی آن بسته ای بیرون آورد و به سمتمان امد و در حالی که می خندید☺️ گفت : - یک خبر خوب ، آخرین نامه هایشان را که قرار بود صلیب سرخ جهانی برایتان بیاورد ، باخودم آورده ام . البته خودتان زود تر از جواب نامه هایتان رسیدید . نامه های هر کدام از ما را به دستمان داد . من چند نامه💌 داشتم ؛ یکی از مادرم ، یکی از محمد و حمید و یکی از احمد . یک نامه هم از نویسنده بی نام و نشان داشتم که نوشته بود : « فإنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا » یقین داشته باش که رنج و محنت عنصری متعالی است که در آن حلاوتی بی پایان😍 است . همانطور که بزرگان دین گفته اند مرارة الدنیا حلاوت الاخره . بزرگی هر آدمی به میزان رنجی است که می برد و از لابه لای این رنج هاست که گره های زندگی گشوده و دوست😍 داشتن شکوفا می شود و ستاره بخت من در این رنج غلتان است تا شاید در چشم شما دیده شود . من در ارادت به شما جاودانه خواهم ماند👌 آخرین عبارتش مرا به یاد همان نامه ای انداخت که چهار سال قبل در ضریح شاه چراغ انداخته بودم ، بی اختیار خنده ام☺️ گرفت ، البته فقط از آن باب که صاحب نامه های بی نام و نشان را پیدا کرده بودم . حلیمه پرسید : - به چی می خندی ؟ یواشکی توی گوشش👂 گفتم : - آخرش فهمیدم صاحب آن نامه های بی نام و نشان همون عمو سیده که بچه های یتیم خانه عاشقش😍 بودند . . به مقصد نزدیک و نزدیک تر می شدیم . توی حال خودم بودم که مریم گفت : - خانم ! حالا چی کار می کنی ؟ از فرودگاه یه راست بریم برات کلاه گیس بگیریم . اگرخانواده ات پرسیدن چی می گی❓ نزدیک غروب بود و آسمان رو به تاریکی می رفت . هواپیما✈️ در حال نشستن بود . سرم را محکم به پنجره هواپیما چسبانده بودم و با ولع تمام بیرون را تماشا می کردم تا شاید نشانه ای از ایران🇮🇷 ببینم و مطمئن باشم این بار راه را درست آمده ام و کسی در کمین من ننشسته . جز چراغ هایی 💡که لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شدند ، هیچ چیز پیدا نبود . آرام آرام هواپیما در لابه لای این همه نور و چراغانی💡 به زمین نشست . در باز شد . برادران مجروح با کمک مدد کاران هلال احمر که زیر بغل آنها را گرفته بودند پیاده می شدند . دقیقا دیروز در همین ساعت در اردوگاه الانبار بارانی سیل آسا آمده بود تا قفس ما را با خود بشوید و ببرد و ما سرمست از باران در حیاط اردوگاه می چرخیدیم . دیشب می ترسیدیم😰 که نکند می خواهند ما را به ارتش آمریکا و اسرائیل تحویل بدهند و امروز کجا هستیم ‼️‼️ همانقدر که در آغاز اسارت غافلگیر شده بودم که چگونه در خاک میهنم ، در شهر خودم ، جلو چشم همه برادرانم نیروهای بعثی از زیر لوله های نفت مثل قارچ سر بلند کردند و مرا به اسارت بردند ، آزادی هم مثل یک فرود اضطراری سخت مرا غافلگیر کرده بود . یکباره نیروهای بعثی از دور و برم محو - می گم رفته بودم خدمت سربازی دو ساله ؛ سرباز خوبی نبودم ، دوسال بهم اضافه خورده ، شد چهار سال شده بودند . همه‌جا لبخند😊 شده بود . همه به زبان فارسی حرف می‌زدند. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۷۸ *═✧❁﷽❁✧═* اصلاً حاضر نیستم یک قدم👣 از خودم عقب
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۷۹ *═✧❁﷽❁✧═* کسی با قنداق تفنگ🔫 به شانه‌هایم نمی‌کوبید و اگر سرم را می‌چرخاندم با هیچ ضربه‌ای سرم را جا به جا نمی‌کرد . همه حرکاتم در اختیار خودم بود . سعی می‌کردم خودم را با لبخند آن‌ها هماهنگ کنم😊 حوادث آن‌ قدر به سرعت از کنار ما عبور می‌کردند ، که حتی فرصت لحظه‌ای درنگ و تفکر و 😇باور به ما نمی‌داد . از پشت پنجره هواپیما محو تماشای اسیرانی بودم که از پله‌های هواپیما✈️ پایین می‌رفتند و دانه‌های درشت و سفید برف نرم‌ نرمک بر سر آنان فرومی‌ریخت و سر و تن‌شان را سفیدپوش می‌کرد . ذوق می‌کردم😍 و با صدای بلند می‌خندیدم . احساس می‌کردم این دانه‌های سفید که نرم ‌نرمک می‌ریزند ، خنده خداست که بر سرشان می‌ریزد . تا آن‌زمان هنوز برف ندیده بودم . با خودم گفتم خدا هم خوشحال است و از خنده‌های من خنده‌اش گرفته و با این دانه‌های سفید به استقبال ما آمده است👌 همه رفته بودند اما من هنوز آزادی را از پشت پنجره تماشا👀 می‌کردم . فاطمه گفت : - بدو بیا پایین یک دفعه دیدی پشیمون شدن و دوباره برت گردوندن😊 بقچه‌ام را برداشتم و همراه خواهرها راه افتادم . پایم که به اولین پله‌خروجی هواپیما رسید ، یادم افتاد امروز دوازدهم بهمن است . همان ‌روزی که امام بعد از سال‌ها چشمش به آسمان ایران🇮🇷 روشن شد . بارش برف شدت گرفته بود . خنده خدا هرلحظه به اوج می‌ رسید و بیشتر می‌شد . تا آن‌ جا که دستانم قدرت داشت بقچه‌ام را که حاصل رنج چهارسال از جوانی‌ام بود به نشانه سپاس از خدای مهربانم ، به سوی آسمانش پرتاب کردم . نفسم را در سینه حبس کردم تا رخ به رخ خداوند برسانم و روی ماهش را ببوسم😘 اولین خاطره‌ام از برف برایم ماندگار شد . اولین جرعه هوای آزادی ، دوای درد ریه‌های مسلولم شد . دلم❤️ نیامد بی ‌نصیب از شادی خدا باشم . دهانم را به ‌سوی آسمان باز کردم تا شیرین‌ کام شوم . چند قدمی از بچه‌ها عقب افتاده بودم . تعدادی با عصا ، چرخ و برخی زیر بغل‌شان را گرفته بودند اما همگی خوشحال😌 بودیم . یاد نامه سردار بختیاری به رضاخان افتادم که خطاب به او نوشته بود : - هر عقابی🦅 بدون اجازه از بام میهن ما بگذرد باید پرهایش را تربیت ‌شدگان نسل ما باج دهد . از اینکه توانسته بودم با رنج چهارساله اسارتم یک پر عقاب را بکنم خوشحال بودم . با صدای بلند فریاد زدم : سلام ایران سرافراز من✋ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️