eitaa logo
نقطه سر خط
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
99 ویدیو
17 فایل
•📚• کتاب •☕• دمکده •🎯• بازی فکری •🤹🏻• اسباب بازی •💌• لوازم التحریر •🎁• گیفت و هدایا ჻ ارتباط با ادمین🌱 ›› @admin_noghtesarekhat ჻ •📞• تماس با ما → 09100775532 ჻ *کانال پاتوق کتابمون🥰👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1722024102Ce8376f5a4f
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام: _ قراره هر هفته چالش داشته باشیم "🙂
_برای تصویر بالا یه پاراگراف بنویس داستانتون توی کانال باز ارسال میشه' خیلی وقت نداری زمان چالش تا ساعت پنج بعداز ظهره🙂 راس ساعت پنج نظرسنجی میزارم به نفر اول جایزه داده میشه :)) برای دوستات هم باز ارسال کن تا تو چالش شرکت کنن و جایزه بگیرن '.) ╭┈「📚」 https://eitaa.com/noghtesrekhat ╰┈➤
قلم دوست عزیزمون :)) ذهن مشوشم را تا بلندای طاقچه رساندم، برای گره خوردن به واژه ها بی‌قرار بودم...من تا کتاب و نور، تا من قد کشیده بود، خطوطی شفاف و روشن که دست بر شانهٔ گل های قالی ایرانی، بیداری را زیباتر میکردند، احساسم بیتی از حافظ توی ذهن مشوشم نشاند: صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن... @Fateme_saad
قلم دوست عزیزمون:)) آخر های فصل تابستان بود ،روبه روی آینه ایستاده بود موهای بلندو سیاه خود را با شانه ی پلاستیکی قرمز رنگی که اغلب دندانه هایش شکسته بودند شانه میزد همانطور که به غبار های معلق در خط نوری که از پنجره روی فرش افتاده بود نگاه میکرد به صدای دعوا مرافعه پدرو مادر پیرش گوش میداد، این صدا برای ساراو خواهر برادرانش عادی بود، اما نور امید همواره در قلب کوچک سارا سو سو میزد حتی تصور آینده ی درخشان برای سارا باعث میشد لبخندی زیبا روی لبانش نقش ببنند پدر سارا مردی بی قیدو بند و بهانه گیری بود که روز های زندگی را به کام سارا مادر و دیگر خواهر برادرانش تلخ کرده بود سارا برای رسیدن به آرزوی  رهایی از زندانی که پدرش برای او مادرش ساخته بود لحظه شماری میکرد . مادر سارا زنی دلسوزو مهربان بود که سال های سال با بیماری سرطان دسته پنجه نرم میکرد و هر شش ماه به مدت ۳۰ روز به خانه دختر بزرگش الهام برای شیمی درمانی به تهران میرفت و سارا و برادر بزرگ ترش رضا را تنها میگذاشت و وقتی باز میگشت سارا با خوشحالی به استقبال او میرفت اما با چهره عصبی و پرخاشگر او مواجه میشد ضعف جسمانی مادر لحن پرخاشگرانه او غیبت های طولانیش پچ پچ های مدام او با خواهران بزرگش برای او سوال شده بود سوالی که تا ۱۶ سالگی برایش جوابی پیدا نکرده بود روز ها از پی یک دیگر میگذشتن و این معمای حل نشدنی مدام اورا آزار میداد سارا و برادر بزرگترش رضا تنها کسانی بودند که از بیماری مادر اطلاعی نداشتند این خواسته مادر بود که سارا و رضا تا لحظه مرگ از بیماری او بویی نبرند چرا که دوست نداشت ترس هر لحظه از دست دادن مادر را در چشمان زیبای آن ها ببیند و مجبور بود به خاطر دو فرزندش سارا و رضا به خانه ای که جز سختی مشقت برایش چیزی دیگری نداشت باز گردد و مردی را تحمل کنند که هر لحظه بودن در کنار او برابر با صدها سال شکنجه عذاب است... @zeinabrr78
قلم دوست عزیزمون:)) " آفتاب، چَشم هایم را صدا می‌کرد. نورَش صورتم را نوازش می‌داد و گرمای صبح، در آغوشم می‌گرفت .. قالیِ قرمز رنگِ خانه، در روشناییِ قابِ پنجره، جان گرفته بود و چون تپیدنِ قلب برای تن، خون را در رگه‌های صبح، جاری می‌ساخت؛ قدم‌هایم را سمت پنجره برداشتم و پا در سایه‌روشنِ سرخِ زمینَ‌اش گذاشتم. گنجشکی روی شاخهٔ زردآلو نشسته بود؛ می‌خواند و مَن همرقص میشدم با صبح، و تلألوی آفتابَش.. . " @October19703
قلم دوست عزیزمون:)) - سایه تاریک میله ها،راه عبور را برایم بسته..اما بوی خاطرات فرشِ زیر پایم،مرا برای راه رفتن و ادامه دادن تشنه تر میکند. خورشید هم مرا همراهی میکند؛ او درتمام مسیر های زندگی همراه من بوده و از خاطراتم جان گرفته! او راه را برایم روشن میکند؛ پرتوهایش را به سمت من روانه میکند تا روشنا و رهنمای تاریکی جلویم باشند و گرمایش را به من هدیه میکند تا سرمای طاقت فرسای میله ها به جانم رخنه نکنند… راه پیش رویم، طولانی و باریک است و دشواری اش فراوان ولی خورشید و خاطرات،امید من را تازه تر و میله های سخت و اهنی را نرم و روشن میکنند.! @Night_mood
قلم دوست عزیزمون:)) دیگر نزدیک به طلوع آفتاب بود صدای پرنده ها از بیرون خانه به گوشم رسید صدای پدرم و خواهرم که داشتند برای تدارکات فردا حرف میزدند به گوشم رسید، چشمان رنگی ام را با تلاش فروان باز کردم و ساعت مشکی که در بالای میز کامپیوترم بود را نگاه کردم ساعت نزدیک های ۵ بود ، فکر کنم از دیشب که خیلی خسته بودم خوابم برد تا الان، از خوشحالی بلند شدم بدون اینکه فکر کنم رفتم جلوی آینه داشتم به روز عروسی که سالهاست منتظرش بودم فکر میکردم که قرار فردا به واقعیت تبدیل بشه پاهایم رو به بالا بردم و خودم را در لباس عروسی که برای مادرم بود و کفش هایی که خودش با دست های ترک خورده اش درست کرده بود تصور می کردم ،آفتاب در اون نقطه که ایستاده بودم طلوع کرده بود زیر پاهایم داغ شده بود نرده های پنجره زیر پاهایم سایه درست کرده بودند من هم پاهایم را به همان صورت که بالا بود از سایه های آفتاب جابجا میکردم و مواظب بودم به افتاب برخورد نکند ،خودم را در جلوی آینه تماشا میکردم از ذوق نمی دونستم چکار کنم فقط دوست داشتم زودتر فردا بشود و آروزی مادرم به واقعیت تبدیل بشه، که تنها ارزویش این بود که من رو در لباس عروسی ببینید ولی دیگر دیر شده بود ای کاش زودتر آرزویش را برآورده میکردم ای کاش سنم کمتر بود حرفش رو گوش میکردم ای کاش ... @ATENVA
قلم دوست عزیزمون:)) ظهر روز تابستان و دستان نرم آفتاب در دست زبر قالی. خاک، در تو در توی گرمای محبت تابیده شده خورشید میرقصید . بلندای طاقچه به قامت کوتاه من نمیرسید . آدم بزرگتر ها همه چیز را برای خود می‌خواهند، حتی بلندی قد طاقچه... همیشه مادر بزرگم آب نبات هایش را آنجا قایم میکرد! راستی مگر مادر بزرگ مرض قند نداشت؟ @karimi_y
قلم دوست عزیزمون:)) بسم الله الرحمن الرحیم تار و پود های فرش کهنه ای که در گذر سال ها روزبه روز چفت تر می شدند پاهایم را نوازش می دادند،آفتاب و ریزه هایش جلوی پاهایم را روشن و راه را بر من می نمود، راهی روشن به چند نفری که به متکا های نقش و نگار دار ارغوانی رنگ تکیه داده بودند و مقدمه شروع روضه خانگی صلواتی بر پیامبر خدا ختم نمودند. ✍سید