هدایت شده از فروشگاه کتابجان/کودک و نوجوان
📚 کتاب والی دادگر
از مجموعه پهلوانان/ قصه ای از زندگی پهلوان اسد کرمانی
🔹پهلوان اسد کرمانی از طرف شاهشجاع والی کرمان میشود و به عدل و داد حکمرانی میکند. اما این دادگری به مذاق عدهای خوش نمیآید و دردسرهایی برای پهلوان درست میکند.
🔸#کمیک_استریپ یا #داستان_مصور، یکی از محبوب ترین قالب های هنری دنیاست . مردم بسیاری در جهان، برای خریدن، دیدن و خواندن کمیک استریپ ها شوق دارند و قهرمان های بزرگ زندگیشان از دل این قصه های مصور می آیند.
✍نویسنده: احمد عربلو
📖تعداد صفحات: ۳۲ صفحه مصور رنگی
▪️ناشر: سوره مهر
🔺داستان ویژه نوجوانان
💰قیمت: ۱۵،۰۰۰تومان
...............................................
🛍خرید آنلاین از سایت باسلام 👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/3208762?ref=830y
📲سفارش از طریق پیام رسان ایتا 👇
🆔@Milad_m25
🆔@koodak_shop
هدایت شده از فروشگاه کتابجان/کودک و نوجوان
✂️گزیده ای از کتاب والی دادگر👇👇
#پهلوان_اسد_خراسانی از #امرای_بزرگ_شاه شجاع محسوب می شد. او مردی خوشرو، نیک سیرت و زاهد بود. روزی از روزهای زمستان در صبحی سرد شاه شجاع او را دید که او در حالِ کندن یخ های حوض بود. شاه شجاع پرسید که چه می کند، پهلوان پاسخ داد یخ می شکند تا وضو سازد. شاه از این همه دلبستگی مذهبی پهلوان خوشش آمد و گفت: کسی که در دین به این متانت، مجد و مردانه باشد، میتوانی بدانی در دنیا چگونه خواهد بود.
پس شاه شجاع امارت #کرمان را به پهلوان اسد سپرد. #مساوات و #عدالت او در کرمان باعث شد تا کینه و کدورت اطرافیان شاه شجاع، از جمله مخدوم شاه مادر شاه شجاع، که دنبال حفظ منافع خود در کرمان بودند، بر او بیش از گذشته شود.
این عداوت به آنجا رسید که شاه را ترغیب کردند تا پهلوان را از حکومت خلع سازد. اما این امر سبب شد تا پهلوان قیام خود را #علنی سازد و بر شاه شورش کند. روایت زیر بخشی از زندگی این پهلوان #ایرانی است که مجبور به #مقابله با شاه شجاع شد.
@Koodak_shop
📚کتاب پل جغاتو
▪️ داستانی از #روز_های_جنگ ویژه نوجوانان
🔹داستان در شهر میاندوآب میگذرد و درباره حمید و حوادثی است که در جریان جنگ برای او و دوستانش رخ میدهد. حمید به همراه دوستش، سردار در تلاش است تا از زیر آتش گلولهها عبور کند و به خانواده عمویش برسد درحالی که برای مادر و برادرش که آنسوی پل جغاتو هستند نگران است.
🔆 گروه سنی: نوجوانان
✍نویسنده: مجید محبوبی
📖تعداد صفحات: ۸۴ صفحه
▪️ناشر: به نشر
💰قیمت: ۸،۵۰۰تومان
....................................................
🛍خرید آنلاین از سایت باسلام👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/1781633?ref=830y
📲سفارش از طریق پیام رسان ایتا👇
@Milad_m25
@koodak_shop
✂️بخشی از کتاب پل جغاتو
مادر خروسخوان صبح بیدار میشود، نمازش را میخواند، صبحانهام را میگذارد بالای سرم. نمیدانم کی از بیرون آمدهام داخل و این وسط روی فرش خوابیدهام. میلم نمیکشد چیزی بخورم. اشتهایم کور شده است. هنوز دلشوره دارم. مادر نشسته ور دلم. نصیحتم میکند:
- پسرم، یه موقع طرفای پل نریا! شنیدی که حبیب چی میگفت. دور و بر پل خطرناکه، سرتو بنداز پایین، کارتو بکن. عصری هم سوار ماشین شو و زود برگرد خونه!
میخواهم بگویم: «زنعمو و سارا را هم با خودم میآورم!»؛ ولی میدانم مادرم جواب میدهد: «لازمنکرده تو بری دنبالشون! اگه بخوان، خودشون مییان. تازه دیدی که دیروز زنگ زدم، خونه نبودن. شاید رفتن خونهٔ برادرش! تو فقط حواست به خودت باشه!»
از دست مادر دلخور میشوم. حرصم میگیرد. انگار یادش رفته است که این کار را هم از صدقهٔ سر زنعمو دارم. اگر فتاحخان آشنای او نبود، هیچوقت به من کار نمیداد.
«از دست مادر!» میدانم اگر بهخاطر آن چندرغاز پول نبود، عمراً راضی نمیشد من بروم شهر کار کنم. گاهی شک میکنم که مادر مرا بیشتر دوست دارد یا پول را! فقط بهخاطر پول است که با اینهمه دلشوره، به رفتن و کارکردن من رضایت داده است. شک ندارم که مادر، هم خدا را میخواهد و هم خرما را.
صدای بوق ماشین که بلند میشود، فوری لحاف را کنار میزنم. از جا بلند میشوم. در حیاط میدوم و خودم را خوابآلود به پشت در میرسانم. صدای خندههای عمو و سارا را پشت در میشنوم. زنعمو غُر میزند.
- آخه خیلی واجبه این وقت صبح؟
لت درِ چوبی را عقب میکشم. قابِ در پر میشود از لبخند: سارا، عمو و زنعمو.
سردم است. صبحها، هوای سرد شهریورماه آزاردهنده است.
صدای تقتقِ در بلند میشود. از فردا باید بروم توی اتاق بخوابم. چند لقمه نان و مربای هویج، دهانم میگذارم و بلند میشوم. مطمئنم الان سردار پشت در کشیک میدهد. فوری لباسها و کفشهایم را میپوشم و لباسهای کارم را برمیدارم و «یا علی مدد».
آفتاب از بالای کوهها و درختها، خودش را بهطرف آسمان میکشد. هنوز نسیم خنکی در جریان است. با سردار قدم تند میکنیم کنار جاده، زیر درخت بید. بچههای دیگر نیز یواشیواش از راه میرسند. تا مینیبوس برسد، همه جمع میشویم زیر درخت بید. همه دربارهٔ دیشب حرف میزنند. اسکندر میگوید: «میگن ضدانقلاب میخواد میاندوآب رو بگیره!»
احد دستش را در هوا تکان میدهد و میگوید: «غلط میکنه، نمیتونه، جرئتشو نداره!»
@koodak_shop