#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم 💚
•|🌙🕊|•
هر صبح،
به شوق عهد دوباره با شما
چشمم را باز میکنم
عهد میکنم با شما،
هر روز که میگذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشم...
السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضمنه
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🦋🌱🦋🌱
#سوره مبارکه ی قلم آیه ۵۱
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
👈وَإِنْ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ
بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ
لَمَجْنُونٌ .
👌نزدیك است كافران هنگامی كه آیات
قرآن را میشنوند با چشمزخم خود تو
را از بین ببرند، و میگویند: «او دیوانه
است!»
🌷🌷🌷🌷🌷
👈شهید محمودرضا شهریانی سگوند متولد سال ۱۳۴۳ است
که ۲۱ بهمن ۱۳۶۱ در سن ۱۸ سالگی در عملیات والفجر مقدماتی به فیض شهادت رسید
👈در سفر عاشقی هرکه سبک بال تر
قافله ی عشق را قافله سالارتر
راه شهیدان عشق از همه راهی جداست
راهی این خطه راست دیده ی بیدارتر
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
📜 قرائت زیارت #آل_یاسین
🗓 روز بیست و یکم
ـــــــــــــ
📌 #نکات_زیارت_آل_یس 21
🔸فَنَفْسِي مُؤْمِنَةٌ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ وَ بِرَسُولِهِ وَبِأَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ
🍃اي مولاي من كه برنامهريزي جان و قلب و زندگيام را با دستورات شما تنظيم كردم!
❤️ به شما عرضه ميدارم كه جان من به خداي يگانه، مؤمن است و در مسير دينداري به «توحيد» نائل شدهام،
🌴 به طوري كه در حضور مطلق حضرت «الله» و در تدبير او و در فرمان او، اَحدي را در عرض او نميدانم و نميبينم
🔹و نيز به رسول او مؤمن هستم و ميبينم كه در سرتاسر كلام و حركاتِ او ظهور يگانگي خداست، رسول اوست و از او ميگويد،
🔰و به اميرالمؤمنين و به شما فرزندان آن حضرت از اوّل تا آخر مؤمن هستم،
🔆رسيدهام به جايي كه قلبم شماها را تصديق ميكند، همه شما وصيّ رسول خدا هستيد كه از طرف خداوند براي تبيين حقيقت انتخاب شدهايد،
✅ اگر دستي بر زمين داريد و به زمينيان اشاره ميكنيد، دستي هم بر آسمان داريد و از عالم معنا ميگيريد،
🌀من شما را صحيحترين، بلكه تنها جريان صحيح در ميدان معارف بشري ميبينم و بر اين امر بسيار مفتخر و شادم.
📝خاك بوديم اينچنين موزون شديم
خاك ما زر گشت، سيمين جان شديم
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۲۱ *═✧❁﷽❁✧═* چنان سرگرم گل چیدن شده بودم که وقتی دس
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۲۲
*═✧❁﷽❁✧═*
اگرچه دلم❤️ می خواست شیشه بشکند اما زورم نرسید. مادرم همه گل ها را دسته کرده بود و از راز و رمز گل ها 💐و عطر آن ها برایم می گفت. اما من هر چند لحظه یکبار یاد بچه ها می افتادم و از مادرم می پرسیدم:
اینها همه با هم کجا رفتند؟ من هم دلم ❤️می خواست لباس عیدم را بپوشم و سوار ماشین شوم.
از آنجا که خانه ی ما پر از پسر👦 بود، من و فاطمه ، اجازه نداشتیم دامن بپوشیم و همیشه لباسمان بلوز و شلوار 👖بود.
مادرم برای اینکه مرا آرام کند اجازه داد بلوز و شلوار عیدم را بپوشم😍من هم لباس هایم را به سرعت پوشیدم و برای اینکه برگشتن آنها را زودتر از همه ببینم، رفتم و کنار در چمباتمه زدم و چشم👀 به راه دوختم.
با شنیدن صدای هر ماشینی گردن می کشیدم تا برگشتن آنها را ببینم. پاهایم 👣خسته شده بود ولی از ترس کثیف شدن شلوارم، جرات نمی کردم روی زمین بنشینم.
پیش خودم فکر 😇می کردم شاید بخواهند گروه گروه بچه ها را به مهمانی ببرند و مرا نوبت بعد می برند😍
برای همین با عجله به سمت خانه ی زری دویدم🏃♂او هم لباس ها
ی عیدش را پوشیده بود.
خوشحال شدم😌 و پیش خودم گفتم : چه خوب! همه با هم می رویم. آبجی فاطمه دسته گلی💐 را که چیده و به گوشه ای پرتاب کرده بودم به دستم داد.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️