eitaa logo
نونِ نوشتن📜🖋
151 دنبال‌کننده
155 عکس
21 ویدیو
0 فایل
ما در این دشت به امید تو انگور شدیم...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸بِسمِه تَعٰالیٰ🔸 🌱به لطف امام حسین مراسم مولودی میلاد امام حسین به خوبی بر گزار شد🌱 🔰سخنران : جناب آقای مجید عمیدی, نویسنده و ویراستار 🔰موضوع سخنرانی : اهمیت تلاش و کوشش برای رسیدن به هدف 🔰مداح : کربلایی سهیل احمدی 🍃____________________ مورخ : 1403/11/14 📍مدرسه آسمان معنا _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ⚫️ هیئت دانش آموزی سماءالحسین⚫️ 🔰https://eitaa.com/samaalhosayn
نونِ نوشتن📜🖋
امشب خیلی یهویی و اتفاقی روزیم شد خدمت این بروبچه‌های باصفا و بی ریای مدرسه آسمان معنا باشم تو هیئت دوست‌داشتنیشون خدا به همت و اراده‌شون برکت بده
باباجون یزدیان دوست‌داشتنی سفر به خیر و سلامت از همان روز اول عقد با نوه‌تان که شیرینی را با دستان خودتان در دهانم گذاشتید، تا همین امروز که تلخی خبر رفتنتان کامم را تلخ کرد، مثل نوه‌هایتان دوستتان داشتم و دلم گرم بود به بودنتان. روزها و شب‌هایی که مهمان خانه‌تان می‌شدیم و از گرمای خنده‌های شیرینتان دل‌گرم می‌شدیم، جای خالی نبودن پدربزرگ‌هایم را برایم پر می‌کردید. حالا اما انگار خالی‌تر از قبل شدم. دستان گرمتان، کلام دوست‌داشتنی‌تان و خنده‌های شیرینتان در همه وقت گرمابخش خانواده بود. عشق می‌کردم وقتی برایمان از گذشته می‌گفتید و گرد خاطرات قدیم را می‌رُفتید. دلم برایتان تنگ می‌شود. برای شعرهایی که می‌خواندید. داستان‌های جالب و شنیدنی‌تان... خوشا به حالتان، چه روزهایی خوبی را انتخابی کردید برای رفتن... مزد عمری نوکری‌تان درِ خانۀ ارباب را گرفتید. سلام ما را به اربابمان برسانید. شادی روح خادم الحسین بزرگ خاندان یزدیان حاج محمدجواد یزدیان فاتحه‌ای لطف کنید...
الله اکبر الله اکبر الله اکبر
امروز رفتم موسسه قندیل پیش نویسنده کتاب‌های ده راز آشباریا و رمان شش جلدی مغناطیس سیاه محمدرضا نیرومند عزیز و دوست‌داشتنی پ.ن: اینجا هم داره جلد دوم مغناطیس سیاه رو امضا می‌کنه که توفیق ویراشش با من بود. از من به شما نصیحت تهیه این رمان‌ها رو برای نوجوون‌ها فراموش نکنید...
سلام شبتون خوش حالا که دوباره برای چهارشنبه کرکرۀ مملکت رو کشیدن پایین، به عرضتون برسونم، روز شنبه که همه جا تعطیل بود، قرار بود بریم پاتوق کتاب تا یه جلسۀ مجازی برگزار کنیم با پاتوق‌ کتاب‌های کشور و از اقدامات و فعالیت‌های بگیم و یه کمی هم درباره گپ بزنیم؛ اما جونم براتون بگه وقتی شادان و خوشحال رسیدم دم در پاتوق کتاب، دیدم برق رو بردن و چاره ای نیست جز اینکه بریم وسط پارک و جلسه رو برگزار کنیم. حدود یک ساعت تو سرمای استخوان سوز پارک نشستیم ولی از گرمای صحبت درباره کتاب پرحرارت و پر توان بحث را ادامه دادم. امیدوارم نتیجه‌اش دلنشین باشد. پ.ن: داشتیم با حرارت تمام درباره رسالت مجموعه روایتخانه حرف می‌زدم که دو نفر شیک و مجلسی اومدند وسط بحث داغ ما بساط تنیس روی میز رو راه انداختند و یاعلی انگار‌نه‌انگار داریم داغ‌ترین مسائل مملکتی رو با کتاب حل می‌کنیم... نونِ نوشتن... https://eitaa.com/nooneneveshtan https://eitaa.com/patoghketab_esfahan https://eitaa.com/revayat_khane
همین الان تمامش کردم چه نثر روانی چه بیان تر و تازه‌ای چه نگاه دقیقی مفصل درباره‌اش خواهم نوشت ان شاالله ساعت ۱:۳۹ https://eitaa.com/nooneneveshtan
آقای من سلام مدت هاست به این فکر می‌کنم هر بار ظهورت را از خدا می‌خواهم نیتم چیست؟ نیتم این است که تو بیایی و کاروبارمان درست شود. این که تو بیایی تا بیماری ها درمان شود. اینکه بیایی تا سکه و دلار و چه و چه ارزان شود. بیایی تا ظالم ها را بنشانی سر جایشان. بیایی تا ما راحت و بی دردسر زندگی کنیم خوشمان باشد و دیگر غصه کودکان گرسنه غزه و آفریقا را نخوریم. راستش به این ها که فکر می‌کنم، از خودم خجالت می‌کشم. از خودم خجالت می‌کشم که زبانم لال تو را در حد خودپرداز حاجت‌ها دیده‌ام. با خود می‌گویم تو اگر بیایی، گیرم همۀ این مشکلات برطرف شد و دنیا گلستان شد. خوب. بعدش چه؟! قرار است ما برویم سر زندگی و کسب و کارمان و خیالمان تخت باشد که تو هستی و اگر مشکلی به وجود بیاید، تو برایمان حلش میکنی و خوب مگر پس امام به چه دردی می‌خورد؟! به این فکر می‌کنم که اصل معنای وجود شما چیست؟! شما قرار است بیایی تا چه بشود؟! می‌خواهم به این فکر کنم که شما قرار است بیایی تا من معنای رشد در سایۀ جانشین خدا بر زمین را بفهمم. شما قرار است بیایی تا ما هر وقت دلمان برای خدا تنگ شد به شما نگاه کنیم. بوی خدا را از شما بشنویم و خدا را در آینۀ جمال نبویتان ببینیم. دلم می‌خواهد شما بیایی و در سایۀ گرم نگاه بهاریتان پله پله تا خدا بروم و هر بار دلم سرد شد جمال حیدریتان را بنگرم و دلم گرم گرم شود که شما هستید تا کنار خودِ خدا.. نونِ نوشتن... شام نیمۀ شعبان ۱۴۰۳ https://eitaa.com/nooneneveshtan
امروز به قولی روز تولد حضرت رقیه بود. روز تولد بابایی‌ترین دختر دنیا. تولد دختری که در سه سالگی کاری کرد کارستان. دختری که با گفتن بابا بابا دارالحکومۀ یزید را لرزاند. دختر نازدانه‌ای که پاهای کوچکش میزبان خارو خاشاک بی‌رحم بیابان کربلا شد. تلاقی تولد رقیه خاتون با تولد دوسالگی دخترم زینب برای من عجیب و تکان‌دهنده بود. دو هفته پیش دست زینب از بخاری سوخت و چه بر من و مادرش گذشت این دو هفته خدا می‌داند. وقتی دستش سوخت دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم باید چه کار کنم. سرگردان شده بودم و ضربان قلبم تندتر شده بود. در همین روزهایی که داشتیم روند درمان دستش را دنبال می‌کردیم، به یک باره به یاد سوختگی های دخترهای اباعبدالله افتادم. هربار که سوختگی دستش را می‌دید می‌ترسید و گریه‌اش می‌گرفت. هر کس را می‌دید داستان سوختن دستش را برایش تعریف میکرد... به ذهنم رسید شاید رقیه هم برای زن ها و عمه ها داستان سوختن دست و پا و زخم های پاهایش را تعریف می‌کرده و دلش می خواسته بغلش کنند و موهای سوخته‌اش را نوازش کنند... حتی الان هم نمی‌توانم چیزی بگویم و بنویسم... لایوم کیومک یا اباعبدالله... ابوزینب ۲۹بهمن۱۴۰۳ شام میلاد رقیه بنت الحسین پ.ن: عکس تزیینی است...