۱۴ بهمن ۱۴۰۰
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۶۹ *═✧❁﷽❁✧═* اين را كه گفت ، نتوانستم جلوي خودم را
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۴۷۰
*═✧❁﷽❁✧═*
فاطمه گفت :
- معصومه سرت رو بلند کن و به چشمهای من نگاه کن 👀تا یه چیز قشنگ برات تعریف کنم .
نمیتوانستم ❌سرم را بالا بگیرم و به چشمانش نگاه کنم . گفتم :
- حالا نمیشه سرم پایین باشه اما گوشام به تو باشه؟
گفت :
- نه ! باید نگام کنی . اونجوری نمیشه❌
درحالیکه میخندید☺️ ادامه داد :
- اونایی که موهای جلوی سرشون ریخته آدمایی هستن که فکر😇 میکنن ، اونایی که موهای عقب کلهشون ریخته خوشگلن، اونایی که مثل تو هم جلو و هم عقب موهاشون ریخته ، فکر میکنن که خوشگلن😁
همه زدند زیر خنده . حالا نخند و کی بخند . از اینکه کله من سوژه خنده خواهرها شده بود و هرچند وقت یکبار چیزی میگفتند و از ته دل میخندیدند😂 خوشحال بودم . آن خندهها را نشانه مقاومت و مبارزه💪 میدانستم . در اردوگاه موصل حاجآقا ابوترابی میگفت :
"هرکس بتونه اسیر دیگری رو بخندونه ، فرشتهها برایش ثواب مینویسند ."
شب که در قفس قفل🔒 میشد و همه بعثیها بیرون میرفتند ، تازه آن وقت گره ابروهای ما باز میشد . هرکس چیزی میگفت و میخندیدیم اما لابلای خندهها گاهی یواشکی زیر گریه😭 هم میزدیم .
آمدن هیئت صلیب سرخ به همراه یکی از برادران اسیر به عنوان مترجم ، تنها فرصتی بود که موضوع بحث و گفتگوهای ما را تغییر میداد و تا مدتی ما را درگیر میکرد . چشم انتظار آمدن آنها و گرفتن نامهها 💌و عکسها بودیم و البته من کمی هم کنجکاو نامههای بینام و نشان بودم .
همیشه یک هفته قبل از آمدن هیئت صلیب سرخ ، وضعیت صلیبی میشد و میوه🍎🍊 به اردوگاه میآمد . هرچند فقط به اندازهای بود که مزه آن میوه را به یاد بیاوریم . یاسین ، شاکر، عبدالرحمن و علی هم یواش یواش کابلهایشان را قايم مي كردند اما هنوز هيئت صليب سرخ پايشان از اردوگاه بيرون نگذاشته بودند كه تلافي آن يك هفته را سرمان خالي مي كردند 😒
اوايل بهمن مشغول نظافت قفس و آغل بوديم كه هيئت صليب سرخ به همراه برادري به نام سرگرد حميد حميديان به قفس ما آمدند🚶♂
برادر حميديان اهل شيراز بود . او با لهجه شيرين شيرازي از وضعيت ايران 🇮🇷و پيروزي هايي كه اخيراً در جبهه ها به دست آورده بوديم با خبرمان كرد . گاهي به هيجان مي آمديم و گاهي سخت متأثر😢 مي شديم ؛ به خصوص وقتي از شرايط سخت قاطع يك و دو خبر داد و گفت :
- چند تا از برادرها زير شكنجه شهيد🌷 يا نابينا شده اند و با وجود اطلاع صليب سرخ هنوز هيچ اقدامي صورت نگرفته .
بيشتر براي تنهايي و غربت خودمان افسوس مي خورديم .
سرگرد حميديان مسئول كتابخانه📚 بود . به او گفتيم :
- ما هم مي خواهيم از كتاب هاي كتابخانه استفاده كنيم . اما نماينده صليب سرخ گفت:
- ما قبلا اين موضوع را مطرح كرده ايم ولي عراقي ها نپذيرفته اند❌ و گفته اند نبايد هيچ ارتباطي بين شما و اسراي مرد باشد . حتي مطالعه روزنامه هاي📰 عربي يا انگليسي را هم نپذيرفته اند . اما سرگرد حميديان قول داد براي اين موضوع با مشورت برادران افسر خلبان راه حلي پيدا كند . قرار شد وسيله اي براي گرم كردن قفس و كم كردن نم و رطوبت در اختيارمان گذاشته شود .
چند روزي از رفتن هيئت صليب سرخ گذشت . نزديك ظهر 🌞وقت آزادباش ما بود . در حد فاصل مجاز هميشگي براي اينكه بخشي از سرما و رطوبت بدنمان گرفته شود در حال قدم زدن🚶♀ بوديم كه متوجه رفت و آمد هايي بيشتر از حد معمول اردوگاه شديم . شانس آورده بوديم كه خالد طبق معمول در آشپزخانه سرگرم بخور بخور😋 بود و ما مي توانستيم به بهانه هواخوري از اوضاع سر در بياوريم .
سربازهاي بعثي دستپاچه و سراسيمه مشغول صحنه سازي بودند و با سرعت در گوشه حياط هر دو قاطع ميز پينگ پنگ🏓 و شطرنج مي چيدند . عده اي از اسرا با لباس گرم كن و كفش ورزشي 👟در حال فوتبال ⚽️بازي بودند و عده اي ديگر در حال ورق بازي و عده اي دور ميز شطرنج بودند . گروهي ديگر هم در حال قدم زدن🚶♂ بودند . .
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
۱۴ بهمن ۱۴۰۰
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_بقره_آیه_۱۵۴
#نظر_قرآن_در_مورد_شهیدان
به کسانی که در راه دین خدا کشته می شوند, مرده نگویید.( زیرا شهیدان نمرده اند)
بلکه آنها زنده اند ولی شما( باحواس ظاهری ودیدگاه مادی) درک نمی کنید.
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
❤️#سلام_امام_زمانم❤️
دلم دوباره ببین که شده پریشانت
عزیز فاطمه ای جان من به قربانت
برای روز ظهورت ، برای آمدنت
چقدر مانده که کامل شوند یارانت؟
💚تعجیل در امر فرج آقا امام زمان
عجل الله تعالی فرجه الشریف
صلوات💚
┅❁🍃♡🍃❁┅
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
۱۵ بهمن ۱۴۰۰