🚓 #ماجرا | در مسیر تبعیدگاه جدید
↪️ برمیگردم به موضوع انتقال به تبعیدگاه جدید. پس از آنکه پلیس موافقت کرد از اتومبیلم استفاده کنم، پشت فرمان نشستم و برادر همسرم، آقای حسن خجسته هم ـ که به او «حسن آقا» میگفتیم و در آن ایّام برای چند روزی نزد ما به ایرانشهر آمده بود ـ کنار من نشست. او جهت بردن نامهها و پیامهای من به نزد برادران تبعیدی در مناطق مختلف و یزد و شیراز، و آوردن نامههای آنها برای من، به ایرانشهر رفتوآمد میکرد. علیاصغر پورمحمّدی هم به همراه او این مأموریّت را انجام میداد.
💂♂️💂♂️ در صندلی عقب اتومبیل، دو مأمور _هرکدام با یک تفنگ قدیمیِ بزرگ_ نشستند. یک اتومبیل قدیمیِ زهواردررفتهی پلیس هم خود را به زحمت از دنبال ما میکشید. طبیعی بود که من از اتومبیل پلیس جلو بزنم. لذا از من خواستند تا پشت سر آنها حرکت کنم. مدّتی بعد نظرشان برگشت و دیدند مصلحت آن است که من جلوی آنها حرکت کنم. بدین ترتیب آنها سرگشته بودند که چه کنند؛ یک بار جلو میافتادند، و یک بار عقب! بعد اتومبیل من دچار مشکل شد و آب رادیاتور آن جوش آورد. لذا من گاهبهگاه میایستادم و آنها اصرار میکردند که ادامه دهم. امّا واقعیّت مشکل را میدیدند.
نو+جوان
🌾 #ماجرا | تبعیدیها
🌳 به جیرفت رسیدیم. شهر جیرفت در واقع یک باغ بزرگ است. وقتی آن را میبینی، به نظر میرسد که شهر در اصل یک باغ بوده و بعد در این باغ، خانهها ساختهاند و مغازهها ایجاد کردهاند و خیابانها کشیدهاند. هوایش مانند هوای ایرانشهر گرم است، ولی مرطوب و مملو از انواع حشرات است؛ در حالی که هوای ایرانشهر سبک و صاف و خالی از حشرات است.
🚓 مرا به مرکز پلیس بردند که ساختمانی تنگ و گرفته بود و مسئولانش هم آن را رها کرده بودند و در خانه استراحت میکردند. از من خواستند بنشینم تا پلیسها به محلّ کارشان برگردند. گفتم: من تحمّل ماندن در اینجا را ندارم و ترجیح میدهم بیرون ساختمان بنشینم. عبایم را در کنار خیابانی که از جلوی مرکز پلیس میگذشت، پهن کردم. خیابان خلوت بود و در آن بهجز برخی عابرین که از دیدن من در جلوی مرکز پلیس تعجّب میکردند، کس دیگری نبود. حسن آقا را فرستادم تا سراغ خانهی آقای ربّانی املشی را بگیرد. او به این شهر، دو ماه پیش از ورود من تبعید شده بود و من میدانستم که خانهای در آنجا اجاره کرده و خانوادهاش را هم به همراه آورده است.
💎 رابطهی من با آقای ربّانی املشی (رحمت الله علیه) دیرینه است و به سال 1336 هـ . ش (1377هـ . ق) بازمیگردد. من آن زمان او را برای نخستین بار در کربلا دیدم، که او و آقای هاشمی رفسنجانی آنجا بودند. سپس میان ما روابط مستحکمی برقرار شد، به یکدیگر علاقهمند شدیم و در مباحثههای علمیِ یکی از دروس، به مدّت دو سال با هم شرکت داشتیم.
☺️ پس از انجام امور اداری در مرکز پلیس، راهی خانهی آقای ربّانی شدیم. مرا که دید، بشدّت خوشحال شد و گفت: برای چه اینجا آمدهاید؟ گفتم: سرنوشتم این بوده است.
🔶 پس از آقای ربّانی املشی، من دوّمین تبعیدی به این شهر بودم. بعداً مرحوم آقای ربّانی شیرازی هم به ما پیوست. کسان دیگری هم به ما پیوستند که در میان آنها برخی از کسبه هم بودند؛ چنان که تعداد ما به نُه نفر رسید. سیاست رژیم حاکم وقت بر این بود که تبعیدیهای آن زمان را که در ده پانزده شهر ایران پراکنده بودند، در داخل چند شهرِ محدود جمع کند تا فعّالیّت آنها در مناطق متعدّد گسترش نیابد؛ چون تبعیدیها هر جا میرفتند، دست به فعّالیّت مردمی و اسلامی میزدند.
🔰 🔰 بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»
💫 رسانه اختصاصی نوجوانان سایت Khamenei.ir 👇
🌱 @Nojavan_khamenei
🏕 #ماجرا | اردوگاه زندگی
🚌 اتوبوس که ایستاد، همه با هیجان و سروصدا پیاده شدیم. چمدانهایمان را گرفتیم و دور مسئولان مدرسه جمع شدیم. شاخههای درختهای سبز اردوگاه از بالای دیوارهای سیمانی پیدا بود. نزدیک ظهر بود و صدای آب و آواز پرندهها اشتیاقمان را برای وارد شدن بیشتر میکرد.
🤗 جنبوجوشی بین بچهها افتاده بود که صدا به صدا نمیرسید. بالاخره با چند بار سوت پیدرپی، آقای معاون، جمع را آرام کرد. دوست داشتم زودتر وارد اردوگاه شوم و دلیل معطل کردنهای مسئولان مدرسه را نمیفهمیدم. چشمم روی تابلوی سردر اردوگاه مانده بود که آقای مدیر در بلندگوی دستی شروع به صحبت کرد. از یکهفتهای که قرار بود آنجا بمانیم گفت و از امکانات اردوگاه. کارگاهها و برنامههای مختلف را توضیح داد و در آخر گفت: «در اینیک هفته شما آزادید هر برنامهای که میخواهید داشته باشید. میتوانید تماموقتتان را به بازی و تفریح بگذرانید و از استادان و امکانات آموزشی و ورزشی اردوگاه استفاده کنید. فقط حواستان باشد جوری برای اینیک هفته هدفگذاری کنید که در آخر چیزی بیشتر از اردو رفتن و تفریح به دست آورده باشید.»
💥 طاقتمان تمامشده بود. دوباره که صدای سوت آقای معاون آمد همه به سمت ورودی اردوگاه دویدیم. از چیزی که فکر میکردیم خیلی بهتر و بزرگتر بود. یک فضای مجهز که کنار امکانات ورزشی، کوه و رودخانه هم داشت. بچهها نرسیده شروع کرده بودند به بالا رفتن از درختها و آبتنی در رودخانه. عدهای هم در صف غرفه تنقلات بودند. مسئولان اردوگاه محل کارگاههای مختلف را نشانمان دادند و زمان کلاسها را اعلام کردند.
🛠 نجاری، خطاطی، رباتیک. حتی کلاس نویسندگی و کتابخانه. همه متفرق شدند و هرکس سمت کاری رفت. بیشتر بچهها اما دوروبر رودخانه مشغول بازی و بگو و بخند بودند. بعضیها هم داشتند برنامه کوه میگذاشتند.
☹️ هفت روز رؤیایی ما مثل برق و باد گذشت. خیلیها را به جز در زمان استراحت نمیدیدم. هرکس جوری برنامه چیده بود که بیشترین استفاده را از وقتش داشته باشد. وقتی داشتیم با کولههای سنگین و قدمهای آرام، این بار بدون ذوق و شوق محوطه اردوگاه را ترک میکردیم، در دست خیلیها مجسمه، تابلو یا وسیلهای بود که در این چند روز مهارتش را یاد گرفته و ساخته بودند. قبل از سوارشدن به اتوبوسها دوباره صدای سوت آقای معاون آمد و غرغر بچهها شروع نشده، صدای آقای مدیر در بلندگو پیچید که خیلی وقتمان را نمیگیرم. بعد گفت: «دوست دارم در راه برگشت، کمی به تجربهتان در این هفت روز فکر کنید. به انتخابهایی که کردید، برنامهریزی که برای استفاده از زمانتان داشتید. همانطور که گفته بودم، ما شما را آزاد گذاشتیم که در این مدت هر کاری دوست دارید انجام دهید. عدهای سرگرم بازی و تفریح شدند و بعضیها هم در کنار استفاده از فضای تفریحی اردوگاه، دنبال هدفهای جدیتری رفتند. الان برای گروه اول فقط حسرت روزهای گذشته و غصه تمام شدن اردو مانده و برای گروه دوم چند دستاورد و کلی شوق و انگیزه برای ادامه مهارتهایی که اینجا شروع کردند.»
🌻 بالاخره روی صندلیها نشستیم و ماشین راه افتاد. همانطور که به دلتنگیام برای خانه فکر میکردم دوباره چشمم به تابلوی سردر اردوگاه افتاد که روز اول همنظرم را جلب کرده بود: «اردوگاه زندگی».
🏎 #رانندگی_در_زمان
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
نو+جوان
🚑 #ماجرا | مرکز امدادرسانی
🌊 به اتّفاق آقای رحیمی و آقای راشد به بیرون شهر رفتیم تا خانههایی را که سیل در درّهی شهر تخریب کرده و از جا رُفته، ببینیم. همین خانهها سبب اصلی وقوع این سانحه بودند؛ زیرا این شهر در طول تاریخ در معرض بارانها بوده و آب باران از مسیر درّه راه خود را میگشوده و از شهر میگذشته و شهر در گذر قرنها سالم مانده است؛ به همین جهت هر ساختوسازی در مسیر این مسیل ممنوع بوده است؛ چرا که این امر موجب بسته شدن راه آب و سرازیر شدن آن به سمت شهر میگردیده است. امّا عدّهای که به دنبال زمین رایگان بودهاند، با ساختن خانه در این درّه، دست به مخاطره زدهاند. هنوز هم برخی از این قبیل افراد در برخی شهرها دست به این کار میزنند، بدون آنکه بدانند از این راه نه تنها خود را در معرض خطر قرار میدهند، بلکه کلّ شهر را به خطر میاندازند.
❌ به درّه رفتیم و دیدیم خانههایی که در آنجا ساخته بودند، بهکلّی نابود شده است. در حالی که آنجا ایستاده بودیم، دیدیم یک خانوادهی بلوچ با چند زن و یک مرد و چند کودک از دور میآیند. در دست مرد کودکی خوابیده بود و زنان گریه و زاری میکردند. وقتی به ما نزدیک شدند، فهمیدیم کودکی که مَرد در دست خود حمل میکند، مرده است. این صحنه مرا عمیقاً تکان داد و با صدای بلند به گریه افتادم.
😔 من نسبت به کودکان و زنان حسّاسیّت خاصّی دارم. اصلاً نمیتوانم هیچگونه آسیب و اهانتی را به یک کودک یا یک زن تحمّل کنم. بارها به دوستانم گفتهام: من برای قضاوت و داوری میان یک زن و یک مرد، مناسب نیستم؛ زیرا حتماً از زن جانبداری میکنم! و همینطور در مورد کودکان؛ من حتّی طاقت این را هم ندارم که در صحنههای نمایشی فیلمها ببینم کودکان دچار مصیبت میشوند. لذا وقتی آن کودک را که در حادثهی سیل جان داده بود، دیدم، احساس اندوه شدیدی کردم و سخت به گریه افتادم. آن خانواده متوجّه گریه و تأثّر من شدند. آقای راشد به من گفت: اینها وقتی دیدند شما بیش از خودشان متأثّر شدهاید، شگفتزده شدند. بعداً خبر گریهی من میان بلوچها منتشر شد.
🚚 به شهر برگشتیم و در کمیتهی امدادی که تشکیل داده بودیم، مستقر شدیم. به ما اطّلاع دادند که 80 درصد خانههای شهر ویران شده و آن خانههایی هم که ویران نشده، آب به داخل آنها راه یافته و تمامی آنها را آب فرا گرفته است. بیشتر خانههای ایرانشهر یک طبقه است. ناگهان به ذهنم گذشت که مردم شهر از ناهار دیروز تا کنون غذایی نخوردهاند و باید گرسنه باشند. دیدم نانواها به علّت سیل، نانواییها را بستهاند. آب، هم وارد مغازهها شده بود و هم وارد انبارها؛ و رفع این مسئله چند روزی به درازا خواهد کشید. بنابراین گرسنگی، شهر را تهدید میکند. به دوستانم گفتم: بیایید شعار «شهر گرسنه را نجات دهید» را اجرا کنیم و بکوشیم از هر راهی شده، غذا تهیّه کنیم. دیدم مردم، سرگشته و مبهوت در راهها پراکندهاند و این سانحه آنها را از احساس گرسنگی غافل کرده است. در کنار راه یک دکّان بقّالی را دیدم که چون از سطح زمین بلندتر بوده، توانسته بود از آب گرفتگی نجات یابد. صاحب مغازه جلوی در مغازه ایستاده بود، به چپ و راست نگاه میکرد و نمیدانست چه باید بکند. نزد او رفتم و گفتم: در دکّان شما چیزی که مردم بتوانند بخورند، یافت میشود؟ گفت: فقط بیسکویت. گفتم: هرچه داری، بده. *همهی کارتنهای بیسکویتش را از او خریدم ـ که البتّه زیاد هم نبود ـ و همانجا میان مردم آواره توزیع کردم. این فقط یک مقدار خوراک مسکّن و موضعی بود و علاج یک شهر گرسنه را نمیکرد.
🏫 به ادارهی پست رفتم و به آقای کفعمی در زاهدان ـ عالم بزرگِ معروفِ همهی استان بلوچستان که قبلاً ذکرش رفت ـ تلفن زدم و دربارهی ابعاد فاجعه با او صحبت کردم و گفتم: ما به نان و خرما ـ و اگر بشود، پنیر نیز ـ هرچه زودتر و به هر اندازه که بتوانید، نیاز داریم. از او خواستم با آقای صدوقی در یزد، و با مشهد و تهران نیز تماس بگیرد و به همه اطّلاع دهد که ما به غذا نیاز داریم. چند بار با صدای بلند تکرار کردم: به همه بگویید من با بیصبری منتظر نان و خرمایم.
😳 وقتی گوشی تلفن را گذاشتم، دیدم مردمِ پشت سر من با شگفتی به التماس و اهتمام شدید من گوش میدادند و با حالت ستایش و تعجّب، به یکدیگر نگاه میکردند. طبیعی بود که خبر این اقدام من ظرف کمتر از یک ساعت در شهر پخش شود. اهالی شهر به تلاشهای من دل سپردند؛ زیرا از ناتوانی علمایشان و نیز ناتوانی مقامات رسمی در امدادرسانیِ فوری مطّلع بودند. علما قدرت نداشتند و رسمیها هم اهمّیّتی نمیدادند و بلکه عاجز از آن بودند.
16.9~1.jpg
1.05M
🕊 #ماجرا | پرواز دستهجمعی
1️⃣ قسمت اول
🚶♂️ آرام از روی تخت بلند شد و پاورچین، پاورچین به سمت کلید چراغ دیوارکوب رفت. نور ملایم نارنجی که گوشه اتاق را روشن کرد، نگران سر چرخاند سمت سارا که یکوقت بیدارش نکرده باشد. نفسهای عمیقش، خیال سحر را راحت کرد. سجاده ترمهاش را همان گوشه پهن کرد و چادربهسر نشست روی سجاده. امشب قرار نبود بیخوابی دست از سرش بردارد. بعد از چند ساعت این پهلو به آن پهلو شدن بالاخره پناه برده بود به مأمن آرامشش. عبارتهای مناجات شعبانیه که روی لبش جاری شد، اشک هم نا غافل سر رسید. صورت خیسش را بالا گرفت و در دل گفت: خدایا تو که میدونی، تو که ته قلبمو میبینی، خودت کمکم کن.
📝 دبیر عربی هنوز داشت تکلیف جلسه بعد را در گروه میگذاشت که بچهها کلاس را تمام شده فرض کرده بودند. برای هم صدا میفرستادند، پیام میگذاشتند... سحر همانطور که چهارزانو روی تخت نشسته بود، صحبتهای آخر معلم را لابهلای پیامهای بچهها پیدا کرد تا توی دفتر یادداشت کند. پیامهای آخر گروه، او را یاد همهمههای آخر کلاس انداخت. لبخندی گوشه لبش نشست. انگار این مجازی شدن چندان هم چیزی را تغییر نداده بود. منتظر ماند تا خانم فرضی خداحافظی کند، بعد او هم به همهمه بچهها پیوست: یگانه! بیا خصوصی کارت دارم...
📦 #مواسات
🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید 👇
🌐 http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17002
🕊 #ماجرا | پرواز دستهجمعی
2️⃣ قسمت دوم
📦 #مواسات
🌙 حالِ آن شب سحر، زمین تا آسمان با شب گذشته فرق میکرد. نور امیدی توی دلش روشن شده بود که قصد خاموش شدن نداشت. به راههای قشنگی فکر کرد که خدا پیش پایشان باز کرده بود. بعدازظهر تلفن زده بود به خانم همسایه و قضیه را گفته بود. برخلاف انتظارش استقبال کرده بود. قرار شده بود یک روز آن خانم برود خانه مریم خانم و سحر هم طرح و ایدههای بچهها را ببرد. آخر تلفن مریم خانم بغض کرده بود: غصه زندگی این بنده خدا منو ول نمیکرد. نمیدونی چه خانواده نجیب و آبرومندی هستن. ولی آخه ما تا چند روز میتونیم کمک نقدی کنیم یا برای ثوابش کاراشو بخریم؟
🧶 یگانه هم بدجنسی نکرده بود و پیش پیش چند تا عکس محشر از کیفهای قلاببافی فرستاده بود توی گروه کلاس. وقتی به این فکر میکرد که هنوز هیچی نشده یگانه شش تا سفارش کیف ثبت کرده، نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. پدر محدثه گفته بود هزینه نخ و کاموای اولیه را میدهد تا همهچیز برای شروع کار آن خانم آماده باشد...
🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید 👇
🌐 http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17007
نو+جوان
🕊 #ماجرا | پرواز دستهجمعی
3️⃣ قسمت سوم
📦 #مواسات
🔍 دورتادور خانه چشمهایش را چرخاند و وقتی گوشی را پیدا کرد با اجازهای گفت و موبایل مامان را برداشت. قرار بود ساعت نُه همه در گروه حاضر شوند. آن روز باید درباره جزئیات جمعآوری اسباببازیها فکر میکردند. بعد از کلی بحث و صحبت تصمیم گرفته بودند برای اینکه رفتوآمد محدودتر باشد، هرکس اسباببازیهای خودش و اطرافیانش را در خانه مرتب و ضدعفونی کند. درنهایت همه را در پارکینگ خانه محدثه جمع کنند تا ارسال شود.
💌 سحر دیروز تلفنی خبر کارشان را به بچههای فامیل داده بود. حالا منتظر پیام زهرا بودند تا هم در گروه مدرسه بگذارند هم برای دوست و آشناها بفرستند. چشمش که به سلاااااام پرانرژی زهرا افتاد، فهمید دستپر آمده. بعد با هیجان به پیامش چشم دوخت:
😌 «یکلحظه چشمهایت را ببند و حساب کن چند تا عروسک و اسباببازی قدیمی گوشه و کنار اتاق یا کمدهایت خاک میخورد؟...دوباره چشمهایت را ببند و به دختربچهای فکر کن که حسرت یک عروسک پولیشی دارد، به پسربچهای که آرزوی بزرگش ماشین کوچک چرخداری است که با نخ دور خانه راه ببرد...حالا چشمهایت را بازکن و دنبال پرندههای کوچک خوشبختی بگرد که گوشه و کنار اتاقت چشمک میزنند. اگر قدیمی یا کهنه شدهاند هم مهم نیست. سطل لگوهای کودکی یا بازی فکری قدیمی تو برای ساعتها میتواند بچههای یک خانواده محروم را سرگرم کند. ما آنها را مرتب میکنیم و به دستشان میرسانیم. حالا چشمهایت را ببند و به برق چشمهای دخترکی فکر کن که عروسک محبوبش را در آغوش گرفته...»
😉 پیامهای بعدی فقط قلب و گل و تشکر بود. زهرا گل کاشته بود...
🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید 👇
🌐 http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17039
🕊 #ماجرا | پرواز دستهجمعی
4️⃣ قسمت چهارم
📦 #مواسات
😷 از صبح ماسک زده و دستکش به دست با مامان و سارا، عروسکها را توی ماشین لباسشویی انداخته بودند. حالا خودش نشسته بود به دوختن درزهای عروسکهای پولیشی و سارا توی یک تشت بزرگ پر از آب و کف، لگوهای کوچک و بزرگ را میشست. این چند روز بیشتر وقتش سر کارهای گروه رفته بود و کمتر به درسهایش رسیده بود. عذاب وجدان قولی را داشت که همان روز اول به مامان داده بود. باید جدیتر برای درسش وقت میگذاشت.
📱 توی همین فکرها گروه جای خالی را باز کرد و منتظر بچهها شد. اولین پیام عکس یک عروسک بیمو بود که محدثه فرستاده و نوشته بود: «بچهها به نظرتون میشه با کاموا واسه این مو درست کنم؟ خیلی قشنگ و باکیفیته فقط با این قیافه به درد هدیه دادن نمیخوره.» داشتند درباره رنگ کاموا و وصل کردن موها نظر میدادند که یگانه وارد گروه شد و نوشت: «یه فکری دارم بچهها!»...
🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید 👇
🌐 http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17040
🕊 #ماجرا | پرواز دستهجمعی
5️⃣ قسمت پنجم
📦 #مواسات
🤗 همانطور که انتظارش را داشت مامان استقبال کرد. ایده یگانه آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. باید به خاله و عمه و همسایهها هم خبر میداد. این یکی از طرحهایی نبود که با پیام بتوان منتقلش کرد. باید قشنگ حرف میزدند و توضیح میدادند.
📺 مامان تلویزیون را خاموش کرد و برگشت سمت سحر و سارا: «حالا چی درست کنیم؟»
سحر سریع یادآوری کرد: «قرار نیست چیز خاصی درست کنیم. همون غذای خودمون هرچی هست بیشترش میکنیم.»
🤔 نگاه مامان اما چیز دیگری میگفت...
🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید 👇
🌐 http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17041
🕊 #ماجرا | پرواز دستهجمعی
6️⃣ قسمت ششم
📦 #مواسات
😰 محدثه نوشت: اینقدر کتلت سرخ کردم بیچاره شدم بچهها. از یازده صبح تا سه بعدازظهر سر ماهیتابه ایستادم بودم.
یگانه انگار کمین کرده بود: کم غر بزن محدثه.
ولی محدثه کوتاه نیامد: اینها غر نیست درد دله. همه جای دستام با روغن سوخته.
یگانه هم کم نیاورد: کی بود میخواست بره ماسک بدوزه؟
زهرا هم اضافه شد: کمک مگه نداشتی؟
😭 محدثه شکلک گریه فرستاده بود: مامانم گفت هرچند تا خودت میتونی درست کنی قبول کن. منم چه میدونستم اینقدر سخته. گفتم اندازه 15 نفر. تازه وسط کار اومدن کمکم که تموم شد.
چشمبسته هم میشد فهمید این پیام را زهرا فرستاده: خدا ازت قبول کنه دختر. حالا ناشکری نکن. سختیاشم قشنگه.
😎 یگانه بحث را عوض کرد: بچهها هیئت داداشم باورشون نمیشد اندازه صدوبیست، سی نفر غذا اینجوری آماده شده باشه. اینقدر خوششون اومده به فکر افتادن خودشون هم همچین برنامهای پیاده کنن.
زهرا باز با آن نگاه روشنش برگشته بود: تازه طعم غذای خونگی کجا، غذای آشپزخونه کجا! روح و نیتی که توی این غذاها بوده زمین تا آسمون فرق میکنه با غذاهایی که اندازه دویست، سیصد نفر یکجا آماده میشن.
سحر کمکم باید بحث را جمع میکرد. امروز خیلی کار داشتند: بچهها همینقدر بگم که من دیشب از خوشحالی گریه کردم...
🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید 👇
🌐 http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17061
نو+جوان
💍 #ماجرا | راز نماز شب
1️⃣ قسمت اول | حلقه طلایی
🙂 اوایل ورودش به نجف بود. دورادور اسم سید علی آقای قاضی و سلوک عرفانیاش را شنیده بود. قوموخویشی دوری هم داشتند. ولی پیش نیامده بود از نزدیک ببیندش یا برود از محضرش استفاده کند. درگیر سختیهای جا افتادن در موطن جدید بود. شهری که زمین تا آسمان با تبریزی که از آن آمده بود، فرق داشت. گرمای طاقتفرسای تابستانش، از دست دادن فرزندان، دستتنگی و مشکلاتی که با دیر و زود رسیدن مقرریاش از تبریز، سختتر هم میشد.
🚶♂️ یکی از همان روزهای سخت بود. داشت از راهی میگذشت که او را دید. استاد صاحبنام عرفان، ساده و بیتکلف از کوچههای خاکی نجف میگذشت. نه شاگرد و مریدی اطرافش بود، نه از ظاهر ساده و متواضعش معلوم بود این آدم تا کجاهای عوالم معنوی را طی کرده است. نگاهش افتاد به محمدحسین و جلوتر آمد. محمدحسین هنوز محو این دیدار اتفاقی بود که سید علی آقا دست گذاشت روی شانهاش. نرم و مهربان فشرد و گفت: «پسرعمو! اگر دنیا میخواهی نماز شب بخوان، اگر آخرت میخواهی نماز شب بخوان!»
😌 در لحظه انگار همه غمهای دنیا از دل محمدحسین جوان برداشته شد. دستی که روی شانهاش نشسته بود، کلید طلایی را داده بود دستش. دنیا پیش رویش روشن و فراخ شده بود. انگار هیچ کجا دیگر در بستهای وجود نداشت.
💍 «دنیا میخواهی نماز شب، آخرت میخواهی نماز شب» حلقه طلایی آشنایی استاد و شاگردی بود که بعدها عجیب دلبسته هم شدند. بعدهایی که محمدحسین سالها شاگرد نزدیک و مخصوص سید علی آقا بود. بعدترها که استاد دیگر نبود و آوازه علامه طباطبایی دنیا را پرکرده بود اما هنوز میگفت: «ما هرچه داریم از آقای قاضی داریم.»
استاد و شاگردی که خدا خیر دنیا و آخرت را به هردوی آنها داده بود.
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @nojavan_khamenei
🕊 #ماجرا | پرواز دستهجمعی
7️⃣ قسمت آخر
📦 #مواسات
😞 من از خجالت از ماشین پیاده نمیشدم، ولی بابام میگفت خیلی خوشحال میشدن و تشکر میکردن.
زهرا نوشت: چرا پیاده نمیشدی محدثه؟ اگه خودت میرفتی الان بیشتر برامون تعریف میکردی.
کلمات محدثه انگار بغضکرده بود: پیاده میشدم چیکار؟ داشتم از خجالت آب میشدم که منِ پونزده ساله دارم برای این خانوادههای آبرودار خوراکی میبرم. خدا ازمون قبول کنه بچهها، ولی هیچ کار نکردیم، هیچ کار.
😕 سردرد و دل سحر هم باز شد: منم همش به همین فکر میکنم. چرا یه عده باید محتاج نون شبشون باشن و ما عین خیالمون نباشه؟ چرا نیازمندها یه سهم ثابت از زندگی ماها ندارن؟ باور کنین از وقتی عیدیهامو دادم اینقدر حالم خوبه، انگار سبک شدم.
زهرا سراغ یگانه را میگرفت: یگانه تو بیا تعریف کن. تو هم پیاده نشدی؟
یگانه هم آنلاین شد...
🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید 👇
🌐 http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17064
💍 #ماجرا | راز نماز شب
قسمت دوم | بهشت کوچک
🌕 نیمههای شب بود که از سنگر زدم بیرون. نور مهتاب افتاده بود روی خاکریزها و هوا را روشن کرده بود. دو لبه اورکت را نزدیکتر آوردم و از سرما انگشتانم در دمپایی جمع شد. رفتم کنار منبع آب. سر شب اصغر و سعید را دیده بودم که بشکههای بیست لیتری را جابهجا میکردند تا منبع برای وضوی نصف شب بچهها آب داشته باشد. آب سرد را که به صورتم پاشیدم، لرزیدم. قطرههای آب از ریشم میچکید که وارد سنگر شدم.
🌌 خواب دیگر کاملاً از چشمانم پریده بود. صدای مناجات و راز و نیاز تمام سنگر را برداشته بود. انگار سر صلات ظهر واردش شده باشی، همه بیدار شده و در تکاپو بودند. ولولهای در سنگر به پا شده بود که نظیر نداشت. از کنار سعید که میگذشتم هنوز در قنوت بود. کنار گوشش لب زدم: «منو یادت نره داداش». لبخند محوی که وسط العفو گفتن نشست روی لبهایش را در تاریک روشن سنگر شکار کردم و دلم گرم شد.
🌷 چفیهام را کمی آنطرفتر پهن کردم و قبل قامت بستن نشستم به تماشای بچهها. همیشه شبهای قبل عملیات حال بچهها همین بود. بوی شهادت که میآمد از خود بیخود میشدند. خواب و خستگی نمیفهمیدند. مثل دوندههایی که به خط پایان نزدیک شدهاند توان اضافهای پیدا میکردند برای دویدن. سرعت میگرفتند انگار. حالشان حال عاشقی بود که به میعاد نزدیک شده و دیگر جز معشوق را نمیدید. جز وصالش فکر و ذکر دیگری نداشت. شبهای نزدیک عملیات سنگر عجیب دیدنی بود. پر از عاشقهای بیخواب دل از دست داده که گوشهای سر روی مهر گذاشته بودند و بهشت کوچکی برای خودشان ساخته بودند.
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
نو+جوان
#ماجرا | صورتی خاکستری
📮 قسمت اول: صندوق بدقیافه
📘 کتاب را گذاشت روی زانوهایش و از لابهلای شاخ و برگ بوته رز به هیاهوی بچهها در حیاط نگاه کرد. زنگ تفریحهای مدرسه را فقط از پشت همین شاخ و برگها دوست داشت که مثل یک فیلم سینمایی به رفتوآمد بچهها در حیاط نگاه کند و مشغول فکر و خیالهای خودش باشد. یا همینجا، روی تکه چوبی که پشت باغچه انتهای مدرسه پیدا کرده بود، بنشیند و درسهایش را بخواند. اینجا انگار هیاهو آرام میگرفت و آدمها شخصیتهای نمایشی بیکلام در ذهن سارا میشدند. بچههایی که میآمدند، میرفتند، وسط حیاط جیغ و داد میکردند، دوتایی راه میرفتند یا توپ والیبالشان جایی نزدیکی غار او میافتاد. این اسم را اولین بار فیروزه رویش گذاشته بود:«غار سارا». حالا اغلب بچههای کلاس میدانستند اگر او را در حیاط یا توی کلاس پیدا نکنند اینجا باید سراغش را بگیرند.
📣 خانم اسکندری بلندگو را گرفته بود دستش و حرفهای سر صبحش را برای بچههایی که مشغول حرفهای خودشان بودند، تکرار میکرد: «بچهها! هفته دیگه جشن روز دختره. کنار برنامههای اون روز توی این فاصله چند تا مسابقه براتون ترتیب دادیم که برندههایش رو روز جشن معرفی میکنیم: عکاسی، نقاشی و دل نوشته. موضوع هر سهشون هم قشنگیهای دختر بودنه. عکسها و نقاشیهاتون رو بیارید اتاق پرورشی و دل نوشتهها رو توی صندوقی که اینجا نصب کردیم بندازید.»
کتابش را بست و از جا بلند شد. همانطور که با دست گرد و خاک مانتواش را میتکاند، زیر لب غر زد: «چه دلخوشی دارن اینا. جشن روز دختر. دل نوشته قشنگیهای دختر بودن! تو یه دنیای خیالی زندگی میکنن.» بعد راه افتاد سمت کلاس و سر راه به صندوقی که به سبک عهد بوق دورش را کادوپیچ کرده بودند، دهنکجی کرد...
🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید 👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17545
نو+جوان
👓 #خواندنی | صورتی خاکستری 4️⃣ قسمت چهارم: عینک طلایی ✂️ قیچی کوچکش را از جامدادی روی میز برداشت و
🤓 #ماجرا | صورتی خاکستری
5️⃣ قسمت پنجم: غافلگیری
🤔 زنگ تفریح دوباره خودش را به غارش رساند. تنها کاری که این چند روز در اینجا انجام داده بود، فکر کردن به نویسنده نامهها بود. چقدر خانم اسکندری را در حالی که نامهها را نوشته، برده اداره پست یا برایش هدیه خریده تصور کرده بود. اما الان از نتیجهای که سر کلاس فیزیک گرفته بود، مطمئن بود. نامهها نمیتوانست کار خانم اسکندری باشد. یکی از غنچههای بوته رز مقابلش باز شده بود. سرش را برد جلو و عطر گل را عمیق نفس کشید و سعی کرد برای چند لحظه هم شده حل کردن این معادله چند مجهولی را رها کند. اما با صدای قدمهایی سرش را به عقب چرخاند...
🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید 👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17637
💠 #ماجرا | آخرین پیچ کوچه
✊ داستان مردم سرزمینی که برای حفظ حجاب مبارزه کردند
🧕 به مناسبت سالگرد «قیام مسجد گوهرشاد» و «روز ملی عفاف و حجاب»
😔 عمه خانم شش ماه تمام از خانه بیرون نیامد. آخر هم از غصه دق کرد و مُرد. صدیقه حامله بود که توی کوچه مأمورها دنبالش کردند. افتاد توی جوی آب و بچهاش سقط شد. فاطمه خانم، با آن تن مریض و پاهای دردناک، زمستانها یخ حوض شکست و حمام کرد و از ترس آژانها تا گرمابه سر کوچه هم نرفت. روضه و زیارت تعطیل شده بود. هرچند روز یکبار مینشستم یک دل سیر از دلتنگی گریه میکردم.
👴 آقاجان گفته بود جمع کنیم برویم. سید میگفت تا کی؟ چند وقت میتوانیم اینطور زندگی کنیم؟ من میگفتم تا مرگ رضاشاه.
گاهی یکی میآمد همراه سید و نصفهشبها با ترسولرز از کوچهپسکوچهها من را میبردند خانه آقاجان. راه زیاد بود و از پشتبام نمیشد رفت. چند روزی میماندم تا سید بیاید دنبالم. ولی همیشه نمیشد. خطرش زیاد بود. خطر آژانهای بیغیرت که یکدفعه در تاریکی کوچه پیدا میشدند و رحم نداشتند. آخرین بار ما را دیدند و چادرم را پاره کردند. به خانه آقاجان که رسیدم دو روز تب کردم. حالم بهتر شد و برگشتم، همان دیدارهای چند وقت یکبار هم قطع شد.
☕️ من توی این فکرها بودم و غلامرضا خیره به استکان چای. از همان اول پیدا بود خبری آورده که اینقدر مضطرب است. جانم به لبم آمد تا دهان باز کرد. چاییاش نصفه بود که گفت مادر مریض شده. چند هفته است. حالا حالش بدتر شده بود و دیگر دلشان نیامده به من نگویند. بیمعطلی بلند شدم: بریم غلامرضا. قند توی دستش را پرت کرد توی قندان و با عصبانیت گفت: کجا بریم؟ چطور برویم خواهر؟ دندان رویهم فشرد و زیر لب بدوبیراه گفت. سرم را گذاشتم روی زانوهایم و زدم زیر گریه: خدایا نگذر از این بیدین و ایمانها! ببین چه میکنند با ما…
🌅 غروب شده بود که سید آمد. غلامرضا گفته بود بیاجازه شوهر نمیبرمت. صبر میکنیم تا خودش بیاید. چشمهای قرمز و حال آشفتهام جای چکوچانه برای سید نگذاشت. بچهها را سپردم به بیبی رقیه و با بسمالله چادر پوشیدم. بیبی از زیر قرآن ردم کرد و گفت تا برسی چهارقل و آیتالکرسی بخوان. یک ختم انعام نذر کردم که به دردسر نیفتید.
👌 نیمهراه بودیم و غلامرضا داشت به سید میگفت بیا ما هم مثل حسن آقا جمع کنیم برویم کربلا. آنجا لااقل ناموسمان در امان است. سید غر میزد که کاروبار را چه کنیم. خانه و زندگیمان را به کی بسپاریم. من داشتم دعا میکردم خدایا یا مرگ ما را برسان یا اینها را به تیر غیب گرفتار کن. توی این مدت طاقتم طاق شده بود. یکدفعه صدای پا شنیدیم. یکی داشت از دور به طرفمان میدوید. غلامرضا گفت مأمور امنیهست. شما بدوید. خودش دوید سمت مأمور و گلاویز شد. سید، دست من را گرفت و شتابان برد. داشتم میدویدم که چادرم رفت زیر پایم و افتادم. صدای کوبش قلبم را میشنیدم. بدنم از ترس میلرزید. گفتم الان است که برسند و وسط کوچه چارقدم را هم بردارند. سید سریع بلندم کرد. مرا دنبال خودش میکشید. به پیچ خانه که رسیدیم دو طرف را نگاه کرد و هولم داد جلو: به خیر گذشت. برو تا من بروم ببینم چه بلایی سر غلامرضا آمد.
🖐 پشتهم در زدم و هنوز تقههایم تمام نشده بود که محمدعلی در را باز کرد. خودم را انداختم تو و نفسنفسزنان تکیه دادم به دیوار. برق خشم و غیرت توی چشمهای محمدعلی همانی بود که در چشمهای سید و غلامرضا هم دیده بودم. با صورت خیس از اشک دویدم سمت اتاق خانمجان.
🌺 #قصه_حجاب
💫 نوجوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_Khamenei
🌈 #ماجرا | صورتی خاکستری
6️⃣ قسمت ششم: دنیای رنگینکمانی
🏫 بیرون مدرسه منتظر ایستاده بود. وحید طبق معمول دیر کرده بود. برای دوستانش که سوار سرویس میشدند دست تکان داد و چشم دوخت به سنگفرش پیادهرو. خانم هادوی را ندیده بود. ساعتهای بعد آنقدر برای رفتن این پا و آن پا کرده بود که وقتی بالاخره در اتاق مشاوره را زد، کسی جواب نداد. احتمالاً زودتر از مدرسه بیرون رفته بود. نمیدانست وقتی اینهمه منتظر پیدا شدن نویسنده نامهها بوده، چرا دستدست کرده. شاید هم حق داشت، دیدن خانم هادوی حسابی شوکهاش کرده بود. توی این مدت اصلاً فکرش سمت هیچ فرد دیگری غیر از خانم اسکندری نرفته بود. با صدای تک بوق، سرش را بلند کرد و ماشین وحید را دید...
🚙 با مکث و تعلل رفت سمت ماشین. از دیر آمدن برادرش عصبانی بود و فکر کردن به اینکه مثل همیشه لابد حق با جناب آقاست، بدتر ناراحتش میکرد. در ماشین را که باز کرد، حرکت گردنبند را در گردنش احساس کرد. آنقدر گردنبند نینداخته بود که از صبح مرتب حواسش پرت زنجیر و عینک کوچک زیر مقنعهاش بود. البته که حواسپرتی خوبی بود. ناخودآگاه عینک را لمس کرد و یاد نامه افتاد: عینکت رو عوض کن سارا!
🤓 همین باعث شد غر و بداخلاقی را کنار بگذارد و با روی گشادهتری سلام کند. نمیدانست اثر سلام بود یا چه که وحید همان اول بابت دیر رسیدنش عذرخواهی کرد. شنیدن عذرخواهی از زبان برادر بزرگترش آنقدر دلنشین بود که...
🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17715
⚔️ #ماجرا | برندهتر از شمشیر
☀️ روایتی از زندگی جوانترین امام شیعه، امام جواد علیهالسلام
🏴 به مناسبت شهادت این امام بزرگوار...
🌷 اتفاق تازهای نبود. خیلیها میدانستند. بعضیها به هر خلوتی که میرسیدند، میگفتند. بعضیها میدانستند و به روی خودشان نمیآوردند. بعضیها هم منافع و نسبتشان را با عباسیها میآوردند جلوی چشمشان و خودشان را میزدند به آن راه. به هرحال، مهم این بود که دست آنها رو بود. دست نفاق و تظاهر عباسیها رو بود، اما باز نمیپذیرفتند و از گذشته هم درس نمیگرفتند. برای همین، هر بار معرکهای راه میانداختند و همه مردم را دعوت میکردند. من هم دعوت بودم.
🗒 از معرکه قبلی مگر چقدر گذشته بود؟ حتی بعضی از آدمهایی که امروز آمده بودند، در آن جمع حضور داشتند. یکیاش خود من! باقی هم از این مسافر طوس و آن عالِم جهانگرد، ماجرا را شنیده بودند. اصلاً مگر چقدر از شهادت علیبنموسی علیهالسلام گذشته بود؟ پسر نوجوانش، محمد، هنوز به سالهای جوانی هم نرسیده بود. حالا مأمون او را دعوت کرده تا همان معرکهای را که برای پدرش، علیبنموسی علیهالسلام، عَلَم کرد برای او هم به پا کند...
🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17719
🚪 #ماجرا | صورتی خاکستری
7️⃣ قسمت هفتم | اتاق مشاوره
☀️ از صبح که از خانه آمده بود بیرون، خودش را برای این لحظه آماده کرده بود که بنشیند روبهروی خانم هادوی و از قصه نامهها بشنود. دوست نداشت بحث خیلی سمت دل نوشته خودش برود، هنوز انگار خجالت میکشید. بیشتر میخواست درباره محتوای نامهها باهم حرف بزنند. آنجاهایی که مخالف بود یا قسمتهایی که قانعش نکرده بود. یک غر حسابی هم آماده کرده بود سر صورتیها بزند.
🌿 خانم هادوی وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست: ببخشید معطل شدی، یک صورتجلسه بود که باید امضا میکردم.
سارا که نیمخیز شده بود دوباره نشست: خواهش میکنم. استرسش باز برگشته بود و نمیگذاشت مثل فکرهای چند دقیقه قبلش راحت باشد. دستهایش را توی هم قلاب کرد و منتظر ماند تا خانم هادوی سر حرف را باز کند.
- خب سارا خانم. ببخشید که اون روز مزاحم خلوتت شدم. راستش همیشه برام جالب بود غار تنهاییات رو ببینم.
چشمهای سارا از تعجب گرد شد: شما از کجا میدونین اسمشو؟
🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17725
آبی4.jpg
663.7K
💎 #ماجرا | صورتی خاکستری
8️⃣ قسمت آخر: آبی فیروزهای
🌺 نشسته بود روی گل وسط قالیچه اتاق و نامهها را پخش کرده بود دورش. نامهها و پاکتهای بی اسم و نشان. یعنی چه کسی اینها را نوشته؟ چه کسی اینهمه وقت گذاشته که به او ثابت کند دختر بودن چیز خوبی است؟ فکرش به هیچ جا نمیرسید.
✉️ از نامه اول شروع کرد به دوباره خواندن. نوشته بود چرا شادی، تفریح و آزادی را برای خودت پسرانه تعریف کردی؟ ببین خودت چه میخواهی سارا؟ زمینبازی خودت را پیدا کن.
✉️ در نامه دوم گفته بود لنز عینکت را عوض کن. دنبال غر زدن و نیمهخالی را دیدن نباش. داشتههایت را نگاه کن و سعی کن قهرمان زندگیات باشی.
✉️ توی نامه سوم از قشنگیهای دختر بودن نوشته بود. هرچند هنوز هم با همه حرفهایش موافق نبود. ولی حق با نویسنده ناشناس بود. سارا هم دنیای خاص و شگفتانگیز خودش را دوست داشت. معلمهای مدرسه را در ذهنش مجسم کرد و یکییکی گذاشت جای نویسنده نامه. خیلیها میتوانستند باشند. دبیر دین و زندگی، دبیر ادبیات و… هرچه که بود دیگر مطمئن بود خانم اسکندری نامهها را خودش ننوشته. خوانده و داده یک نفر دیگر جواب بدهد. دوباره آن روزی که دلنوشته را توی صندوق انداخت، را در ذهنش مرور کرد. هیچ معلمی آن دوروبرها نبود. از کجا اسمش را فهمیده بودند؟ مثل باقی وقتهایی که فکرهایش به این مرحله میرسید، پوف بلندی کشید. معادله چند مجهولیاش انگار قصد حل شدن نداشت...
🔻 برای خواندن متن کامل قسمت آخر این ماجرا به سایت یا #نرمافزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید 👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17803
#ماجرا | *ظهر روز دهم*
📜 *بازخوانی واقعه ظهر عاشورا بر مبنای روضهخوانیهای رهبر انقلاب*
📝 رسم است. سنتی است دیرینه در میان زنان عرب که تا همین امروز هم مانده. وقت مصیبت، زمین و آسمان را به هم میدوزند. چیزی را در دلشان نگه نمیدارند. بغض را نشکسته در گلو نمیگذارند. فریاد میکشند، مویه میکنند، مو میکَنند، به سروصورت میزنند. اینطور است که داغ، راه از سینهشان بیرون میبرد و دلشان آرام میگیرد، بلکه مصیبت را طاقت بیاورند.
⚔️ ظهر عاشورا به عصر رسیده بود. چکاچک شمشیرها فرونشسته بود. روح همۀ آن هفتادودو نفر در آسمان ایستاده به انتظار بود؛ انتظار رسیدن امامی که جانشان را فدایش کرده بودند. دیگر مردی از بنیهاشم نبود. زنها این را فهمیدند. این را فهمیدند که دیگر تاب نیاوردند، از خیمه بیرون دویدند و آشفته و پریشان، خودشان را به بالای بلندی رساندند، چشم ترسان شهادت حسین علیهالسلام و بیرحمی نامردمان پس از او...
🏴 #به_رهبری_حسین علیهالسلام
برای خواندن شرح کامل این مطلب به سایت یا نرمافزار موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=14742
🌺 #ماجرا | *سلمان محمدی*
🇮🇷 * چند روایت کوتاه از زندگی سلمان فارسی*
🌻 حتما نام سلمان فارسی را شنیده اید. سلمان، یکی از اصحاب پیامبر بود که پیامبر اسلام او را از خود (اهل بیت) خواند و به سلمان محمدی شهرت یافت. در جنگ خندق، او پیشنهاد داد خندقی عمیق دورتادور مدینه حفر شود تا دشمن نتواند از آن عبور کند و سرانجام مسلمانان در این جنگ پیروز شدند. در ادامه با سلمان و زندگی او بیشتر آشنا میشوید:
👶 *تولد روزبه*
🚶♂️ بدخشان، بیقرار و منتظر قدم میزد. خورشید پشت کوههای «جی»، روستایی حوالی اصفهان، از رمق افتاده بود. زنها کنار همسرش بودند تا هرلحظه فارغ شد، خبر را به او برسانند. لحظهها در التهاب میگذشت. نگاهش به آتشکده بود و حواسش پیش همسرش و هیزمهایی که باید به آتشکده میبرد تا شرر آتش را زنده نگه دارد. سرانجام، صدای گریۀ نوزاد بلند شد. چشمهای بدخشان مثل دوشعلۀ درخشان آتش، میدرخشید. صدای زنی از اندرونی بلند شد: «بچه پسر است!» لب بدخشان به لبخند باز شد.: *«نامش را «روزبه» میگذارم. روزبه، پسر بدخشان کاهن، بزرگ زرتشتیان جی!»*
🔻 برای خواندن 13 روایت کوتاه دیگر به سایت یا *#نرم_افزار_موبایلی نو+جوان* مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=14740
💥 #ماجرا | قصه روز جمعه
🔥 به مناسبت سالروز انفجار بمب به وسیله گروهک منافقین در نماز جمعه تهران به امامت آیتالله خامنهای
🗣 موج صدای مادر از هشتی، در تمام حیاط پیچید: «عباس! اون گردسوزو ببر توی پناهگاه نفت کن. شیشۀ لامپا هم شکسته. یهدونه نو بنداز». عباس دستش را از حوض فیروزهای بیرون کشید و بلند، آنطور که مادر خوشش بیاید و دهان مرباییاش را که دید، چشمغره نرود، گفت: «چشم تاج سرم!»...
☺️ لبخندی نقلی روی لبهای مادر نشست که تقلا کرد جمعش کند و با چشمغرهای ساختگی گفت: «دست نکنی توی شیشهش ها!» و همانطور که شیشه شیر رعنا را در دست تکان میداد، گفت: «قاشق گذاشتهام کنارش»....
🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=14748
نو+جوان
💎 *#ماجرا* | *پدری که استاد بود*
⭐️ پدر ما را عادت داده بود که *هیچ فرصتی را از دست ندهیم* و هیچ روزی را بدون بهرهگیری از درس و مباحثه نگذرانیم. ایشان از فرصت تعطیلی درس حوزه در ایّام ماه محرّم و همچنین ماههای تابستان هم بهره میگرفت. *در هفت روز اوّلِ ماه محرّم به من درس میگفت* و سه روز بعد از آن را به مجالس روضهی امام حسین (علیهالسّلام) میرفت.
🔆 *چیزی را به نام «تعطیلی تابستانی» قبول نداشت* و میگفت: ما در نجف علیرغم هوای طاقتفرسا و گرمای سخت، درسمان را ادامه میدادیم؛ بنابراین تابستانها در مشهد چرا باید درس و تحصیل تعطیل شود؟!
🌀 مطوّل را در ماههای تعطیل تابستان خواندم. شیخ فشارکی در تابستان از قم به مشهد میآمد و دو ماه میماند. من او را قبلاً دورادور میشناختم، چون پیشتر در مشهد ادبیات عرب را تدریس میکرد و بعد هم که به قم میرفت، به تدریس همین دروس در قم میپرداخت. *از او خواستم در مشهد به من مطوّل درس بدهد،* که پاسخ مثبت داد و من ساعتهایی طولانی از روز را به درس خواندن در نزد او میپرداختم. لذا بیان و مقداری از معانی و بدیع مطوّل را در خلال دو تابستان ـ یعنی ظرف چهار ماه ـ به پایان رساندم.
💥 شیخ فشارکی بعداً فهمید که من مکاسب هم میخوانم و لذا *از پیشرفت سریع من در فقه شگفتزده شد.* او خود، این کتاب را در قم تدریس میکرد.
🔰 پدرم بر درس خواندن ما به طور مستمر نظارت میکرد. ما را گاه با تشویق و گاه با تندی، به آن ترغیب میکرد. *من همیشه تسلیم روش پدر و مجری خواست او بودم.* هرگاه در مورد درسی که میخواندم، اظهار نظر میکردم، پدرم خیلی خوشحال میشد و به من که چهارده پانزده ساله بودم، میگفت: *تو مجتهدی و قدرت استنباط داری.*
💡 با برادرم مباحثه میکردم. پس از مباحثه، *پدرم ما را به اتاق خود میخواند،* از ما پرسش میکرد و آنچه را نتوانسته بودیم بفهمیم، برایمان توضیح میداد.
🏡 خانهی ما سه اتاق داشت. دو اتاق از آنِ پدر بود: یک اتاق نسبتاً بزرگ برای میهمانها، و یک اتاق هم برای مطالعه و غذا خوردن و استراحت؛ شبیه حجرهی طلّاب. *ما هم همگی یک اتاق داشتیم:* چهار برادر و چهار خواهر، با مادر! در مواردی که مادر میهمان یا روضه داشت، ناگزیر بودیم بیرون خانه بمانیم! در اتاق مخصوص پدر، میزی به درازا و پهنای ۸۰ در ۴۰ بود. *پدر در سمت طول میز چهارزانو مینشست،* ما هم هر دو کنار یکدیگر در یک سمت عرض آن مینشستیم. بهخاطر هیبت و جدّیّت پدر در اثنای درس و مذاکره، من و برادرم بر سر اینکه کدام دورتر از پدر بنشینیم، با هم کشمکش داشتیم!
💯 بیشک این تندی و خشم پدر هرچند جنبههای منفی داشت، امّا منکر جنبههای مثبت آن نمیتوانم بشوم؛ زیرا *این سختگیری ما را منضبط بار آورد* و از انحرافاتی که برای برخی فرزندان روحانیّون به علّت عدم توجّه به آنها پیش میآمد، به دور داشت. *یکی دیگر از اثرات آن نیز این بود* که من توانستم ادبیات عرب و دورهی سطح فقه و اصول را در پنج سال و نیم به پایان برسانم...
🔻* مطول: این کتاب شرحی است در زمینه علوم زبان عربی
🔻** مکاسب: از مهمترین کتابهای فقهی شیعه در باب معاملات
❇️ بخشی از خاطرات دوران جوانی و مبارزات آقا به نقل از کتاب «خون دلی که لعل شد»
* ▪️به مناسبت سالگرد درگذشت آیتالله سیدجواد حسینیخامنهای*
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱 @Nojavan_khamenei
📚 #ماجرا | * کارستون *
😎 وقتی تابستون از راه میرسه، خیلی از نوجوونهایی که به فکر آینده خودشون هستن، مهارتهای مختلفی یاد میگیرن و میرن سراغ ایدههای مختلف کسب و کار...
🌟 سعید و رفقاش هم تو تابستون به دنبال ایده کسب و کار رفتن که میتونید قسمتهای مختلف این *ماجرا* رو از صفحه *پرونده #تابستان_تعطیل_نیست * بخوانید.👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/folder?hgt=1401