eitaa logo
سربازانقلاب | سیدفخرالدین موسوی
17.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3هزار ویدیو
287 فایل
🚩 درگاهی برای معرفی #شبکه_نفوذ @fakher56 گروه متصل: https://eitaa.com/joinchat/1366360084C09602dbad0 کانالهای دیگرم: @mostanadsazam @parvandeha @roshana_media
مشاهده در ایتا
دانلود
آیا مرغ همسایه غازه؟! / 4 (نگاهی گذارا به قوانین فیلترینگ در کشورهای دیگر...) ⭕️4.کانادا کشور کانادا یکی از 10 کشور برتر در زمینه ارتباط اینترنتیست. ISP ها بر طبق قانون این کشور موظف به ثبت اطلاعات تمامی فعالیتهای اینترنتی کاربران به مدت 6 ماه هستند. این مساله مخالفتهایی را از میان گروههای مختلف به همراه داشته و این افراد آن را نوعی نقض حریم شخصی توسط قوانین دولتی میشمارند. ادامه دارد... @nofoz_shenasi
⚠️از تا (بررسی مفهوم عدالتخواهی در منظومه فکری رهبر معظم انقلاب) 1️⃣فرق بین تحوّل‌خواهی واعتراض «تحوّل‌خواهی لزوماً به معنای اعتراض نیست» بلکه به معنی بهتر شدن مستمر است. 👈🏻برخی تصور می‌کنند مطالبه‌گری صرفا فریاد کشیدن است حال آنکه و به معنای راضی نبودن از وضع موجود است و از این جهت، الزاما به معنی نیست. @nofoz_shenasi
⚠️از تا (بررسی مفهوم عدالتخواهی در منظومه فکری رهبر معظم انقلاب) 2️⃣فضای مجازی و قضاوتهای باطل «خیلی‌ها قضاوت می‌کنند در فضای مجازی؛ و با بیانهای خودشان، با نوشته‌های خودشان، در واقع در موضع یک قاضی قرار می‌گیرند و رأی می‌دهند و بر اساس این رأی عمل می‌کنند؛ گاهی دشنام می‌دهند، گاهی تهمت می‌زنند و کارهایی مانند اینها می‌کنند؛ همه مراقب باشند.» (7تیر99) @nofoz_shenasi
📌ماجرای مرده ای که زنده شد... 1⃣ *قبر شيخ آماده بود و كنار آن تلي از خاك ديده مي شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند.* ‌ صداي گريه آنها هر لحظه زيادتر مي شد. جسد *شيخ طبرسي* را از تابوت بيرون آوردند و داخل قبر گذاشتند. قطب الدين راوندي وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقين خواند. سپس بيرون آمد و كارگران مشغول قرار دادن سنگهاي لحد در جاي خود شدند. پيش از آنكه آخرين سنگ در جاي خود قرار داده شود، *پلك چشم چپ شيخ طبرسي تكان مختصري خورد* اما هيچكس متوجه حركت آن نشد! كارگران با بيل‌هايشان خاكها را داخل قبر ريختند و آن را پر كردند. روي قبر را با پارچه اي سياه رنگ پوشاندند. *آفتاب به آرامي در حال غروب كردن بود.* مردم به نوبت فاتحه مي‌خواندند و بعد از آنجا مي‌رفتند. شب هنگام هيچ كس در قبرستان نبود. *شيخ طبرسي به آرامي چشم گشود.* اطرافش در سياهي مطلق فرو رفته بود. *بوي تند كافور و خاك مرطوب مشامش را آزار مي‌داد.* *ناله‌اي كرد.* *دست راستش زيربدنش مانده بود.* *دست چپش را بالا برد.* *نوك انگشتانش با تخته سنگ سردي تماس پيداكرد.* *با زحمت برگشت و به پشت روي زمين دراز كشيد.* *كم‌كم چشمش به تاريكي عادت كرد.* *بدنش در پارچه‌اي سفيد رنگ پوشيده بود.* آرام آرام موقعيتي را كه در آن قرار گرفته بود درك مي‌كرد. آخرين بار هنگام تدريس حالش بهم خورده بود و ديگر هيچ چيز نفهميده بود. *اينجا قبر بود!* او را به خاك سپرده بودند. ولي او كه هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هواي داخل قبر به آرامي تمام مي‌شد و شيخ طبرسي صداي خس خس سينه‌اش را مي‌شنيد. *چه مرگ دردناكي انتظار او را مي‌كشيد.* *ولي اين سرنوشت شوم حق او نبود.* *آيا خدا مي‌خواست امتحانش كند؟* چشمانش را بست و به مرور زندگيش پرداخت. سالهاي كودكي‌اش را به ياد آورد واقامتش در مشهد الرضا را. پدرش *«حسن بن فضل »* خيلي زود او را به مكتب خانه فرستاد. از كودكي به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشته و سالها پشت سر هم گذشتند. *به سرعت برق و باد!* شش سال پيش زماني كه 54 ساله بود، سادات آل‌زباره او را به سبزوار دعوت كرده و شیخ دعوتشان را پذيرفت و به سبزوار رفت. مديريت مدرسه دروازه عراق را پذيرفت و مشغول آموزش طلاب گرديد و *سرانجام هم زنده به گور شد!* چشمانش را باز كرد. چه سرنوشتی در انتظار او بود *ديگر اميدي به زنده ماندن نداشت.* *نفس كشيدن برايش مشكل شده بود.* *هر بار که هواي داخل گور را به درون ريه‌هايش مي‌كشيد سوزش كشنده‌اي تمام قفسه سينه‌اش را فرا ميگرفت.* *آن فضاي محدود دم كرده بود و دانه‌هاي درشت عرق روي صورت و پيشاني شيخ را پوشانده بود.* *در اين موقع به ياد كار نيمه تمامش افتاده و چون از اوايل جواني آرزو داشت تفسيري بر قرآن كريم بنويسد.* *چندي پيش محمد بن يحيي بزرگ آل‌زباره نيز انجام چنين كاري را از او خواستار شده بود.* اما هر بار كه خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش كتاب را شروع كند، كاري برايش پيش آمده بود. *شيخ طبرسي وجود خدا را در نزديكي خودش احساس ميكرد.* *مگر نه اينكه خدا از رگ گردن به بندگانش نزديكتر است؟* به آرامي با خودش زمزمه كرد: *خدايا اگر نجات پيدا كنم، تفسيري بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از اين تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام اين كار كنم.* *ولی شيخ طبرسي در حال خفگی و زنده بگور شدن بود.* *اما به یکباره كفن‌دزدی با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ می‌شود.* *بيلي در دست به سمت قبرشيخ طبرسي رفت.* *بالاي قبر ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت.* *قبرستان خاموش بود و هيچ صدايي به گوش نمي‌رسيد.* *پارچه سياه رنگ را از روي قبر كنار زد و با بيل شروع به بيرون ريختن خاكها كرد.* *وقتي به سنگهاي لحد رسيد، يكي از آنها را برداشت.* *نسيم خنكي گونه‌هاي شيخ را نوازش داد.* *چشمانش را باز كرد و با صداي بلند شروع به نفس كشيدن كرد. كفن دزد جوان، وحشت زده مي‌خواست از آنجا فرار كند اما شيخ طبرسي مچ دست او را گرفت.* *صبر كن جوان!* *نترس من روح نيستم.* *سكته كرده بودم. مردم فكر كردند مرده‌ام مرا به خاك سپردند.* *داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهي هستي....* *آیا مرا می‌شناسی؟* بله مي شناسم! شما شيخ طبرسي هستيد که امروز تشييع جنازه تان بود. دلم مي‌خواست، دلم مي‌خواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم! *به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم.* *چشمانم سياهي مي‌رود.* *بدنم قدرت حركت ندارد.* كفن دزد شيخ طبرسي را بيرون آورده در گوشه‌اي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و به گوشه‌ای انداخت. *مرا به خانه‌ام برسان. همه چيز به تو مي‌دهم. از اين كار هم دست بردار.* *كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد.* @nofoz_shenasi
2⃣ *شيخ طبرسي به كفن اشاره كرد و گفت:* *آن کفن را هم بردار.* *به رسم يادگاري! به خاطر زحمتي كه كشيده‌اي جوان به سمت كفن رفت. خم شد و آن را برداشت.* *خيلي وقت است به اين كار مشغولي؟* *بله جناب شيخ. چندين سال است عادت كرده‌ام در اين شهر مرگ و مير زياد است.* *اگر روزي مرده‌اي را در يكي از قبرستانهاي اين شهر خاك كنند و من شب كفنش را ندزدم آن شب خوابم نمي‌برد. كفن‌ها را به بازار مشهد رضا مي‌برم و مي‌فروشم.* *از اين كار توبه كن، خدا از سر تقصيراتت مي‌گذرد.* *آن دو از قبرستان خارج شدند.* *جوان پرسيد:* *از كدام طرف بروم؟* *برو محله مسجد جامع، من همسايه محمد بن يحيي هستم.* *جوان به راه خود ادامه داد. شيخ طبرسي نگاهش را به آسمان و ستاره‌هاي بيشمار آن دوخته بود وخدا را شکر میگفت.* *علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش را ادا کرد و کتاب گرانبهای تفسیر مجمع البیان رانوشت.* @nofoz_shenasi
👈میگه: حرف حق رو بشنو ولو از کافر! 👈میگم: درست میگی، ولی مگه نشنیدی که معصوم در مورد منافق فرمودند: "کلمه حق یراد بهاالباطل"؟! یعنی حرف حقی میزنه ها ولی پشت پرده ش فکرایی داره، نقشه داره، میخواد سرتو گول بماله، اراده ی باطل از اون کلمه ی حق داره... 👈میگه: خب هرجا چنین قصدی داشت ازش فاصله میگیریم!! 👈میگم: اولا همین که بتونی تشخیص بدی که میخواد با حرف حق، گولت بزنه، کار متخصصه و عوام نمیتونن تشخیص بدن. دوما، شیطان و منافق، دنبال سیاه لشکر هم هستند تا با عده و عدد مانور و جنگ رسانه ای راه بندازن، حاضری سیاه لشگر، سپاه شیطان باشی؟! 👈میگه: حالا منظورت چیه؟! 👈میگم: هیچی، موردی و مصداقی نمیخوام بحث کنم، شاخص دادم دستت که باز نگی از منافق هم اگر حرف حق زد بشنویم و این چیزا... باشه؟! @nofoz_shenasi ✅کانال جامع نفوذشناسی: 👇 https://eitaa.com/joinchat/1512374323C3a455ab6f6
🔴کشف در حکومت حضرت علی علیه السلام یزیدبن‌حُجَیّه، فرمانروای ری بود و از سوی امیرالمؤمنین علیه‌السلام در آنجا حکومت می‌کرد. 👈او از بیت‌المال کرد و به‌قدری امیرالمؤمنین علیه‌السلام نامحسوس و زیرکانه این قضیه را کشف کرد که طرف نفهمید برای چه امیرالمؤمنین علیه‌السلام او را به کوفه احضار کرده است. وقتی به کوفه آمد حضرت وضعیت اختلاسش را با مدارکی که بود برای او رو کرد و طرف هم چاره‌ای جز اعتراف نداشت. 👈 امیرالمؤمنین علیه‌السلام او را به زندان انداخت. البته ایشان می‌خواستند مجازات درخور برایش داشته باشند که متأسفانه این فرد زندانبان را فریب داد و نزد معاویه به شام فرار کرد. امیرالمؤمنین علیه‌السلام هم او را نفرین کرد. @nofoz_shenasi ✅کانال جامع نفوذشناسی: 👇 https://eitaa.com/joinchat/1512374323C3a455ab6f6
🔴متهم گریخت.... مصقلة‌بن‌هبیره‌ی شیبانی که فرمانروای ناحیه‌ای در فارس به نام اردشیر خُره و از کارگزاران حضرت بود؛ او پانصد هزار درهم سر مسئله‌ای به حاکمیت بدهکار بود و چون سر موعد آن را پرداخت نکرد حضرت او را احضار کرد و او هم از ترس برخورد ایشان به‌سوی معاویه گریخت. امیرالمؤمنین علیه‌السلام هم خانه‌ی او را در کوفه خراب کرد. در نهج‌البلاغه هم هست که او را سرزنش می‌‌کنند و می‌فرمایند: «قَبَّحَ اللَهُ مَصْقَلَة»؛ یعنی خدا روی زشت مصقله را زشت بگرداند که این‌گونه خیانت کرد و گریخت. @nofoz_shenasi ✅کانال جامع نفوذشناسی: 👇 https://eitaa.com/joinchat/1512374323C3a455ab6f6
چیزی که این روزها کف میدان اغتشاشات و درگیری‌ها شاهد بودیم نتیجه سالها مماشات و ولنگاری در کف بود. اینستاگرام بعنوان پلتفرم رسمی پنتاگون، نقش کلیدی در تغییر ذائقه و سبک زندگی ایرانی_اسلامی داشت. حیا زدایی و ترویج سبک منحط غربی، کمترین نشانه گذاری این آپ برای ذهن و جوان ایرانی بود. انقلابی ای که این را نفهمد و دغدغه تعداد فالوئرش از مکتبش جلو بزند، بدرد لای جرز دیوار هم نمی‌خورد. همین ✅کانال جامع نفوذشناسی: 👇 https://eitaa.com/joinchat/1512374323C3a455ab6f6
16.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ کارشناسی ♨️ دیندار باشی عاقل نباشی خودت وبال دینی... 🚫🚫مراقب فتنه ها باشیم... جزء منتظران جاهل نباشیم🚫🚫 🎙کارشناس: حجت الاسلام والمسلمین شهبازیان کلیپ شماره1️⃣ http://eitaa.com/alborzmahdaviat
فحش‌های که به سخنگوی جوان و البته خوش استدلال دولت در دانشگاه داده شد، من را یاد فحش‌هایی که به شهید بهشتی در دانشگاه می‌دادند، انداخت. حقا این روزها شاهد جانبازی امثال بهادری جهرمی در عرصه هستیم. کثرالله امثالهم.... ✅کانال جامع نفوذشناسی: 👇 https://eitaa.com/joinchat/1512374323C3a455ab6f6
‼️ببند دهنت رو بیشعور😳😳 بازروایی خاطره ای منتشر نشده از شهید بهشتی 1 جلسه پرسش و پاسخ پیرامون حوادث و اتفاقات اخیر با حضور آیت الله دکتر بهشتی زمان: روز شنبه 1358/12/4 از ساعت 17 مکان: سالن آمفی تئاتر دانشکده فنی   خیلی ها خودشان را برای چنین برنامه‌ای آماده کرده بودند. بیشتر از همه، ضد انقلاب ها منتظر بودند تا در چنین برنامه‌ای، به اهداف خود که تخریب دکتر بهشتی بود، برسند. به همین خاطر بود که بچه‌های چادر وحدت، از آن چه که امکان داشت در این مراسم پیش بیاید، هراس داشتند. حدود یکی دو ساعت قبل از شروع مراسم و آمدن دکتر بهشتی، ما که شاید حدود 15 نفر بیشتر نمی‌شدیم، برای پیش گیری از حوادث، در ردیف جلوی صندلی های سالن نشستیم. هر لحظه بر تعداد جمعیت افزوده می‌شد. قیافه‌های همه به خوبی نشان می‌داد که از گروه‌های چپی یا مجاهدین هستند. غالب دخترها، بی‌حجاب و نهایتا با تیپ ظاهری مجاهدین بودند. اصلا دختر مسلمان چادری بین شان به چشم نمی‌خورد. صندلی ها کاملا پر شده بود که آیت الله بهشتی از درِ پایین، کنار ردیف اول وارد شد. ما صلوات فرستادیم ولی همهمه‌ای در سالن افتاد که صلوات ما بین آن گم شد. دکتر بهشتی که پشت میز بالای سِن قرار گرفت، دو محافظش یکی در انتهای سمت راست، و دیگری در انتهای سمت چپ سالن، هر کدام با فاصله‌ای حداقل 10 متر ‌ایستادند. بسم الله الرحمن الرحیم را که آیت الله گفت، دقایقی به عنوان مقدمه پیرامون حوادث اخیر صحبت کرد و قرار شد بیشتر به سوالات مخاطبین پاسخ بدهد. کاغذهایی که روی آنها مثلا سوال نوشته شده بود، دسته دسته به ایشان داده می‌شد که یکی یکی برمی‌داشت و می‌خواند. از هر ده کاغذ، شاید فقط یک سوال درست و حسابی در می آمد. اکثرا اهانت و فحاشی بود. دکتر بهشتی، هر برگ را که بر می‌داشت، اول با خودش آرام را می‌خواند و سپس می‌گفت: - خب ... اینم به مادرم فحش داده ... این یکی هم باز به خونوادم اهانت کرده ... در سالن همهم? ثابتی وجود داشت. ناگهان با فریادی که از عقب جمعیت بلند برخاست، فضا متشنج شد: - کثافت ... آمریکایی ... مزدور ... ولی‌آیت الله بهشتی، آرام و ساکت نشسته بود و فقط به هتاکی های آنها گوش می‌داد. تبسّمی بر لب داشت که اعصاب ما بچه حزب‌اللهی را خورد می‌کرد. چه معنا داشت که طرف داشت به نوامیست فحاشی می‌کرد، ولی تو بخندی؟ کم کم فضای سالن پر شد از داد و فریاد و فحاشی. ناگهان برق سالن قطع شد و سالن در تاریکی محض فرو رفت. چشم چشم را نمی‌دید. با قطع برق، صدای فحاشی بلندتر شد. حرف های بسیار رکیکی خطاب به خانواده آیت الله بهشتی فریاد شد. وحشت وجود ما را گرفت که نکند ضد انقلابیون از فرصت پیش آمده سوء استفاده کنند و به ایشان آسیبی برسانند. هیچ کاری هم از دست ما ساخته نبود. با توجه به این که احتمال زیاد می‌دادیم که قطع برق با برنامه قبلی و حساب شده باشد، مراقب بودیم کسی از ردیف اول جلوتر نرود. به خاطر ازدحام جمعیت که در روی زمین و میان ردیف صندلی ها هم نشسته بودند، امکان کنترل جمعیت نبود. با هراس و وحشت نشسته و مضطرب بودیم که چه خواهد شد. بیشتر از 10 دقیقه برق سالن قطع بود. بغض گلویم را گرفته بود. می‌خواستم در آن تاریکی گریه کنم. اصلا دیگر بحث سیاست و اختلاف عقیده مطرح نبود. فحاشی های بسیار رکیکی خطاب به خانواده آیت الله بهشتی می‌شد. مخالفت با بهشتی، چه ربطی به خانواده‌اش داشت که هر چه از دهان کثیف شان درمی آمد، به آنها خطاب می‌کردند. صداها درهم و برهم به گوش می‌رسید. ما که چاره و توانی نداشتیم، فقط داد می زدیم: - ببند دهنتو بی شعور ... خفه شو ... ادامه را همراهی کنید.... ✅کانال جامع نفوذشناسی: 👇 https://eitaa.com/joinchat/1512374323C3a455ab6f6