🌷🌷🌷🌷🌷
👈یک بار بعد از #شهادتش خواب دیدم در هیات هستیم و صحبت می کنیم. از اکبر پرسیدم: چی آن طرف به درد می خوره گفت: #قرآن خیلی این طرف به درد می خور.
اکبر خودش #قاری قرآن بود و هر چه به شهادتش نزدیک تر می شد انسش با قرآن بیشتر می شد. شب های #آخر هر وقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبی اش می رفت.
پرسیدم: آن لحظه آخر که #شهید شدی چی شد؟ گفت: آن لحظه آخر شیطان می خواست من را نسبت به #بهشت ناامید کند👌
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
برای تعجیل در امر فرج و رفع نگرانیها و گرفتاریها و نجات و اصلاح حال مؤمنین، بگوییم:
🌹 «أَللهُم اکشِفْ هذِهِ الْغُمةَ عَنْ هذِهِ الأُمةِ بِظُهُورِهِ؛
💟خداوندا، با ظهور حضرت حجت عجلاللهتعالیفرجهالشریف این ناراحتی را از این امت برطرف نما».
✔️زیرا واقعاً از ظلم و ستم و بلا و فشاری که بر سر #اسلام و #مسلمین_به_خصوص_اهل_ایمان وارد میآید، کارد به استخوان رسیده است.
📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۴۰۴
❣اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ❣
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
توهم بزرگ.mp3
زمان:
حجم:
3.24M
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۷۷
*═✧❁﷽❁✧═*
همون چهره جدی، به شدت توی فکر 🤔غرق شد ، اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد،نمی شد عمق نگاهش 👀رو درک کرد اما از خندیدن☺️ بهتر بودمن رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه🏨 شدیم ،فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود، فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن ، برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم ☹️
یکی از آقایون باهام اومد 🚶تا راه رو نشونم بده ، در🚪 اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ، تا وسط سرم سوخت با صدای🔊 در، یه جوان👨 بی نهایت سفید با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ، جلوی پای من بلند شد ؛مثل میخ، جلوی در خشک شدم ، همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ، جوان هم با لبخند😊 جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام ✋و خوش آمدگویی کرد ...
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ، از شدت عصبانیت😡 چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد دستش رو که برای دست دادن🤝 جلو آورد، یه قدم رفتم عقب، بدون توجه به ساکم سریع دوییدم🏃 پایین ، من رفتم سراغ اون روحانی👳 مسن
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
نــدبه هاے دلتنـگے³¹³❤️🍂
@nodbehayedetangi313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷