ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۷۲ *═✧❁﷽❁✧═* سرنشینان ماشین اول تعدادی لباس شخصی
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۴۷۳
*═✧❁﷽❁✧═*
مهندس زردباني كه مترجم گروه خبرنگاران🎤 بود علي رغم تأكيد بعثي ها بر اينكه آنها نبايد از وجود دختران اسير خبردار شوند ، بسيار هوشمندانه خبر حضورما و صاحبان
صدا🗣 را در اردوگاه به آنان رسانده بود .
خبرنگاران از عراقي ها مي پرسند : اين صداي چيست ؟ مگر اينجا زن🧕 هم هست؟
- اينها چهار زن زنداني هستند كه چون مدت زيادي است اينجا هستند ديوانه شده اند😒
- ما مي توانيم از وضعيت و موقعيت آنها خبر تهيه كنيم ؟
- نه آنها هر كسي را ببينند به او حمله مي كنند و آسيب مي رسانند😱 و ما مسئول سلامت شما هستيم.
مهندس زردباني مي گفت :
- با هر صدا و شعار خبرنگاران بيشتر به ملاقات و ديدن خانم ها اصرار مي كردند . همه فيلم📹 و خبري كه گرفتند آبكي بود .
بعثي ها مي خواستند هرچه زود تر خبرنگارها بساطشان را جمع كنند و از اردوگاه بيرون بروند . آن روز به هر تقدير خبرنگار ها و فيلم بردار ها با ماشين هايي🚘 كه شيشه هايش بر اثر زد و خورد شكسته بود ، اردوگاه را ترك كردند . بلافاصله بعثي ها داخل اردوگاه ريختند و اين بار خودشان شروع به خبرسازي كردند . ابتدا ،
غذاي قاطع يك را قطع كردند🚫
قاطع دو و قاطع افسران و خلبانان هم به پشتيباني از قاطع يك غذا نگرفتند ❌خبر كه به ما رسيد ما هم غذا نگرفتيم . وقتي بعثي ها وحدت و يكپارچگي اردوگاه را ديدند ، از فردا غذاي همه قاطع ها را قطع كردند🚫
بعد از آن همه خشكسالي و بي آبي ، از نماز صبح قطرات باران💦 مثل همنوازي اركستري كه گاه ريتمش تند و گاه كند مي شود ، به ني ها و حصير ها مي زدند و همه را به تماشا👀 دعوت مي كردند .
فقط منتظر بوديم ساعت آزاد باش شروع شود و زير باران🌨 برويم تا ما را بشويد و اندكي از اندوه مان را با خود ببرد . همين كه در باز شد ديديم مقدار زيادي آب جلوي آغل جمع شده كه در پي پيدا كردن راهي براي جاري شدن است اما ما آن قدر هيجان😍 قدم زدن زير باران را داشتيم كه با باز شدن در ، بي اعتنا به نهر آبي كه جلو قفسمان جمع شده بود هرچهار نفرمان بيرون پريديم .
خالد هم طبق معمول در آشپرخانه پرسه مي زد و سرگرم خوردن😋 لقمه هاي ناتمامش بود .
آن روز مثل اینکه خدا همه بارانی را که می خواست به سرزمین عراق ببارد به آسمان اردوگاه عنبر فرستاده بود . ابرها🌨 لحظه به لحظه پربارتر و باران تند تر و سیل آسا تر می شد . انگار کسی از آسمان ، کاسه کاسه آب روی سرمان می ریخت . ما از شادی می خندیدیم😂 و همچنان زیر باران راه می رفتیم . باران ما را به شادی دعوت می کرد . ما از ته دل می خندیدیم و هر بار که می ❤️خندیدیم یک قُلپ آب گوارا به حلقمان می رفت . هم باد بود و هم باران و هم سرما و ما از همه چیز فقط لذت😍 می بردیم . آن قدر باران شدت گرفت که خالد بالاخره از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :
- هوا به هم ریخته ، زودتر داخل قفس بروید . بی اعتنا😏 به درخواست خالد تا آخرین لحظه در حیاط ماندیم و با تنی خیس و باران دیده به سمت قفس رفتیم 🚶♀
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_بقره_آیه۱۸۶
#شرایط_قبول_شدن_دعا_و_
رابطه_صمیمانه_خداوند بابندگانش
ای پیامبر هرگاه بندگانم در باره من از تو سوال می کنند در جواب آنها بگو: من نزدیکم و دعای دعا کننده را قبول میکنم
به شرط آنکه آنان نیز فرمان مرا بپذیرند و از من اطاعت کنند.
و به من ایمان داشته باشند تا اینکه به راه حق هدایت یابند.
#سلام_امام_زمانم ❤
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُدَّخَرُ لِتَجْدِیدِ الْفَرَائِضِ وَ السُّنَنِ...
✨رگ خشک احکام الهی جز با خون گرم حضور تو جان تازه نمی گیرد!
✨سلام بر تو ای گنج ودیعه شده در خزائن الهی.
✨و سلام بر روزی که به یُمن جاری شدن احکام خدا، درخت شادی انسان شکوفه خواهد زد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
9.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حدیث
🔅 امام زمان:
🌎 وجود من برای اهل زمین، سبب امان و آسایش است، همچنان که ستارگان سبب امان آسمانند.
📚 بحارالانوار جلد ۷۵ ص ۳۸۰