📛😳📃😢📛
#آقانجفی_قوچانی
#سیاحت_غرب
#قسمت_دهم
گفتم: هادی حجره کوچک است. گفت برای تو کوچک است، به آمدن بزرگان بزرگ میشود.
ناگهان وارد شدند با چه صورتهای نورانی 🌟و چه جلال و بزرگواری، و هر یک در مرتبه خود نشستند و مقدم بر همه اباالفضل علیه السلام و علی اکبر علیه السلام بودند و هر دو بر روی یک تخت بزرگی نشستند،
ولی هر دو نفر با لباس جنگ بودند و من تعجب داشتم از این لباس در این عالمی که ذره ای تزاحم و تعاندی(عناد و دشمنی) در او نیست.🤔
من و هادی و بعضی از همراهان آنان سرپا ایستاده و محو جمال و جلال آنان بودیم و نگاهمان را منحصر کرده بودیم به صدرنشینان بارگاه جلال.😍
ابوالفضل علیه السلام از هادی پرسید که تذکره عبور از پدرم گرفته ای؟
عرض نمود: بلی و این آیه شریفه را تلاوت فرمودند: «يَا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطَارِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ فَانْفُذُوا لَا تَنْفُذُونَ إِلَّا بِسُلْطَانٍ؛ ای گروه جنّ و انس، اگر میتوانید از اطراف آسمانها و زمین (و از قبضه قدرت الهی) بیرون شوید، بیرون شوید (ولی این خیال محالی است زیرا) هرگز خارج از ملک و سلطنت خدا نتوانید شد /سوره الرحمن، » و توجهی به من فرموده و فرمودند: سلطان ولایت پدرم و همین تذکره، نجات توست، «ابشرّک بالفلاح؛ تو را به رستگاری بشارت میدهم.» و من از باب شکر و امتنان زمین را بوسیدم و ایستادم و از شوق حاصلشدن ملاقات و خوشحالی، اشکهایم جاری بود.
😍حبیب بن مظاهر که پهلوی من ایستاده بود، به طور نجوی میگفت: تو از خطرات این راه که در پیش داری، از رستگاری خود مأیوس نشو؛ زیرا که این بزرگواران و پدران معصومشان تو را فراموش نخواهند کرد و آمدن اینها نیز به اشاره پدرانشان بوده و دادرسی آنها از شیعیان و محبین، فقط در آن آخر کار است و این دیدن، محض اطمینان و قدلگرمی تو بود.
😍حضرت زینب علیه السلام نیز به تو سلام میرساند و فرمودند که ما پیادهرویهای تو را در راه زیارت برادرم و آن صدمات و گرسنگی و تشنگی و گریههای تو را در بین راه ها، فراموش نمیکنیم.
گفتم: علیک و علیها السلام منی و من الله و رحمة الله و برکاته؛ سلام بر تو و بر ایشان از جانب من و از جانب خداوند، و رحمت و برکات خداوند بر شما باد.
پرسیدم: چرا از میان این جمع، آن دو آقازاده لباس جنگ پوشیده اند و حال آنکه در اینجا جنگی نیست؟
😳دیدم رنگ حبیب تغییر یافت و چشمها پر اشک گردید و گفت: آن عزم و ارادهای که این دو نفر در کربلا داشتند که به تنهایی آن دریای لشگر را تار و مار و به دارالبوار رهسپار نماید، اسباب و تقدیر الهی طوری پیش آمد که نشد آن اراده آهنین خود را به منصهی ظهور برسانند و همان در سینههایشان گره شده و عقده کرده و تا به حال ثابت مانده و انتظار زمان «رجعت» را دارند که عقده دلهایشان گشوده شود و همان عقده است که به صورت لباس جنگ در آمده و محسوس تو شده است.
دیدم که رفتند و من و هادی تنها ماندیم و حجره مثل اول کوچک و بیدستگاه سلطنتی شد. 😔
به هادی گفتم: من دوباره به نزد اولاد و اهل بیت خود نمیروم زیرا که از خیرخواهی آنها مأیوسم و اگر چه به اسم، کارهایی میکنند ولی فقط همان اسم است و روح کارهایشان برای دنیای خودشان است و غیر از آنکه بر غصه و اندوه من بیفزاید، حاصلی ندارد😞
. به آنچه خود دارم قناعت میکنم و به هر خطری که برسم پس به امیدواری مراحم این بزرگواران صبر میکنم و بر خود سهل و آسان میگیرم.
🆔 @barzakhe
💀🔥🔥👹🔥🔥💀