#اذان_پشت_چراغ_قرمز
یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصـر سـوارش میشـد و با اون می اومد مدرسه و بر می گشت . یه روز عصـر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت، رسید به #چراغ_قرمز. ترمز زد و ایستاد یه نگاه به دورو برش کردو موتور رو زد رو جک و رفـت بالای موتـور و فـریاد زد الله اکبر و الله اکبر ...
نه وقـت اذان ظهــر بـود نه اذان مغـرب. اشهد ان لا اله الا الله. هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکی هـم می شناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد ، که این مجید چــش شُدِه ؟ قاطی کرده چــرا؟ خلاصه #چراغ_سبز شـد و ماشینا راه افتادن و رفتن
آشناها اومـدن سراغ مجید که آقا مجید. چطـور شـد یهـو؟ حالتــون خُب بـود که؟ مجیـد یه نگاهـی به رفقــاش انـداخت و گفت: مگه متـوجه نشـدید ؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عـروس بود که #عروس توش بی حجــاب نشسته بــود و آدمــای دورش نگاهش میکردن. من دیدم تو روز روشــن جلو چشــم امـام زمان داره گناه میشه
به خودم گفتــم چکار کنم که اینا حواس اونها ازاون #خانوم پرت شه؟ دیدم این بهتریــن کـاره! بــرگی از خاطــرات شهید مجید زین الدین
📚 انتشار مطالب نکته های ناب با آیدی کانال جایز است
@noktehayenabekotah