eitaa logo
رهپویان نور
55 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
106 فایل
خواهران مسجد ولیعصر (عج) بهشهر مدیر: @sibsorkh60
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  طلبه خارجی
🕌 خاطره # ۳۲ اعتکاف 🕌 🔥 خاطره ای داغِ داغ تقدیم دوستان میکنم! ▪️الحمد لله امسال خدا توفیق داد در خدمت بعضی از دوستان مؤمن که در مراسم معنوی اعتکاف شرکت می کردند، باشیم. خود بنده معتکف نبودم، ولی توفیق داشتم دو جلسه خدمت دوستان معتکف باشم. یکی در مسجد اعظم کنار حرم مطهر حضرت معصومه، و دیگری در مسجد علی بن ابی طالب (ع) خدمت دوستان دانش آموز بودیم. 🔹از همان سال اول که آمدم ایران دوست داشتم در مراسم اعتکاف شرکت کنم ولی هیچ وقت شرایطش محقق نشد. و امسال اولین بارم بود که - با این که معتکف نشدم - فضای مراسم اعتکاف را درک کردم. ▫️خیلی فضای جالبی بود، و این را از برکات پیروزی اسلام و انقلاب اسلامی میدانم که چنین فضایی برای مردم مهیا شده که میتوانند سه روز از زندگی روزمره شان فاصله بگیرند و مشغول فکر‌ و ذکر باشند و معارف دینی هم فراگیرند. 🔸بنده را برای بحث‌ روشنگرایی دعوت کردند که به عنوان کسی که ساکن جامعه غربی بوده ام و اساسا متولد و بزرگ شده آنجا هستم، از واقعیت هایی که آنجا دیدم بازگویی کنم. ▪️وقتی وارد مسجد اعظم شدم بنده را به ستونی هدایت کردند که بر آن عکس شهید چمران چسبیده بود و زیر عکس هم روی کاغزی (آشنایی با فرهنگ های مختلف) نوشته بود. 🔹روز قبلی هم از بعضی دوستان طلبه پاکستانی دعت کرده بودند که کمی از پاکستان بگویند. فلذا دوستان معتکف در جریان بودند که چنین برنامه ای هست. یکی‌ از مسئولین به بنده گفت که دیروز بحث طلبه های پاکستانی خیلی بازخورد خوبی داشت و استقبال شد. بنده از شنیدن این مطلب خیلی خوشحال شدم... از این که مسئولین فقط از طلاب کشور های غربی دعوت نکردند و این که مؤمنین معتکف از دوستان پاکستانی استقبال کردند. الحمد لله. ◽️به هر حال به سمت آن ستون رفتیم. آنجا محل خواب دو تا جوان مؤمن بود که آنجا نشسته بودند. رفتیم آنجا و کنارشان نشستیم و سرگرم صحبت شدیم. 🔸بحث ما با همین دو بزرگوار آغاز شد. ولی به زودی دوستان دیگه هم ملحق شدند. مسئولین هم اعلام کردند که این برنامه آغاز شده... به زودی حدودا ۵۰ نفر دور بنده حلقه زده بودند. از سنین مختلف. از پیر مرد گرفته تا جوان و نوجوان. خیلی برام جالب بود. پر از سؤال بودند و با دقت به بحث هایی که مطرح می کردم گوش می دادند. خیلی کنار دوستان صفا کردم الحمد لله. ▪️جلسه دوم در خدمت دوستان دانش آموز بودیم. جلسه قبلی از طریق مدرسه علمیه هماهنگ شد. ولی هماهنگی این جلسه متفاوت بود. این مراسم اعتکاف توسط بعضی طلاب جوان برگزار شد و مخصوصا برای دوستان نوجوان دانش‌آموز بود. یکی‌ از دوستان طلبه عزیزی که از مسئولین آنجا بودند از رفقای بنده هستند. ایشان با یک تماس ساده این جلسه را هماهنگ کردند. 🔹آن تصوری که - تا قبل ورود به جلسه - در ذهن بنده بود این بود که حدودا ۳۰ دقیقه صحبت می‌ کنم، کمی با دوستان می‌نشینم و رفع زحمت می کنم. ولی اتفاقی که افتاد غیر از این بود! بعد از اتمام سخنرانی، دوستان دور بنده حلقه زدند، و سؤالاتشان را مطرح می کردند. سؤالات هم خیلی متنوع‌ بود. از (میشه یکم انگلیسی حرف‌ بزنید؟) گرفته تا (چه چیزی باعث شد از آنجا دل بکنید بیایید ایران؟) و از فضای جامعه غربی و سیطره صهیونیست ها بر رسانه و برنامه ای که برای جوامع غربی ریخته اند و اسلام هراسی و نگاهشان نسبت به ایران و...‌ ▫️بنده در طول عمرم این قدر پشت سر هم حرف نزده ام. از حدودا ساعت ۱۳ گرفته تا کمی مانده تا اذان مغرب (که حدودا ساعت ۱۸ هست) فقط حرف‌ می زدم! انتظار نداشتم این قدر این مباحث برای دوستان جذاب باشد... و این قدر استقبال کنند. کنار این عزیزان خیلی صفا کردم، و از خدا مسئلت دارم که بالاترین نعمت - که چیزی جز معرفت ذات ربوبی نیست - را نصیب طلاب برگزار کننده این مراسم کند. 👇🏽ادامه در پست بعدی👇🏽 @talabekhariji
قرار بود برای روز دانش آموز دکور رو درست کنیم 🍃 عکس یه تعداد شهدای دانش آموز رو به صورت پلاک در آوردیم و بالای جایگاه آویزون کردیم . پلاک‌ ها رو جوری تنظیم کردیم که عکس شهدا به سمت مهمانان برنامه مون باشه .🌹 اواسط برنامه متوجه شدیم یکی از عکسا مایل شده به سمت راست و دلمون میخواست وسط برنامه پا شیم بریم صافش کنیم. اما نمی شد. مگر اینکه یه بادی می اومد و درستش می کرد. اما دریغ از یه نسیم. 🙂 بیخیال شدیم آخر برنامه که میخواستیم دکور و جمع کنیم یکی از بچه های خادم اومد جلو و گفت : ببینم این عکس چه شهیدیه که از اول تا آخر برنامه به یه سمت دیگ بود .😃 عکس و نگاه کرد و گفت : شهید رمضانعلی خلج 💔🌷 یادم اومد مادر شهیدان خلج که مهمان برنامه ما بودن همون جایی نشسته بودن که عکس شهید به همون سمت مایل شده بود .🥺😭 و این آیه قرآن رو به یاد آوردم 🌱🪴 وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾ (ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند.❣️ 💠 کميته خادمین شهدا شهرستان بهشهر واحدخواهران @khadem_shohadaa_behshahr
🔸چطور لقمه از گلویمان براحتی پایین میره؟! 🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🐓 پدر دم صبح به شیراز رسیده بودند. نماز را با هم خواندیم. صبح جمعه بود. ساعت نزدیک ده بود که از جا بلند شدم، دیدم روی زمین جلوی تلویزیون دراز کشیده‌اند و کتاب می‌خوانند و چشمانشان قرمز شده. سلام کردم. خواستند از جا بلند شوند اما کمردرد شدید، مانع شد. دست به میز گرفتند و با حالت دولا به زحمت بلند شدند. به خاطر کمر درد فصلی که یادگار ایام طاغوت بود، نتوانستند کمر راست کنند. کج کج راه افتادند. 🐓 متعجب پرسیدم: «صبح که حالتان خوب بود، یکهو چطور شد؟» گفتند: «به کُلِه مرغی سر زدی؟» گفتم: «نه» گفتند: «برو شیرین‌کاری پدرت را ببین» 🐓 از زمانی که ازدواج کرده بودم، مستأجر و آپارتمان نشین شده بودم. شاید پنج آپارتمان را به فواصل دو سال در میان، جابجا شده بودم. وقتی مادرم مرحوم شد، با اصرار پدر به منزل مادری اسباب‌کشی کردم. خب بعد از قریب ده سال، به خانۀ حیاط‌دار رسیده بودم و خاطرات ایام کودکی ... کُله مرغی که از قدیم، پایین حیاط بود را تعمیر کردم و هفت، هشت تا مرغ و خروس آنجا پرورش می‌دادم. به غیر از آن، مرغ عشق، فنچ، بلبل خرمایی و هر چیزی که ذوق ایام کودکی را در من زنده کند ... واقعا پدر راست می‌گفت: «اگر خانه ای نداشت، اهل خانه ندارند». بگذریم. 🐓 آن محرومیت های گذشته را تماماً در این ایام کوتاه جبران کردم. بعد از مدتی هم از صرافت کار افتادم و دیگر مثل سابق به پرنده‌ها رسیدگی نمی‌کردم. یک ظرف آب مکانیزه‌ای داشتم که با لولۀ باریک آبی به سقف کُله مرغی وصل بود. هر وقت آبش تمام می‌شد، سبک می‌شد و بالا می رفت و چون پر می شد، سنگینی‌اش آن را به پایین می‌آورد تا مرغ‌ها بتوانند دوباره آب بیاشامند. تنظیم ظرف بهم خورده و ارتباطش با لوله جدا شده بود. خب من هم دیگر حوصلۀ درست کردنش را نداشتم ... 🐓 گفتند: «صبح بعد از نماز آمدم به مرغها سر بزنم. دیدم زبان بسته‌ها نه آب دارند و نه غذا. با نخ ماهی‌گیری چند ساعت تلاش کردم تا ظرف آب را به سقف سه متری کله مرغی نصب کنم تا بالاخره نزدیکی‌های هشت و نه صبح موفق شدم ظرف آب را درست کنم. کجی کمرم برای این است. بعد دیدم غذا هم ندارند؛ رفتم در آشپزخانه دیدم فقط چند کیلو پیاز هست. همه را با رندۀ ریز، رنده کردم تا پرنده‌های کوچک هم بی‌بهره نمانند. قرمزی چشمم هم از این است ... 🐓 گفتم: «چرا به خودتون رحم نمی‌کنید؟» نگاهی گذرا به من کردند و گفتند: «چون میخام خدا به تو کنه!». بعد ادامه دادند: «آهِ این طیور رو دست کم نگیریا ! کفالت اینها را تو به دست گرفتی. اینها مثل زن و بچه و عیال تو هستند. اگر در حالی که خدا اموراتشان را بدست تو داده بهشان رسیدگی نکردی، نفرینت می‌کنند و خدا هم به این واسطه تو را از رحمتش دور می‌کند. چطور میتونی سیر و سیراب باشی وقتی این خلایق خدا که بدست تو سپرده شدند گرسنه و تشنه هستند؟» بعد گویی چیزی از ذهنشان رد شده باشد سکوت کردند، چشم و ابرو در هم کشیدند و با حالت گریه ادامه دادند: «مردم هم عیال ما هستند. چطور ماها لقمه از براحتی پایین میره، وقتی خدا کفالت و اداره امور امتی را به دست ما سپرده و ما هرچی گذاشتن جلومون می خوریم انگار نه انگار گرسنه‌ای هم هست» بعد گفتند: «استغفار کن برای این بی‌توجهی که داشتی» منبع: (@dralihaeri در تلگرام) @haerishirazi