ندبه هاے دلتنگے
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_واقعی #عارفانه قسمت۳۲ *═✧❁﷽❁✧═* #دوران_جهاد کل دوران حضوراحمدآقادرجبهه سه ما
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_واقعی
#عارفانه
قسمت۳۳
*═✧❁﷽❁✧═*
خلاصه همان روزبودکه دیدم👀 رفت وآمددراطراف خانه ی🏠 مازیادشده پسرم مرتب می آمدومی رفت.ظهربودکه ازاخبارشنیدیم هواپیمای✈️ حامل شهیدمحلاتی موردهدف قرارگرفته وایشان به شهادت🌷 رسیده اند.وبعدهم آمدندمنزل ماوخبرشهادت احمدعلی رااعلام📣 کردند.مراسم تشیع وتدفین وختم احمدباحضورآیت الله حق شناس وعبارتی که ایشان دروصف پسرم فرمودندخیلی عجیب شده بود😳بعدازاینکه حضرت آقااین حرف هارازدنددوستان احمدهم آمدندوکراماتی که ازاودیده بودندنقل کردند.عجب اینکه پسرمن که درخانه بودیک زندگی بسیارعادی داشت,امّاهیچ گاه ازاومکروه ندیدم👌چه رسدبه گناه احمدرفت.امّامی دانستم که اواهل این دنیانبود💯اودراین جهان ماندنی نبود.اوهرلحظه آماده ی رفتن بود✅خداوندمتعال هم اورادرجوانی به نزدخودبُرد.بعدازاحمدتمام آنچه ازاومانده بودراجمع کردیم.چندین جلدکتاب 📚بودکه همه رابه حوزه ی قم تحویل دادیم.یکی ازعلمامی گفت:این کتاب هابرای چه کسی بوده?این هاحتی برای
طلبه سنگین است😳
#بوی_خوش
نوروزسال🗓۱۳۶۵ازراه رسید.مراسم چهلم احمدآقانزدیک بود.برا همین به همراه سعیدرفتیم برای سفارش سنگ قبر.عصریکی ازروزهای وسط هفته باماشین🚙 راهی بهشت زهرا(سلام الله علیها)شدیم.سنگ قبروتابلوی آلمینیومی بالای مزارراتحویل گرفتیم.بعدکمی سیمان ومصالح خریدیم وسریع به قطعه ی ۲۴رفتیم.کسی بهشت زهرا(سلام الله علیها)نبود🚫نم نم باران🌦 هم آغازشده بود.باخودم گفتم:کاش یکی دونفردیگه برای کمک می آوردیم.همان موقع یک جوان👱,که شال سبزرنگ به گردن انداخته بود,جلوآمدوسلام ✋کرد!بعدگفت:اجازه می دیدمن هم کمک کنم?
ماهم خوشحال😍 شدیم وگفتیم :بفرماید.من همین طورکه مشغول کاربودم خاطراتی که بااحمدآقاداشتم رامرورکردم.من پسرعموودامادخانواده ی آنهابودم.اززمان کودکی هم باهم بودیم.هربارکه به روستای آیینه ورزان می رفتیم شب وروزباهم بودیم..
احمددردوران کودکی خیلی جنب وجوش داشت وبه راحتی ازدیواربالامی رفت.فوتبال⚽️ خوبی داشت و....امّاوقتی نوجوان شددرمسیرمعنویات قرارگرفت.حاج آقاحق شناس به خوبی به زندگی احمدجهت دادواورابه قله های معنوی رساند💯کارنصب سنگ قبرانجام شد.برای اینکه تابلوی بالای مزاررانصب کنم بایدکمی از بالای قبرراگودمی کردیم تاپایه های تابلودرزمین قرارگیرد.باران شدید🌨شده بود.لحظات غروب🌄 بود.خاک آنجاهم سُست بود.من روی زمین نشستم وبادست مشغول کندن شدم. گودال عمیقی درست شد.دست من تاکتف توی گودال می رفت وخاک هارابه بیرون می ریخت.امّادیدم 👀یک سنگ جلوی کارمراگرفته.اینقدرفکرم مشغول شدکه فکرنکردم گودال خیلی عمیق شده وممکن است به محل قبربرسم😱 دورسنگ راخالی کردم وآن رابیرون کشیدم درآن لحظات غروب یکدفعه دیدم زیرسنگ خالی شد😲باتعجب سرم راپایین آوردم دیدم سنگی که دردست من قراردارد ازسنگ های بالای لحداست واکنون یک راه به داخل قبرایجادشد!رنگم پریده😨 بود.چرامن دقت نکردم?برای چی اینجارواینقدگودکردم?من که خواستم سنگ رابه سرجایش قراردهم آن چنان بوی خوبی به مشامم خوردکه تاامروزهنوزشبیه آن راحس نکرده ام😍می خواستم همین طورسرم راداخل گودال نگه دارم.سرم رابالاگرفتم بیرون گودال هیچ بوی عطری نبودآن موقع اطراف قبر
گل🌹 کاری نشده بود.فقط بوی نم باران به مشام می آمد.باخودم گفتم:احمدچهل روزپیش شهیدشده مگرنمی گویندکه جنازه بعدازچندروزمتعفن می شود⁉️ دوباره سرم راداخل قبرکردم گویی یک شیشه معطرخوش بوراداخل قبراوخالی کرده اند😳سنگ راسرجایش قراردادیم.تابلورانصب کردیم ومزاراحمدآقابرای مراسم چهلم آماده کردیم.وقتی می خواستیم برگردیم دوباره ایستادم وبه قبرخیره👀 شدم.من اطمینان داشتم که پیکراحمدآقامانندبقیه اولیاءالله سالم ومعطرمانده است✅باران شدیدشده بودمن ایستاده بودم وحسابی خیس شدم.آقاحمیدصدایم🗣 کردوبه سمت ماشین بر گشتم.امّافکر🤔آن بوی خوش ازذهنم خارج نمی شد.بوی خوشی که باهیچ یک ازعطرهای دنیاقابل مقایسه نبود👌
┅─═ঊঈ🌱🌷🌱ঊঈ═─┅
👈 ادامه دارد... 🔜👉
✨📿✨📿✨📿✨📿✨