#سلامامیدمنتظران
دوستدارمتمامسلامهایم
اولبہشماباشدپدر
میدانمهرڪجاے
اینعالمپهناورڪہباشید
میفرماییدوعلیڪمالسلام ...🙂
#السلامعلیڪیامولاےیاصاحبالزمان
قلبمگرهخوردهبہعشقتیامولا
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Ostad_Shojaeانسان شناسی ۲۱۶.mp3
زمان:
حجم:
11.77M
#انسان_شناسی ۲۰۴
#آیتالله_فاطمینیا
#استاد_شجاعی
- من باید حتماً روزی یک جزء قرآن بخونم!
- من باید حتماً روزی یک بار زیارت عاشورا بخونم!
- من باید حتماً هر روز برم زیارت!
هر جوری هست ...
و به هر قیمتی باید این کارها رو انجام بدم.
💥 شما سخت در اشتباهید!
3.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_مهدی_امینی
🌷🌷🌷🌷🌷
شهدا مثل گوهر ها و گنج های نایابی هستند که در اطراف ما وجود دارند و ما غافلیم . سردار شهید مهدی امینی . در این کلیپ بندهایی از مناجات این شهید بزرگوار این گوهر نایاب گفته شده است .
گوش کنید و خودتون قضاوت کنید . از خدا بخواهیم تا زنده ایم ما رو با این گنج های نایابش اشنا کند و در روز محشر ما را با ایشان محشور بفرماید . التماس دعا
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣3⃣
✅ فصل یازدهم
باورم نمیشد به این سادگی از حاجآقایم، زندادشم، شیرین جان و خانه و زندگیام دل بکنم. گفتم: « من نمیتوانم طاقت بیاورم. دلم تنگ میشود.»اخمهایش تو هم رفت و گفت: « خیلی زرنگی. تو طاقت دوری نداری، آنوقت من چطور دلم برای تو و بچهها تنگ نشود؟! میترسم به این زودی چهار پنج نفر بشوید؛ آنوقت من چهکار کنم؟! »
گفتم: « زبانت را گاز بگیر. خدا نکند. »
آنقدر گفت و گفت تا راضی شدم. یکدفعه دیدم شوخی شوخی راهی همدان شدهام. گفتم: « فقط تا آخر عید. اگر دیدم نمیتوانم تاب بیاورم، برمیگردمها! »
همینکه این حرف را از دهانم شنید، دوید و اسباب اثاثیهی مختصری جمع کرد و گذاشت پشت ژیان و گفت: « حالا یک هفتهای همینطوری میرویم، انشاءاللّه طاقت میآوری. »
قبول کردم و رفتیم خانهی حاجآقایم. شیرین جان باورش نمیشد. زبانش بند آمده بود. بچهها را گذاشتیم پیشش و تا ظهر از همهی فامیل خداحافظی کردیم. بچهها از مادرم دل نمیکندند. خدیجه از بغل شیرین جان پایین نمیآمد. گریه میکرد و با آن زبان شیرینش پشت سر هم میگفت: « شینا، شینا »
هر طور بود از شینا جدایش کردم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. صمد آنقدر ماشین را پر کرده بود که دیگر جایی برای خودمان نبود. ژیان قارقار میکرد و جلو میرفت. همدان خیلی با قایش فرق میکرد. برایم همه چیز و همه جا غریب بود. روزهای اول دوری از حاجآقایم بیتابم میکرد. آنقدر که گاهی وقتها دور از چشم صمد مینشستم و هایهای گریه میکردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز میدیدم. هفتهی اول برای ناهار میآمد خانه. ناهار را با هم میخوردیم. کمی با بچهها بازی میکرد. چایش را میخورد و میرفت تا شب.
کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خرابکاری منافقین و تروریستها. صمد با فعالیتهای گروهکها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایدهی دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل میدانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا میخواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان میشدند. یا این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم.
یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس میخواند. قایش مدرسهی راهنمایی نداشت. اغلب بچهها برای تحصیل میرفتند رزن – که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچهها، مهمانداری و کارهای روزانه خستهام میکرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود.تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام میداد که صدای زنگ در بلند شد.تیمور رفت و در را باز کرد. از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم.برادرشوهرم، ستار،بود.داشت با تیمور حرف میزد.کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت:«من با داداش ستار میروم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم:«صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: « الان برمیگردیم. »شک برم داشت،گفتم:«چرا آقا ستار نمیآید تو؟»
همینطور که از اتاق بیرون میرفت، گفت:«برای شام میآییم.»دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم:«نه، طوری نشده.حتماً ستار چون صمد خانه نیست،خجالت کشیده بیاید تو. حتماً میخواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد،نزدیک غروب،دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار.تا در را باز کردم، پرسیدم:«چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشهی اتاق.هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. میگفت:«مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچههایم تنگ شده. آمدهام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور میکردم؟! نه،باور نکردم.اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. دلهرهای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا.توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینیبوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاجآقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده میشوند. همان جلوی در وارفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده ، کسی جواب درست و حسابی نداد.همه یک کلام شده بودند:«صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور میکردم؛ اما باور نکردم. میدانستم دارند دروغ میگویند. اگر راست میگفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود.تیمور با برادرش کجا رفته؟!چرا هنوز برنگشتند.این همه مهان چطور یکدفعه هوای ما را کردند.
🔰ادامه دارد....🔰
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_نساء_آیه_ ۱۰۶
《واستغفرِ اللهَ اِنَّ اللهَ کانَ غَفوراً رَحیما》
#استغفار_زمینه_جلب_رحمت_
الهی
از خداوند آمرزش بخواه که خداوند آمرزنده بسیار مهربان است و خطاکاران را مشمول رحمت خود می فرماید
🌹 ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز هشتاد وپنجم
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه30 : نامه به معاويه
🔹پند و هشدار به معاويه
🔻نسبت به آنچه در اختيار داری از خدا بترس و در حقوق الهی كه بر تو واجب است انديشه كن و به شناخت چيزی همت كن كه در ناآگاهی آن معذور نخواهی بود، همانا اطاعت خدا نشانه های آشكار و راه های روشن و راهی ميانه و هميشه گشوده و پايانی دلپسند دارد كه زيركان به آن راه يابند و فاسدان از آن به انحراف روند، كسی كه از دين سر باز زند از حق رويگردان شده و در وادی حيرت سرگردان خواهد شد، كه خدا نعمت خود را از او گرفته و بلاهايش را بر او نازل می كند، معاويه اينك به خود آی و به خود بپرداز! زيرا خداوند راه و سرانجام امور تو را روشن كرده است. اما تو همچنان به سوی زيانكاری و جايگاه كفر ورزی حركت می كنی، خواسته های دل تو را به بديها كشانده و در پرتگاه گمراهی قرار داده است و تو را در هلاكت انداخته و راه های نجات را بر روی تو بسته است.
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه29 : نامه به مردم بصره در سال ٣٨ هجری آنگاه که معاویه قصد توطئه در بصره را داشت
🔹هشدار به مردم بصره
🔻شما از پيمان شكستن و دشمنی آشكارا با من آگاهيد، با اين همه جرم شما را عفو كردم و شمشير از فراريان برداشتم و استقبال كنندگان را پذيرفتم و از گناه شما چشم پوشيدم، اگر هم اكنون كارهای ناروا و انديشه های نابخردانه، شما را به مخالفت و دشمنی با من بكشاند، سپاه من آماده و پا در ركابند و اگر مرا به حركت دوباره مجبور كنيد، حمله ای بر شما روا دارم كه جنگ جمل در برابر آن بسيار كوچك باشد، با اينكه به ارزشهای فرمانبردارانتان آگاهم و حق نصيحت كنندگان شما را می شناسم و هرگز به جای شخص متهمی انسان نيكوكاری را نخواهم گرفت و هرگز پيمان وفاداران را نخواهم شكست.
┄┄┅┅✿❀🌿🌹🌿❀✿┅┅┄┄