#سکوت_با_زیرکی
دانایی در سفر به مکانی رسید و اسب خود را به درختی بست و برایش کاه ریخت و سفره راپیش خود گذاشت تا چیزی بخورد . شخصی سوار بر #الاغ آنجا رسید، از خرش پایین آمد و او را پهلوی اسب حکیم بست ، تا در خوردن کاه شریک اسب شود و خود پیش دانا رفت تا بر سفره نشیند
مرد دانا بهاو گفت خرت راپهلوی اسب من نبند که همیندم #لگد زند و پایش بشکند ، مرد غریبه آن سخن را نشنیده گرفت. با حکیم به نان خوردن مشغول گشت. بعد از مدتی ناگاه اسب لگدی به خر زد
#غریبه گفت اسب تو خر مرا لنگ کرد. حکیم ساکت شدو خود را به لال بودن زد. غریبه او را کشان کشان نزد قاضی برد، قاضی از حالش سوال کرد، حکیم هم همچنان خاموش بود
قاضی به غریبه گفت این بنده خدا که لال است. غریبه گفت این #لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد ، پیش از این با من سخن گفته
#قاضی پرسید با تو سخن گفت ؟ چه گفته؟ غریبه جواب داد که به من گفت خرت را پهلوی اسب من نبند، که لگدی بزند و پایش بشکند . قاضی خندید و بر دانش مرد دانا آفرین گفت
به جمع ما بپیوندید
eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
📋 #خیانت_در_امانت
نقل است کهمردی گندم بار الاغ خود کرد و بـه در خانه ی بهلول کـه رسید، پای الاغ لنگید و #الاغ زمین خورد و بار بـر زمین مانـد. مـرد درب خـانه ی بهلـول را زد و از او خواست کـه الاغ خود را به امانـت به او واگذارد تا بار بر زمین نماند. بهلول با خود عهـد کرده بـود کـه الاغ خود را به کسی به امانت ندهد. چون پیشتر خیانت دیده بود در امانت، یا بر فرض که از الاغش بار زیاد کشیده بودند. لذا گفت الاغ نـدارم و در همان لحظه صـدای #عرعر الاغـش از طویله آمد. مرد گفـت صـدای عرعر الاغت را مگر نمی شنوی که چنین دروغ می گویی! بهلول گفت رفیق ما پنجاه سال است که همدیگر را میشناسیم. تو به حرف مـن گـوش نمی دهی. به صدای عرعر الاغـم گوش میدهی. بـا خیانت کردن در امانت مردم رو بی اعتماد نکنیم. امیـرالمؤمنین علیه السـلام فرمـودند: به راستی تا چه اندازه #قباحت دارد کسی کـه تـو را امین دانسته و امانت به تو سپرده نسبت بهاو خیانت کنی! منبع: تحف العقول ، صفحه ٧٩
انتشار مطالب نکته های ناب فقط با لینک کانال جایز است
http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50