🌸ذلک الکتاب لا رَیب فیه
کولهبارمان را که داشت می بست، بغض کرده بودیم! زمین را بلد نبودیم!
یک دفترچه راهنما داد دستمان!
و گفت یادتان نرود: من همیشه کنارتان هستم!
دلگرم شدیم؛
خندیدیم؛
اشک شوق ریختیم؛
لبخندش را ریخت پشت سرمان و ما راهی زمین شدیم.
روزهای اول، میان آدمها غریبی میکردیم، دلمان با زمین نبود، زمین تنگ بود، زمین سیاه بود.
گریه میکردیم و نمیدانستیم در این سیاهی به کجا پناه ببریم! فقط دفترچه راهنما را محکم چسبانده بودیم به سینه که مبادا راه را گم کنیم!
«و اِذا سَألک عِبادی عَنّی فَاِنّی قَریب...»
ما دلخوش بودیم به دلگرمیهایش.
*
روزها گذشت و با زمین رفیق شدیم. هر صبح چشمهایمان را که باز میکردیم مشغول بازی و خنده میشدیم و هر شب بی اینکه به دفترچه راهنما نگاهی بیندازیم، خسته از بازیگوشیهای روزانه به خواب عمیقی میرفتیم.
حالا سالها از سفرمان میگذرد، بساط پهن کردهایم و برو و بیایی داریم؛ اما زمین نفسگیر است و راه آسمان را یادمان رفته.
راه را گم کردهایم.
هر طرف را نگاه میکنیم سیاهی است و سیاهی.
دفترچه راهنما گوشه طاقچه دارد خاک میخورد!
#پست_متنی
#قرآن
#انس_با_قرآن