eitaa logo
ندبه هاے دلتنگے
287 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
968 ویدیو
3 فایل
بزرگتــرین گـــناه ما... ندیدن اشــڪ های اوست! اشــــڪ هایی ڪـــه او... برای دیدن گناهــان مـــا می‌ریزد!😔💔 ❄️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❄ خـــادم ڪانال: اگر برای خداست .بگذارگمنام بمانم🍂
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم ۱۰۴ آیا نمی دانستند که فقط خداوند توبه را از بندگانش می پذیرد و صدقات را میگیردو خداوند توبه پذیر و مهربان است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مولای ما 🏝به بیماری می مانم درد کشیده و تنها در گوشه ای رها شده که شب های طولانی زمستان را در تب و اضطرار صبح می کند به امید طبیبی و دوایی... بازآی و پایان بخش این تیره شبهای سرد غیبت را...🏝 ⚘وَ لاَ رَایَةً إِلاَّ نَكَّسْتَهَا وَ لاَ شُجَاعاً إِلاَّ قَتَلْتَهُ وَ لاَ جَیْشاً إِلاَّ خَذَلْتَهُ ..و هر پرچمى را ساقط سازی و تمام شجاعانشان رابه قتل رسانی و همه ی لشكرهايشان را مخذول و مغلوب سازی⚘ 📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 قدرت و لذتی مضاعف
🌷🌷🌷🌷🌷 اگـه میخواهی محبوب‌خداشوی گمنام‌باش؛ ڪارڪن‌برای‌خدا، نه ‌برای‌معروفیت👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات 🌷 🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۶۰ *═✧❁﷽❁✧═* بی تاب یک نگاه دیگر به آن دختر🧕 شده بو
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۱۶۱ *═✧❁﷽❁✧═* در یکی از روستاها ی اطراف بم بودم که خبر شروع جنگ📛 را شنیدم. با شنیدن این خبر به تهران آمدم و همراه با دکتر صادقی که در بندر عباس با او آشنا شده بودم و آقای زندی و برادر جرگویی و دو نفر از امدادگران دیگر راهی🚶‍♀ جنوب شدیم اول به جبهه ی غرب رفتیم اما سه روز بیشتر آنجا نماندیم چون به ما گفتند در جنوب بیشتر به ما نیاز💪 دارند. به اندیمشک رفتیم. وقتی رسیدیم، نیروگاه برق را زده بودند و همه جا پر از دود بود. با دیدن 👀آن وضعیت از گروه خواستم به دزفول برویم و شب را آنجا بگذرانیم. گروه هم موافق بودند✅ اما کسی را به پایگاه وحدتی دزفول راه نمی دادند❌فقط نیروهای ارتش در آنجا مانده بودند. زن ها و بچه ها👧👶 را از شهر خارج کرده بودند. به عمویم زنگ زدم. به کمک او توانستیم شب را در دزفول بمانیم. شب وحشتناکی😰 بود. تمام وجودم را ترس و دودلی فرا گرفته بود. از دودلی که به آن گرفتار شده بودم بدم میامد😖دلم میخواست زودتر تصمیم بگیرم. با خودم میگفتم کاش به حرف دایی ام گوش👂 داده بودم و به جبهه نمی امدم. آخر فقط دایی ام مرا از سختی های جنگ می ترساند و می گفت: احساساتی شده ای، جنگ به این سادگی ها نیست👌 کشته شدن دارد، مفقود شدن دارد، اسارت🙌 دارد. ولی حرف آخر را مادرم زد. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
به نیت حسین معز غلامی ۳ صدتا صلوات هدیه می کنیم