قلم دوست عزیزمون:))
" آفتاب، چَشم هایم را صدا میکرد.
نورَش صورتم را نوازش میداد و گرمای صبح، در آغوشم میگرفت ..
قالیِ قرمز رنگِ خانه، در روشناییِ قابِ پنجره، جان گرفته بود
و چون تپیدنِ قلب برای تن، خون را در رگههای صبح، جاری میساخت؛
قدمهایم را سمت پنجره برداشتم و پا در سایهروشنِ سرخِ زمینَاش گذاشتم.
گنجشکی روی شاخهٔ زردآلو نشسته بود؛ میخواند
و مَن همرقص میشدم با صبح، و تلألوی آفتابَش.. . "
@October19703✍
قلم دوست عزیزمون:))
- سایه تاریک میله ها،راه عبور را برایم بسته..اما بوی خاطرات فرشِ زیر پایم،مرا برای راه رفتن و ادامه دادن تشنه تر میکند.
خورشید هم مرا همراهی میکند؛ او درتمام مسیر های زندگی همراه من بوده و از خاطراتم جان گرفته!
او راه را برایم روشن میکند؛ پرتوهایش را به سمت من روانه میکند تا روشنا و رهنمای تاریکی جلویم باشند
و گرمایش را به من هدیه میکند تا سرمای طاقت فرسای میله ها به جانم رخنه نکنند…
راه پیش رویم، طولانی و باریک است و دشواری اش فراوان
ولی خورشید و خاطرات،امید من را تازه تر و میله های سخت و اهنی را نرم و روشن میکنند.!
@Night_mood✍
قلم دوست عزیزمون:))
دیگر نزدیک به طلوع آفتاب بود صدای پرنده ها از بیرون خانه به گوشم رسید صدای پدرم و خواهرم که داشتند برای تدارکات فردا حرف میزدند به گوشم رسید، چشمان رنگی ام را با تلاش فروان باز کردم و ساعت مشکی که در بالای میز کامپیوترم بود را نگاه کردم ساعت نزدیک های ۵ بود ، فکر کنم از دیشب که خیلی خسته بودم خوابم برد تا الان، از خوشحالی بلند شدم بدون اینکه فکر کنم رفتم جلوی آینه داشتم به روز عروسی که سالهاست منتظرش بودم فکر میکردم که قرار فردا به واقعیت تبدیل بشه پاهایم رو به بالا بردم و خودم را در لباس عروسی که برای مادرم بود و کفش هایی که خودش با دست های ترک خورده اش درست کرده بود تصور می کردم ،آفتاب در اون نقطه که ایستاده بودم طلوع کرده بود زیر پاهایم داغ شده بود نرده های پنجره زیر پاهایم سایه درست کرده بودند من هم پاهایم را به همان صورت که بالا بود از سایه های آفتاب جابجا میکردم و مواظب بودم به افتاب برخورد نکند ،خودم را در جلوی آینه تماشا میکردم از ذوق نمی دونستم چکار کنم فقط دوست داشتم زودتر فردا بشود و آروزی مادرم به واقعیت تبدیل بشه، که تنها ارزویش این بود که من رو در لباس عروسی ببینید ولی دیگر دیر شده بود ای کاش زودتر آرزویش را برآورده میکردم ای کاش سنم کمتر بود حرفش رو گوش میکردم ای کاش ...
@ATENVA✍
قلم دوست عزیزمون:))
ظهر روز تابستان و دستان نرم آفتاب در دست زبر قالی.
خاک، در تو در توی گرمای محبت تابیده شده خورشید میرقصید . بلندای طاقچه به قامت کوتاه من نمیرسید .
آدم بزرگتر ها همه چیز را برای خود میخواهند، حتی بلندی قد طاقچه...
همیشه مادر بزرگم آب نبات هایش را آنجا قایم میکرد!
راستی مگر مادر بزرگ مرض قند نداشت؟
@karimi_y✍
قلم دوست عزیزمون:))
بسم الله الرحمن الرحیم
تار و پود های فرش کهنه ای که در گذر سال ها روزبه روز چفت تر می شدند پاهایم را نوازش می دادند،آفتاب و ریزه هایش جلوی پاهایم را روشن و راه را بر من می نمود، راهی روشن به چند نفری که به متکا های نقش و نگار دار ارغوانی رنگ تکیه داده بودند و مقدمه شروع روضه خانگی صلواتی بر پیامبر خدا ختم نمودند.
✍سید
قلم دوست عزیزمون :))
پاورچین پاورچین به سمت طاقچه رفتم.
صدای پاهای مشتاقم نباید خانم جان را از خواب بیدار میکرد!
آرام و آهسته از کنار بالشتک گرد خانم جان گذشتم و نیم نگاهی به او انداختم.
بدنش با آرامشی حاصل از خواب عصرگاهی و خنکای باد کولر در گرمای ظهر تابستان بالا و پایین میشد. خانم جان برعکس آقابزرگ خر و پف نمیکرد و نمیتوانستم بفهمم آیا خوابش عمیق شده است یا نه....
آسوده تر اما باز هم پاورچین پاورچین به کاسه نقل های بادامی نزدیک شدم!
بله! کاسه ای پر از نقلهایی درشت با بادام های بوداده که در وسطشان جا خوش کرده بودند. آنها را آقابزرگ و خانم جان از مشهد به سوغات آورده بودند و من از صبح تا ظهر بیش از نیمی از آنها را خورده بودم و خانم جان بعد از دیدن قلع و قمع نقل ها، آنها را روی طاقچه گذاشته بود تا دستم دیگر به آنها نرسد و چیزکی هم برای دیگران باقي بماند!
به طاقچه رسیدم. روی پنجه ی پا ایستادم. باز هم دستم نمی رسید!
دستم تلاش داشت تا لبه ی کاسه ی گل سرخی چینی خانم جان را بگیرد و نقل ها را بقاپد اما ناگهان کاسه ی چینی افتاد و خواب شیرین خانم جان شکست....!
@nooroalzahra✍
قلم دوست عزیزمون:))
اشعهی آفتاب صورت را نوازش میکرد و همراه باد و خاک در اتاقک میرقصید .ذراتِ کوچکِ خاک ؛ طاقچه گوشه اتاق را در آغوش گرفته بود . آینه و شمعدان قدیمی مادربزرگ در تجمع انبوهی از خاک نشسته بودند . آنهایی که با دیدنشان یاد و خاطرهی مادربزگ چشم عسلی ام در ذهنم نور میگرفت . آرام روی پاشنه پا ایستادم ؛ آینه خاک گرفته را با انگشتانم نوازش کردم . تلالوی آفتاب با شیطنت در قلب آینه نفوذ کرد و انعکاسش روی دیوار ترک خورده نشست . آینه را پایین آوردم ؛ نگاهم را به تصویر چهره ام انداختم ؛خستگی در صورتم فریاد میزد ؛ توجهی نکردم . دستمال قهوه ای رنگ را روی آینه کشیدم و در آغوش روزنامه کاغذی قرار دادم . فرش و شمعدانی ها فقط مانده بودند تا اتاق خالی شود . قطره سِمِج اشک از گونه ام سرازیر شد . دلم برای این خانه ؛ عطر چای دارچین هایش ؛ هیاهوی بازی های کودکانش و آرامش شب هایش تنگ میشد ....
✍ "حنین"
تا پایان ساعت کاری مجموعه، فرصت دارید رای خودتون رو از طریق لینک زیر اعلام کنید 🙃👇🏻
لینک نظر سنجی
╭┈─「📚」
╰┈➤https://EitaaBot.ir/poll/doyblg?eitaafly
دوست عزیزم '[ @October19703 ]
بهت تبریک میگم🙂🤝🏻
شما برنده چالش مجموعه نقطه سر خط شدین :))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"شبتون رو با شعر سعدی
به آغوش بکشید و بخوابید'
شبتون بخیر:))
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
صبحتون بخیر:))
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_برای خانه ی سوخته باز شاید بشود خانه ای بنا کرد"
دل سوخته را چه کنیم ! :))
📕#آتش_بدون_دود
👤#نادر_ابراهیمی
#کتاب
#معرفی_کتاب
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
در وصف بعضی آدما
میشه مثل احمد شاملو گفت:
"زندگی ترکم کرده بود...
زندگی آوردی :))
👤#احمد_شاملو
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
نقطه سر خط
در وصف بعضی آدما میشه مثل احمد شاملو گفت: "زندگی ترکم کرده بود... زندگی آوردی :)) 👤#احمد_شاملو ╭┈「
اگر هست یکی از این فرشته ها تو زندگیت بفرست واسش:))))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا مَن الیهِ یَسکُنُ الموقِنُونَ ؛
" ای آنکه به سوی او آرام میگیرند..
شبتون بخیر :))
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"صبحتون بخیر:))
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
"بعضی حرفها خلق شدهاند که فقط یک بار و فقط به یک نفر زده شوند، بعد از آن دیگر هیچ معنایی ندارند...
👤#محمود_درویش
#کتاب
#معرفی_کتاب
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
_من به هیچ وجه چیزی را مسخره نمیکنم. این قدرت را دارم که به چیزی که نمیتوانم درک کنم احترام بگذارم.
_هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتادهاند فقط تنها به خاطر آورد.
📕_#عقاید_یک_دلقک
#کتاب
#معرفی_کتاب
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر و نگاه خدا پناهتون :))🌱
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ،صبحتون بخیر :))
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
انسان وقتی انسان است که ؛
خودش را معیار همه چیز نداند و
باور کند ممکن است خیلیها خیلی چیزها را
بهتر از او بفهمند .
📕 آتش بدون دود
#کتاب
#کتابخانه
#نقطه_سر_خط
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
هیچ یک از شرایطی که در زندگی با آن روبرو میشوید تصادفی نیست.
هر موقعیت با هدف سوق دادنِ شما به سطح بالاتری از آگاهی ایجاد میشود و کار شما فقط این است که حقیقت را دریابید و سهمی را که هر رویداد میتواند در زندگیتان داشته باشد کشف کنید..
📕#نیمهی_تاریک_وجود
#کتاب
#معرفی_کتاب
#نقطه_سر_خط
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
نگران نیستم ؛
همه چیز درست میشود ..
آب ریخته روی زمین جمع نه، اما خشک میشود.
قلب شکسته خوب نه، اما ترمیم میشود.
و هنوز هم میتوان، در گلدانی شکسته گل کاشت ..
👤 #سیمین_بهبهانی
#کتاب
#معرفی_کتاب
#نقطه_سر_خط
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
صدبار اگر توبه شکستی باز آی....𓆩🫀𓆪
شبتون بخیر:))
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤
اگه به حکایت های گلستان سعدی علاقه داری ولی خودت به تنهایی نمیتونی بخونی ....
اگه اهل ادبیات هستی و دلت میخواد حس خوب خواندن رو در کنار دوستات تجربه کنی...
💥💥برات یه خبر خوب دارم💥💥
📣قراره روزهای شنبه تو مجموعه نقطه سرخط برای بچه هایی که عاشق ادبیاتن کلاس گلستان خوانی📖 برگزار بشه.
برای کسب اطلاعات بیشتر به ایدی زیر پیام بده✅
@Mf_889
کانال مجموعه نقطه سرخط
https://eitaa.com/noghtesrekhat
______
📣 آغاز نمایشگاه نوشت افزار ایرانی 🇮🇷
#لوازم_التحریر✏
#کتاب📚
#بازی_فکری🎯
در مجموعه فرهنگی نقطه سر خط🤗😍
🔻اول شهریور تا ۱۰ مهر از ساعت ۹ الی ۲۲
🔺️منتظر حضور گرمتون هستیم 😇🥰
╭┈「📚」
https://eitaa.com/noghtesrekhat
╰┈➤