راه را گم کرده ام آواره و تنها شدم ؛
یاد #آقایم نبودم غرق در #دنیا شدم ؛
أَیْنَ فَرَجُکَ الْقَرِیب
#راه_نشانم_بده ...🌱
#اللهمعجللولیکالفرج
#تعجیلدرفرجصلوات
اللهمصلعلیمحمدو
آلمحمدوعجلفرجهم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج🌹🌸
هدایت شده از امام زمانی ام ³¹³
هرگز نمازت را ترک مکن " 🔴
میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛
تا " سجده " کنند، فقط یک سجده
از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
قبرها، پر است از جوانانى که
میخواستند در پیری توبه کنند...
رسول الله صلےالله علیه وآله فرموده اند
نماز صبح : نور صورت
ظهر : بركت رزق
عصر : طاقت بدن
مغرب : فايده فرزند
عشاء : آرامش
مي بخشد.
به نیت دعوت برای "نماز" به چند نفر بفرست 🌹
#علی_محمد_کرمی_ابوالواردی
🌷🌷🌷🌷🌷
👈" اگر دین اسلام با جهاد و به خون خفتن من زنده می ماند پس از خمپاره ها و ای رگبار مسلسل ها بر بدن من ببارید و بدنم را قطعه قطعه کنید که ما در سنگر مانده ایم و آماده ایم ...
با شما مردم یک سخن دارم اگر دست از انقلاب و ولایت بردارید و یا بی تفاوت بمانید،
شهدا روز محشر جلو شما را خواهند گرفت....👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامامشهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
💠روزشمار غدیر💠
🌺امیرالمؤمنین عليه السلام:
🌸سخن نيكو و مختصر بگو؛ زيرا اين براى تو زيباتر است و بر فضل تو، دلالت بيشترى دارد.
✅غررالحكم حدیث 2735
🌹۱۴ روز تا بزرگترین عید خدا #عیدغدیر 🌹
#حاجحسینیکتا میگفت :
اگهقاطیبشی؛✨
رفیقبشی،دوستبشی
باامامزمانخودمونیبشی؛🌱
بیریشهپیشهبشی،
بیخوردهشیشهبشی،
پشتِرودخونهیچه کنمچهکنمِزندگی؛🌊
رشتهیِدلتدستِآقاباشه...
آقاخودشعبورتمیده...! :)
#صاحبنا♥️✨
ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۸۳ *═✧❁﷽❁✧═* گریه ام گرفت. می نالیدم 😫و می گفتم: «تو ر
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۸۴
*═✧❁﷽❁✧═*
آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید🌷، اما صمد زخمی می شود.
جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در🚪 نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.»
نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع 🚫الملاقات هستند.»
دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس🙏 کردن. در همین موقع، پرستاری👩⚕ از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه⌚️ نشود، زود برگرد»
پاهایم 👣رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم 🤚را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم ❤️داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست⁉️ چه بلایی سرش آمده؟!
یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید👀، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.»
باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده 😴بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس😰 بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده...😱
رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها👧👧 کجا هستند؟!»
بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی⁉️»
نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست😔
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
هدایت شده از امام زمانی ام ³¹³
گـــروه ختم صلواتـــــــ
eitaa.com/joinchat/1608187940Ccb69ba07b6