📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و دوم
با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه میکشید، به زحمت از پلهها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه میفهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند. نمیفهمیدم در خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به عقد پدر پیر من درآوردهاند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق افکار نابسامانم بیرون کشید.
مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونههایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و غضب پُر شده بود که حتی وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر ناتوان روی کاناپه افتادهام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و با صدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: «این پسره تو رو کجا دیده؟» مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را اینهمه عصبی ندیده بودم و به غیرت مردانهاش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروختهتر کرد: «الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟»
نیمخیز شدم تا خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: «یه بار اومده بودن درِ خونه...» و نگذاشت حرفم تمام شود که دوباره پرسید: «خُب تو رو کجا دیدن؟» لبخندی کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی آهسته جواب دادم: «من رفته بودم در رو باز کنم...» که دوباره با عصبانیت به میان حرفم آمد: «مگه نوریه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟» در برابر پرسشهای مکرر و قاطعانهاش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیهام را به پشتی کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم میلرزید، جواب دادم: «اون روز هنوز بابا با نوریه ازدواج نکرده بود...» و گفتن همین کلام کوتاه کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده صبرش بشکند و عقدهای را که در سینه پنهان کرده بود، بر سرم فریاد بکشد: «پس اینا اینجا چه غلطی میکردن؟!!!»
نگاهش از خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به صورتم خیره مانده بود که لبهای خشکِ از ترسم را تکانی دادم و گفتم: «همون هفتههای اولی بود که مامان فوت کرده بود... اومده بودن به بابا تسلیت بگن... همین...» و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین جگرش را آتش میزند که مردمک چشمان زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش لرزید و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: «اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مردِ غریبه میاومدن با ناموس من حرف میزدن؟...» در مقابل بارش باران احساس عاشقانهاش، پرده چشم من هم پاره شد. قطرات اشکی که برای ریختن بیتابی میکردند، روی صورتم جاری شدند و همانطور که از زیر شیشه خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم: «تو به من شک داری مجید؟»
و با این سؤال معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه گناهآلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش تکرار شده باشد، بار دیگر خون غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: «من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا...» و شاید شرمش آمد حرکت شیطانی برادر نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش سنگینی میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریدهام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی کاناپه نشست.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و سوم
با محبت همیشگیاش، لیوان خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمیگفت، از حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را حس میکردم که بلاخره سدّ سکوتش شکست و با کلام شیرینش زیر گوشم نجوا کرد: «ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، ببخشید سرِت داد زدم!» و حالا نوبت بغض قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراریام را باز کند: «مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم...» و چند سرفه خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان بیدریغ میبارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: «ولی تو پشت در نبودی! مجید! نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!»
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و غضب به زیر آمده و میان دشت عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج حضورش بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بیپروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش روشن شده و می فهمید چرا به یکباره بی تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از عبدالله خواسته بود تا مرا به ساحل بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: «پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟» با سر انگشتان سردم، ردّ گرم اشک را از روی گونهام پاک کردم و باز هم در مقابل آیینه بیریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به زبان بیاورم و شاید غرور زنانهام مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای دلش را برایم باز کند که بیآنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: «الهه! نمیدونی چقدر دلم میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط میخواستم باهات حرف بزنم...» و بعد آه عجیبی کشید که حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: «ولی نشد...»
که قفل قلب من هم شکست و با طعم گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم مانده بود، لب به گلایه گشودم: «مجید! خیلی از دستت رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو فراموش کنم...» و حالا طعم تلخ بیمادری هم به جام غصههایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: «آخه من باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم بمیره...»
🌟 صدقه اول ماه صفر
➖حضرت آیت الله بهجت(ره) بر اساس سفارش امام جواد(ع)، به نماز و صدقه اول ماه مداومت داشتند.
🔻صدقات جمع آوری شده، به نیت سلامتی امام زمان(ع) و شفای همه بیماران، در بین نیازمندان توزیع خواهد شد.
🔸 شما مخاطبان گرامی میتوانید صدقات خود را از طریق شماره کارت زیر هدیه دهید و از ثواب و برکات آن بهرهمند شوید.
🔻پرداخت از طریق شماره کارت
6037691628263501
بنام خانم سرمست
هیئت جوانان نورالزهرا(س)
فقط مخصوص گروه سنی(۱۷تا۳۵سال)
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
باحضوراستاد محترم:
سرکارخانم وسیله
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
زمان تشکیل جلسه هیئت جوانان:
پنج شنبه۱۸شهریور
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
ساعت: ۱۶تا۱۸
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
مکان:
اتوبان محلاتي خ نبرد شمالي خ پاسدار گمنام غربي بعدازميدان امام حسن مجتبي ع پلاك ١١٧ مجتمع سیاوشانیها
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
نکات مهم:
این جلسات فقط مخصوص گروه سنی
۱۷تا۳۵سال می باشد.
لطفا به هیچ عنوان بزرگواران دیگر،شرکت نکنند،درغیراین صورت ازحضورشان جلوگیری خواهدشد.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
مراسم با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی وفاصله گذاری اجتماعی برگزار خواهدشد.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
شرکت کنندگان نیز توجه داشته باشند درطول مراسم باید از ماسک استفاده کنند وفاصله گذاری اجتماعی را رعایت کنند.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
جوانانی که قصد شرکت دراین هیئت را دارند،اسم و سن و شماره ی فضای مجازی خود را برای ادمین کانال ارسال نمایند.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
جدا از آوردن پسران بالای ۵ سال خودداری فرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_شمار_اربعین_١۴٠٠
#استوری 📲
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
#١٨ 🗓
📌دوم صفر؛ شهادت زید پسر امام سجاد(ع) که برای انتقام خون امام حسین(ع) قیام کرد.
👈🏻 امامزاده عظیمالشأنی که بنابه تصریح آیتالله بهجت(ره) قدر او نزد شیعیان مشخص نشده!
🔻جناب زید از امامزادگان عظیم الشأن است که به نقل تاریخ و روایات، شخصیتی عالم و شجاع بود؛ بهگونهایکه امام صادق(ع) به او لقب «عالم آل محمد» داده، فرمودهاند: «او از علماى آل محمد(ص) بود، براى خدا غضب كرد و با دشمنان خدا جنگيد تا كشته شد». امام صادق(ع) در مقام زید فرمودند: «إِنَّهُ كَانَ مُؤْمِناً وَ كَانَ عَارِفاً وَ كَانَ عَالِماً وَ كَانَ صَدُوقاً» و نیز فرمودند: «وای بر آن کس که فریاد وی را بشنود و اجابتش نکند». علت شهادت زید بن علی این بود که ۱۵هزار نفر از کوفیان برای قیام به او اصرار کرده و بیعت کردند، اما هنگام قیام به جز ۳۰۰ نفر او را تنها گذاشتند.
🔻همچنین بنابه تصریح حضرت آیتالله بهجت(ره) قدر او نزد شیعیان مشخص نشده! ایشان میفرماید:
"منقول است که بعد از شهادت زید رحمهالله، خدا به هلاکت بنیامیه اذن داد. پس از شهادت زید، امام صادق(ع) درباره او فرمود: «رَحِمَ اللهُ عَمی زَیداً! لَوْ ظَفَرَ، لَوَفی بِنا؛ خدا عمویم زید را رحمت کند! اگر پیروز میشد، قطعاً به ما وفا میکرد» با این حال، قدر این پدر و پسر (زید و یحییبنزید) نزد شیعیان محفوظ و معلوم نیست. آیا شوخی است کسی را چهار سال عریان روی دار بگذارند، بعد هم پایین بیاورند و آتش بزنند؟!"
اشارۀ آیت الله بهجت به این روایت از امام صادق(ع) است: «خداوند هفت روز پس از آنكه بنى اميه پيكر زيد را سوزاندند اجازه نابودى بنى اميه را صادر كرد»
🔻آیت الله بهجت(ره) که اهتمام ویژهای به معرفی جناب زید داشتهاند، دربارۀ معصوم بودن زید میفرمایند: «عصمت در نبوت و وصایت شرط است؛ اما اینکه اصلاً تحقق عصمت منحصر است به نبی و وصی، دلیلی نداریم. ما در زیدبنعلی احتمال عصمت میدهیم. همچنین، دربارۀ ابوالفضل، علیبنالحسینِ شهید و اصحاب سیدالشهدا(ع) احتمال عصمت میدهیم، بلکه بالاتر از احتمال. صحبت احتمال عصمت نیست، واقعِ عصمت در اینها محرز [و مسلّم] است. همچنین مقداد، سلمان و این بزرگوارها که کوه تقوا بودند، آیا میشود بگوییم عصمت ندارند؟!»
👈🏻 منابع و سایر وقایع ماه صفر
Panahian.ir/post/7011
#وقایع_ماه_صفر
◾️مصائب اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) در شام بلا(1)
✍️طبق احادیث و روایات و نقلهایی که از شاهدان عینی رسیده است پس از شهادت حضرت سیدالشهدا (علیه السّلام) تغییرات وضعی در جهان پدیدار شد از آن جمله جاری شدن خون در زیر هر سنگی که در شام برداشته می شد ولی نفوذ بنی امیه در شام و تبلیغات دروغین آنان سبب شد تا اهل شام روز ورود سرهای مطهر شهدای کربلا به همراه خاندان عصمت (علیهم السّلام) را به تصریح مقاتل جشن بگیرند.
◾️يزيد ملعون با نامۀ عبيد اللّه بن زياد(لعنه الله) از به شهادت رسیدن حضرت امام حسین و یارانش(علیهم السّلام) آگاه شد و در پاسخ نامه دستور داد كه سر بريدۀ حضرت امام حسين (عليه السّلام) و سرهاى شهدا را به همراه اموال و بانوان و خانواده آن حضرت(عليهم السّلام) به شام بفرستند. لذا ابن زياد (لعنه الله)، محفّر بن ثعلبۀ عائذى را خواست و سرها و اسيران و بانوان را به او تحويل داد محفّر آنان را همچون اسيران كفّار كه مردم شهر و ديار آنان را مي ديدند به شام برد.
بانوان حرم را بر شترانى سوار كردند كه پاره گليمى بر پشتشان انداخته شده بود نه محملى داشتند نه سايبانى در ميان سپاه دشمن صورتهایشان گشوده بود و با اينكه آنان امانتهاى پيغمبر خدا بودند، آنان را همچون اسيران ترك و روم و در سخت ترين شرايط گرفتارى و ناراحتى به اسيرى بردند.
حمل سرهای مطهر شهدای کربلا (علیهم السّلام) در میان محملهای بانوان حرم سبب جلب توجه تماشاچیانی که به تماشا فراخوانده شده بودند؛ می شد و قبل از ورود به شام حضرت امّ کلثوم (سلام الله علیها) از شمر شقی (لعنه الله) درخواست می کند که سرهای مطهر (علیهم السّلام) را جلوتر ببرند تا بانوان خاندان وحی مورد نظاره واقع نگردند ولیکن شمر ملعون از شرارت و رذالت برعکس این خواسته عمل می کند.
◾️ ورود اهل بیت عصمت (علیهم السّلام) به شام طبق بیشتر نقلهای تاریخی از باب ساعات صورت گرفت این دروازه انجمن رعيّت و رعات بود و به دلیل ازدحام جمعیت این باب انتخاب شد تا مردم بيشتری نظّارگر باشند.»
✍️از جمله مطالب دیگری که در این مقاله مورد بررسی قرار گرفته است می توان به موارد ذیل اشاره کرد:
♦️اشراف یزید (لعنه الله) بر دروازه ای که اهل بیت عصمت(علیهم السّلام) را از آنجا وارد شام کردند.
♦️ توقف سه ساعته خاندان عترت و طهارت (علیهم السّلام) در درب مسجد جامع محل نگهداری اسیران
♦️ تلاوت قرآن توسط سر مطهر حضرت اباعبدالله (علیه السّلام) در هنگام ورود به شام و مکرر «لا حول و لا قوّة إلّا باللّه» گفتن سر مبارك حضرت (علیه السّلام) در شام، به سخن در آمدن سر مقدّس سيد الشّهداء (عليه السّلام) به قدرت خدا که به زبان فصيح گويا فرمودند: امر من از قصّه اصحاب كهف کشتن من و حمل سر من عجيبتر است.
♦️ ماجرای سنگ زدن پیرزنی به سر مطهر حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السّلام)
♦️توبه پیرمرد شامی با شناختن اهل بیت (علیهم السّلام)
♦️ مخفی شدن یکی از تابعین با مشاهده ورود سر مطهر حضرت سیدالشهدا (علیه السّلام) از ترس نزول عذاب
♦️ هدایت مرد شامی با شناختن جایگاه حضرت امیرالمومنین (علیه السّلام)
♦️ طعنه ابراهيم بن طلحة بن عبد اللَّه به حضرت امام زین العابدین (علیه السّلام)
♦️ملاقات مروان بن حکم با حاملان سرهای مطهر واقعه کربلا (علیهم السّلام)
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان 💔😭
🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_زیارتی_اباعبداللـہ_ع 🌙
#استوری 📲
پیش مادرش واویلا...
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و چهارم
لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشهای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجههای مصیبت مرگ مادرم را از بیگانههایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم. میشنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداریام میداد و من بیاعتنا به دردی که دیگر کمرم را سِر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خندههایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد.
صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد: «خدا لعنتتون کنه!» مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از تهِ دل نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد: «چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!» بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: «امروز بچهها تو پالایشگاه میگفتن دیروز تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رو به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی.» سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیظ و غضب ادامه داد: «ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!»
از حرفهایی که میشنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از یاد برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: «الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!» سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد: «همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازهاش رو برای خونوادش بر میگردونن.»
از بلای وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینهام از خوی خونخواری نوریه و خانوادهاش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عدهای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پارهای دیگر از امت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم: «جلوی تو این حرفا رو زدن؟» و او بیآنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم: «تو هیچی نگفتی؟» که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربتِ غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید: «خیلی بیغیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!» در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریاییاش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانهاش را به نمایش گذاشت: «بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!»
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و پنجم
در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماهها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود میدید. هر چند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و بردهی رام قهر و آشتیهایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شبها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بینهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی پُر مِهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود.
مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوههای رنگارنگ و نوبرانه میچید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع میکرد. حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالیاش را پُر کنم که تنها دخترش بودم و دلم میخواست یادگار همه میهماننوازیهای مادرانهاش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم. روی میز شیشهای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایهداری را از میوههای رنگارنگ پاییزی پُر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسههای آجیل و دیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من میخواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بیمادری را پیش چشمان یتیممان، بَد به رخ میکشید.
ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب میگفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخیهای ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماههاش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه میآمد و من چقدر مقاومت میکردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردردهای گاه و بیگاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامهداری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانهاش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم نالهام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: «چی شد الهه؟»
ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار میدادم، لبخندی زدم و با چشمانی که میخواست شادیاش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید: «چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟» از هوش ساجده چهار ساله و زبان پُر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که میترسیدم حرفهای درِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید: «خبریه الهه جان؟»
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و ششم
و دیگر نتوانستم خندهام را پنهان کنم که نه تنها لبهایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، میخندید. لعیا همانطور که نگاهم میکرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم و همچنانکه حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم: «فقط الان به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً میخوای فعلاً چیزی نگو!» و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم میکرد و بیتوجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر میکردم، پرسید: «چند وقته؟»
به آرامی خندیدم و با صدایی آهستهتر جواب دادم: «یواش یواش داره سه ماهم میشه!» که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: «آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمیخواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بلاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...» که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: «خُب خجالت میکشیدم!» از حالت معصومانهام خندهاش گرفت و گفت: «از چی خجالت میکشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت میمونم.» و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: «الهه جان! من که نمیتونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل میتونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!» سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانهاش را به نمایش گذاشت: «الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خُب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!»
با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزیهای صادقانهاش را زیر لب دادم: «خُب مجید هست...» که بلافاصله جواب داد :«الهه جان! آقا مجید که مَرده! نمیدونه یه زن وقتی حاملهاس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!» سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: «تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر میگرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول میکشه.» لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانیاش را بدهم که غیبت طولانیمان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد: «چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟» که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_شمار_اربعین_١۴٠٠
#استوری 📲
«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
#١٧ 🗓