eitaa logo
رهپویان نور
83 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
114 فایل
خواهران مسجد ولیعصر (عج) بهشهر مدیر: @sibsorkh60
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: تفاوت‌های خلقتی زن و مرد علت اصلی بسیاری از اختلافات و تنش‌هاست. ✍️ از صبح زود مثل همه‌ی عروس و دامادها، درگیر آرایشگاه و عکاسی و این ماجراها بودیم. و حالا ساعت نزدیک به ۱۱ شب بود و مهمان‌ها کم‌کم در حال خداحافظی بودند. برای من که نه اهل پوشیدن لباسها و کفش‌های سخت بودم و نه اهل تحمل این همه رنگ روی پوستم... کلافه‌کننده‌ترین حالت ممکن تحمل همین‌ چیزهای مرسوم است. • خسته و کلافه بودم اما سعی می‌کردم کسی نفهمد. مامان آمد کنارم، دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت؛ مردها ذاتاً زنان ضعیف و نق نقو را دوست ندارند. «مظهر ناز بودن» با «ضعیف بودن و نق نقو بودن» فرق می‌کند.! حق داری خسته باشی مامان، اما این مهمانی چیزی است که خودتان خواسته‌اید و چند دقیقه دیگر تمام می‌شود، اینکه چه خاطره‌ای از امشب در ذهن خودت و همسرت بماند، مهم است. سعی کن این چند دقیقه را هم تحمل کنی تا مهمانان با شادی بدرقه شوند، و از آن مهمتر برای همسرت شب آرام و شادی را در خاطراتش ثبت کنی. • شاید این زود خسته شدن‎‌ها الآن توجه او را جلب کند و برایش مهم باشد، ولی در صورتیکه تکرار شود، و این پیام را در جانش ثبت کند که تو در برابر ساده‌ترین سختیها هم زود بی‌تاب شده و تحمل مدیریت خودت را نداری، کم‌کم در نوع توجه و ارتباط عاطفی‌اش نیز ناخودآگاه اثر خواهد گذاشت. « رمز نگه داشتن عشق، نگه داشتن قدرت درونی خودت در برابر مشکلات است.» • هر کلمه‌‎اش به جانم می‌نشست و من با مفاهیم جدیدی آشنا می‌شدم! «مظهر ناز بودن با اظهار ضعف و بی‌تابی فرق می‌کند»! این شاید جمله‌ای باشد که بسیاری از زن‌ها این دو را باهم اشتباه می‌گیرند و خسارتی را به خود، به همسر و به خانواده خود تحمیل می‌کنند. √ مامان گفت : مردان زنان قوی و در عین حال لطیف را ذاتاً عاشقند. صاحبان دو اسم «لطیف» و «قوی» خدا را .... @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: سیری‌های کاذب، اشتهایمان را به خدا کم می‌کنند. ✍️ ساعت هفت و نیم صبح بود! نیم ساعت زودتر رسیدم به محل جلسه، نزدیکی‌های پارک دانشجو. • آرام آرام خزیدم لابلای درختان و سرسبزی‌های پارک که اگر چه سبز بودند ولی دیگر رمق بهار را نداشتند. • مردی داشت برگهای زرد روی زمین را جارو می‌کرد. نگاهم به او گیر کرده بود و داشتم با خودم فکر می‌کردم این برگها وارد دوره‌ی جدیدی از زندگی‌شان شده‌اند. افتاده‌اند روی خاک تا خاک شوند و چه مرحله‌‌ی تعالی بخشی! اگر چه ظاهرش فناست، ولی حقیقتاً بقاست! ✘ و بعد زیر لب گفتم: « و هیچ بقایی بدون فنا ممکن نیست. » تا رها نکنی طناب‌هایی که حصار بسته‌اند دورت، محال است فرصت کنی دوره‌ی جدید زندگی‌ات را آغاز کنی! • در همین فکرها بودم که مرد ماسک روی صورتش را کنار زد. روی لبانش لبخند بود. گفتم : می‌شود عکس بگیرم؟ گفت : آره ولی صبح شما بخیر! خجالت کشیدم، گاهی آدم چقدر بد وارد ارتباط می‌شود و نمی‌فهمد. گفت : این برگها که عکس گرفتن ندارند، از این شمشادها بگیر که دیروز تازه اصلاحشان کردم! سری به علامت تشکر نشان دادم! ولی در دلم غوغایی شد... √ سرسبزی همیشه علامتی زیبا نیست! گاهی آنقدر یک فصل سبز از زندگی‌ات، دورَت می‌کند از همه‌ی چیزهای زیباتر عالم، که به خودت می‌آیی و می‌بینی صاحبِ سرسبزی‌ها را بطور کل فراموش کرده‌ای و مشغول همین شمشادهای کوتوله شده‌ای. و گاهی همین فصل‌های زرد زندگی نه فقط برای بهار آماده‌‌ات می‌کنند که تو را به بستری برای روییدن هزار جوانه‌ی دیگر تبدیل می‌نمایند. • کارهای خدا چقدر تمیز و باکلاس است! چرخ می‌زنی در میان طبیعتِ دست‌سازش و با هر جلوه‌اش هزار حرف دارد که با تو بزند. • امان از ما ... که جلوه‌های ریز و درشت گاهی چنان سیرمان می‌کنند که از دیدن نعمتهای بزرگ در دستمان هم جا می‌مانیم. به خودمان می‌آییم می‌بینیم دیگر نه می‌بینیم‌شان و نه داریمشان. @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: «عشق و حال هزینه داره» ✍️ عادت هرساله‌ی قشنگی دارند! شهادت حضرت ام‌ّالبنین سلام‌الله‌علیها که می‌شود، یک دیگ بزرگ آبگوشت بار می‌گذارند و همه ‌ی فامیل را دعوت می‌کنند و یک روضه‌ی خیلی ساده اما نورانی در منزلشان می‌گیرند. هم روضه است و هم دیدن کوچک و بزرگ فامیل. • بیشتر از یک هفته بود که کارمان خیلی زیاد شده و چند پروژه‌ی همزمان در حال انجام بود. تقریباً هر شب تا دیروقت دفتر بودیم و سعی می‌کردیم جریان کارها عقب نماند. • دعوتمان که کردند، با خودم گفتم من باید هر جور هست به این روضه خودم را برسانم. ماههاست اهل فامیل را ندیده‌ام و به دیدن و درآغوش کشیدنش و شنیدن صدایشان نیاز دارم. «صله رحم، دیدار خداست و شوقِ این دیدار قند در دلم آب می‌کرد.» • تقریباً از چهار صبح شروع کردم تمام کارهای آن روزِ دفتر را سامان دادم که بشود شب در این جمع حضور یابم. بعد از نماز مغرب و عشاء راه افتادیم. وارد اتوبان که شدیم نقشه‌ی جلوی رویمان خبر از دو ساعت راه پرترافیک اعصاب خردکن میداد. بعد از یکساعت هنوز مسیرمان نصف نشده بود که از شدت خستگی و فشار ترافیک به ضعف افتادم. سعی کردم بخوابم، هنوز پنج دقیقه نشده بود که یک چرخ ماشین موقع پیچیدن در یک کوچه افتاد داخل جوی باریکی که دیگر بیرون نمی‌آمد، پیاده شدم و کمک کردم و راه افتادیم. • کلافه شدم با خودم گفتم «اگر مانده بودی دفتر، الآن حداقل چند تا کار دیگر را هم جلو انداخته بودی، حالا واجب نبود حتما بیایی...» با این فکر احساس چرک‌آلودی بر من چیره شد! من داشتم به ملاقات عیال خدا می‌رفتم، به ملاقات خود خدا! و هر ملاقاتی هزینه و مشقت خودش را دارد. چرا زیر گوش خدا برای چنین سختی ساده‌ای به نق و غر افتادم؟ آدم مگر برای سختی‌‌های دیدن عشقش نق هم میزند؟ ✘ چرا خسته که شدم اشتباه گرفتم همه چیز را ، و حقیقت را در میان صورت مسئله گم کردم؟ ※ خجالت کشیدم از خدا ... که باز هم لبخند زده بود و همین نق نق را هم خریده بود! اگر نخریده بود حالی‌ام نمی‌کرد «آرام باش، هر عشقی هزینه‌ی خودش را دارد». @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: «خانواده داری آموختنی است.» ✍️ عادت داشتم به سحرهای حرم. اما بعضی روزها را که حس می‌کردم بچه‌ها روز قبل هنوز از بودنم در کنارشان تأمین نشدند، می‌ماندم و در اتاقِ خودشان نماز صبح و تعقیبات می‌خواندم، بعد هم صبحانه‌ای متفاوت که برایشان جذاب باشد، آماده می‌کردم و بیدارشان می‌کردم تا هم نماز بخوانند و هم صبحانه بخوریم همه باهم! • این نکته را باباجانم یادم داده بود! «که مراقب باش تا بچه ها را از محبت سیراب نکردی، دنبال سیر شدن معنوی خودت نرو، چون هرگز چیزی دستگیرت نخواهد شد.» •بچه‌ها اسم این روزها را که بیشتر باهمیم گذاشته‌اند «روز خانواده» و اگر نیاز داشته باشند به حضور بیشترِ ما در خانه‌، اعلام می‌کنند که می‌شود آیا فردا هم روز خانواده باشد؟ که عموماً این اتفاق می‌افتد. • چند روز پیش، پسر کوچکترم با پدرش قرار داشتند دوتایی بروند هیئت که از هفته پیش برای این مراسم که گردهمایی چندین مداح نامی بود، لحظه‌شماری می‌‌‌کرد. • از قضا من این قصه را فراموش کرده بودم و زودتر رفتم منزل و یک شام حسابی درست کردم و منتظرشان ماندم تا از کلاس زبان برگردند. • در باز شد و بوی غذا او را کشاند به آشپزخانه، در قابلمه را برداشت و از دیدن غذای مورد علاقه‌اش هم خوشحال شد و هم ناراحت! گفت : مامان چرا وقتی ما نیستیم خانه، این غذا را درست کردی؟ تازه یادم آمد که امروز همان سه شنبه مورد انتظار اوست! گفتم : من فراموش کرده بودم مامان، اصلاً یادم نبود که تو امروز با بابا قرار هیئت داری. حالا اشکالی ندارد، دو تا حالت که بیشتر نداریم، یا شما بروید هیئت و بیایید و آخر شب غذا بخورید. یا اینکه بمانید و یک «روز خانواده» خوب برای هم بسازیم. • گفت : دومین حالت که اصلاًااا ... و یک نق ریزی زیر لبش زد و با حالت کلافگی رفت داخل اتاقش. • نمی‌دانم چه در اتاق گذشت، چون هر از گاهی صدای اوف و اَه و نُچ از اتاقش می‌آمد. • یک ساعتی گذشت و اذان مغرب شد، از اتاقش آمد بیرون و کنار سجاده من نشست... گفت : مامان من خیلی با خودم فکر کردم، در روزهایی که در خانه «روز خانواده» داریم، شما هم از عشقتان که سحرهای حرم است می‌گذرید تا کنار ما باشید و آن روزها بهترین روزهایی است که ما باهم کیف می‌کنیم. با خودم گفتم مامان برای «روز خانواده» از عشقش می‌گذرد، من هم باید همینکار را کنم پس. ✘ من این هیئت را نمی‌روم و امشب می‌مانیم خانه و باهم غذا می‌خوریم. √ از این نتیجه‌ای که گرفته بود شگفت‌زده شدم، اما از اینکه توانست از این میلِ بشدت عمیق بگذرد برای خانواده، بی‌‌نهایت خوشحال شدم. سرش را روی سینه گذاشتم و فشردم و گفتم: تو باعث افتخار مامانی! من مطمئنم بعدها پسر و دختر خودت، هم به تو افتخار میکنند و هم در آغوشت امنیت را می‌نوشند. @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: «تکلف‌های زندگی، سهم ما را از معنویات نابود می‌کنند!» ✍️ در باز شد و با آغوش باز آمد داخل اتاق! جنس آمدنش گواه میزان دلتنگی‌اش بود. نشست و دو تا چای آوردم و باهم خوردیم و کمی گپ زدیم. • گفت خیلی دلم می‌خواهد همه‌ی بچه‌های اینجا را با خانواده‌هایشان دعوت کنم منزلمان، تا فارغ از دغدغه‌های کار شبی کنارمان باشید. گفتم : خیلی هم عالی، چند روز دیگر شهادت حضرت ام‌البنین سلام‌الله‌علیهاست. خوب است که یک روضه کوچک در منزلتان برپا کنید، هماهنگی مداح و سخنرانش و شامش با ما، شما فقط منزلتان را مهیا کنید برای یک روضه ساده در حد نفراتی که مدّنظرت هست. • ناگهان ترس‌ها سرازیر شدند... فضای خانه‌مان بیشتر سنگ است، ابزارآلات و تزئینی‌جات زیاد داریم، ببریم روضه را داخل حسینیه کنار پارکینگ‌مان چه؟ بچه‌ها کوچکند و نمی‌دانم می‌توان جمع و جورشان کرد یا .... • دیدم این آمادگی هنوز وجود ندارد گفتم : حالا مناسبت‌های دیگر هم هست، برای آنها برنامه‌ریزی می‌کنیم بعداً... این روضه را اگر خدا بخواهد همین‌جا داخل دفتر برپا می‌کنیم تا ان‌شاءالله ببینیم قسمت چه باشد. آرام شد و قبول کرد. • ملاقات کوتاهمان تمام شد. من با خودم فکر می‌کردم اما، یک روضه ساده قابلیت این را دارد که بی‌نهایت برکت و نورانیت را وارد یک خانه کند، و بی‌نهایت انرژی‌ها و تمرکزهای شیطان را از خانه خارج کند! نتیجه‎هایی که همه ما بعد از روضه‌های خانگی دفترمان شفاف و واضح دریافتش میکنیم. از روضه‌ای که نهایتاً دو سه ساعت بیشتر طول نمی‌کشد و تمام می‌شود و برای همه آن ترس‌ها راهکار وجود دارد، همینقدر ساده می‌گذریم و همینقدر ساده خیراتش را از دست می‌‌دهیم. «عشق با تکلف، یک جا جمع نمی‌شوند!» اساساً «عشق» به معنای یکی شدن دو وجود است و برای یکی شدن باید تمام موانع از میان برداشته شوند، که یکی از آنها همین ترس‌های ریز و درشت در ملاقات‌هاست. • یادش بخیر آن وقت‌ها که قابلمه‌ی سوپ و آش و اشکنه و کشک بادمجان‌مان را می‌زدیم زیر بغل‌مان و می‌رفتیم خانه‌ی هم و از وجود یکدیگر «عشق» ارتزاق می‌کردیم و سبک و بانشاط برمی‌گشتیم خانه ! • دنیا به ما که رسید چقدر مسخره شد! @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: هنر «گوش کردن» و «انتقاد بموقع» ✍️ اتاق فکر همیشه از همان اتاق‌هایی است که باید طوفانی باشد، اصلاً کلمه‌ی «طوفان فکری» از شاخصه‌های اتاق فکر است. خواه اعضای این اتاق فکر «زن و شوهر»ی باشند که می‌خواهند برای خانه‌شان تصمیم بگیرند، خواه همکاران یک تشکیلات، خواه مسئولین تراز اول یک مملکت. • اگر طوفان در یک اتاق فکر بیاید (که البته بدون طوفان دیگر آن اتاق، اسمش اتاق فکر نیست) و بجای آنکه میوه‌اش یک باران نرم و یا رنگین‌کمان زیبا باشد، فقط خاک و خاشاک بلند کند و در چشم اعضای اتاق فرو برد، آن اتاق فکر نه تنها نتیجه نمی‌دهد که همه‌ی اعضاء خود را می‌بلعد و آن ساختار را ضعیف می‌کند، حالا می‌خواهد آن ساختار یک خانواده باشد. • پنج‌شنبه صبح‌ها، جلسه اتاق فکر مدیران داریم که در عین حال که سخت‌ترین روزهاست الحمدلله شادترین روزها هم هست. یک شعار داریم که باید به آن پایبند بمانیم؛ «من خوب گوش می‌کنم و با دلایل منطقی دیگران سعی میکنم که قانع شوم، ولی اگر دلیل منطقی‌تری دارم، دیگران را قانع میکنم». با این شعار ما از این جلسات بیرون نمی‌رویم مگر اینکه همه به طرح پیشهادی قانع و قلباً شادیم و همه آن طرح را طرح خودمان می‌دانیم حتی اگر در اجرای آن نقشی نداشته باشیم. ✘ آن روز اما اینطور نبود! مهمانی داشتیم که برای مشورت دعوتش کرده بودیم. گوش کردنش ضعیف بود، سعی می‌کرد فقط پیشنهاد دهنده باشد حال آنکه کاملاً متوجه بودم که هنوز بر طرح مشرف نشده است. تا اواسط جلسه به همین منوال گذشت و او دائماً یا سؤال می‌پرسید و یا مخالفت می‌کرد. و سؤالها و مخالفتها هم حاکی از آن بود که احاطه‌ی کامل بر موضوع ندارد. • حدود یکساعتی گذشته بود و من فقط گوش می‌کردم و در تایید سخنانش سر تکان میدادم. سخنانش در جای خودش درست بود ولی در نگاه کل و یکپارچه می‌بایست با اندک تغییراتی برای مجموعه ما بومی‌سازی شود. • حس کردم بچه‌ها دارند وارد فاز تدافعی می‌شوند؛ اینبار که آمد سخن یکی از بچه‌ها را با مخالفت قطع کند گفتم : اجازه می‌دهید حرفش را کامل کند؟ آرام شد و او حرفش را کامل کرد. بعد از توضیحات، بلند شدم و روی تخته تمام حرکت چند ساله‌ی مجموعه را تا رسیدن به این طرح توضیح دادم. نواقصی که دارد را گفتم، و تهدیدهایی که برای اجرایش متصوریم را نیز هم. √ حس کردم دارد با من بالاتر می‌آید و از جایی که همه ما به موضوع نگاه میکنیم، نگاه می‌کند! انبساط چهره و فروکش کردن التهاباتش نیز حاکی از همین نتیجه بود. آزاد شدن قلب بچه ها هم همین را نشان میداد. تازه از اینجا به بعد اتاق فکر به حالت عادی و شعار همیشگی خودش برگشت؛ من با «گوش کردن» سعی میکنم دلایل منطقی دیگران را بپذیرم، و دقیقاً آنجایی را که دلایل منطقی‌تری برای رد موضوع دارم بیان کرده و دیگران را قانع میکنم. از این دو حالت فراتر که چیز دیگری وجود ندارد، اگر داشته باشد دیگر نفسانیت است که باید ذبح شود. • ظرف مدت کوتاهی جلسه جمع‌بندی شد، وظایف هر کس بسته شد و تاریخ جلسه بعدی مشخص شد. @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: «حسادت در محبت» ✍️ بابا جان با همه‌ی باباها فرق داشت! شاید بشود گفت که جنس مهربانی و لطافتش را کمتر در کسی می‌شد پیدا کرد. فامیل که سهل است، تمام روستا عاشقش بودند و برای همه بابا بود! روزی هم که رفت انگار یک روستا بی‌پدر شد. • یادم هست با باباجانم رفته بودیم شمال! همه باهم. همه که میگویم یعنی همه خواهرها و برادرها و بچه ها باهم. • برادرم اما اصرار داشت در اتاق باباجان باشد فقط! از کودکی همینطور بود، انگار باباجان فقط بابای او بود. اما باباجان ترجیح داد شب را تنها باشد داخل اتاقش، آخر او عادت داشت سحر نماز بخواند و قران گوش کند. • سحر بود، دو ساعتی مانده بود تا اذان صبح. برخاستم و آرام لباسهایم را پوشیدم و تسبیحم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم و خودم را به ساحل رساندم. • تا وقت نماز آنجا ماندم، صدای آب با همه آرامشی که داشت در جانم رسوخ کرد و آرام شدم. با صدای اذان برگشتم تا هم خودم نماز بخوانم، هم بقیه را برای نماز بیدار کنم. • همینطور که درب اتاق را باز کردم، دیدم در رختخوابش نشسته و زل زده به در! تا مرا دید گفت: کجا بودی؟ از این سوالش تعجب کردم، اما جوابش را دادم : رفته بودم لب ساحل! نفس راحتی کشید و گفت : فکر کرده بودم رفته بودی اتاق باباجان! یکساعت است کلافه ام از اینکه باباجان نگذاشت من بمانم کنارش ولی تو را به اتاقش راه داد! • چیزی نگفتم و رفتم سجاده‌ را پهن کنم، با خودم گفتم؛ چه بد دردیست هاااا ! یک ساعت نه از هوای سحر و ساحل آرامش استفاده کرد این پسر، که ممکن است یکسال دیگر هم گیرش نیاید، و نه اینکه توانست بخوابد و لذت خواب را ببرد! نشسته بود ببیند من کنار باباجانم هستم یا نه ؟ اگر این جهنم نیست، پس چیست؟ @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: «باطن زیبا و نورانی، در ظاهر زیبا و نورانی جا می‌شود!» ✍️ پیرمردی است شاید حدود هشتاد ساله! هر روز نیم ساعت قبل از اذان صبح عصا زنان می‌آید حرم حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام و بعد از نماز جماعت زیارت می‌کند و عصا زنان هم می‌رود. • همیشه پیراهن سفید به تن دارد و پیراهنش لک ندارد! آنقدر نور به دست و صورتش نشسته که انگار جز لباس سفید چیزی به او نمی‌آید اصلاً. از کنارت که می‌گذرد، رد بوی عطرش می‌‎ماند و اگر بشناسی عطرش را، می‌فهمی قبلاً از آنجا عبور کرده. • یک ماهی بود ندیده بودمش! هر روز می‌ایستادم در حیاط، همانجا که خودش همیشه می‌‌ایستاد و یکی یکی با صدای بلند بچه ها و دادمادها و عروسهایش را به اسم دعا می‌کرد، می‌ایستادم و برای اینکه سالم باشد و باز سحرها بیاید حرم دعا می‌کردم. می‌توانستم حدس بزنم که نیامدنش به هر علّتی هم باشد، این ساعت دلش حتماً هوایی اینجاست. • بعد از یک ماه دیدم لاغرتر از قبل و آهسته‌تر از همیشه دارد از درب بازارچه وارد می‌شود. رفتم جلو و از خوشحالی سلامش کردم. • ایستاد و انگار که نفس نداشته باشد دیگر ... کمی نگاهم کرد و مرا به جا آورد، لبخند زد و گفت: سلام باباجان، خوبی؟! گفتم: تمام این حدود یکماهی که نبودید مثل شما همانجا ایستادم و دعایتان کردم. من میتوانستم حالتان را در آن لحظات بفهمم. خدا رو شکر که امروز اینجایید. گفت : قبلاً که برایت گفته بودم، من از جوانی‌ با همسرم سحرها مهمان سیدالکریم بودیم. هر سحر بیدار می‌شدیم و شبیه یک عروس و داماد لباسهای سفیدمان را می‌پوشیدیم و باهم قدم‌زنان می‌آمدیم خدمت آقایمان. من هر سحر موهایش را می‌بافتم و او برایم عطر می‌زد! این آدابِ زیبنده شدن‌مان برای مولایمان بود. آفتاب که طلوع می‎‌کرد من میرفتم بازار، و او می‌رفت سراغ خانه و ضبط و ربط اُمورش. همسرم تقریباً بیست سال است که به رحمت خدا رفته و فرزندان من هم جابجا شده ‌اند. اما من هنوز سحرها لباس سفیدم را می‌پوشم و عطر می‌زنم و به سمت حرم می‎‌آیم، با این تفاوت که او هنوز هم در کنار من است و با من قدم برمی‌دارد. تازه من برایش شعر هم می‌خوانم در راهِ آمدن. • حرفهایش، اصلاً عجیب نبود! این مرد نورانی اگر جز این بود، باید تعجب می‌کردم. • رو کرد به گنبد و گفت؛ بابا جان، خوب کسی را برای رفاقت برگزیدید! او اگر شما را در رفاقت، ثابت و استوار ببیند، حتی اگر روزی هم نشد اینجا حاضر شوید، خودش می‌آید سراغتان. یکماه است که نگذاشته من در بستر بیماری غم دوری‌اش آزارم دهد. گفتم بابا: این آقا خودش که هیچ، رفقایش هم همه‌چیز تمامند. افتخار می‌کنم روبروی شما ایستاده‌ام و از حکمتهای جان شما می‌نوشم. • گفت : خدا ما را همنشین این آقا گرداند در بهشتِ او، إن‌شاءالله. @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: « خدا چکار کند ما معنیِ کلمه‌ی «مقاومت» را بفهمیم؟ » ✍ خبرها را که مرور می‌کردم رسیدم به ویدئوی پسری در غزه! گرسنه بود. سرباز رژیم اشغالی او را برد سر دیگ غذا و گفت: اینهمه گوشت! بگو از دولت اسرائیل هستی، تا سیرت کنم! پس‌شان زد و گفت: عمراً ... • فرو ریختم! دیگر خدا چکار کند ما معنیِ کلمه‌ی «مقاومت» را بفهمیم؟ به خدا که این کودکان را بعداً می‌گذارند جلوی ما و می‌گویند: شما در عافیتِ‌تان حتی در دعا هم کم گذاشتید، اینها دیگر چیزی نداشتند که بدهند وگرنه می‌دادند... • تا کمی آبرویمان را درخطر می‌بینیم، تا کمی کمبودها ما را در مشت خود می‌فشارند، تا همسر و فرزندمان چند تا تعطیلات، درگیر جهاد و فعالیت مهدوی می‌شوند، تا چیزی می‌شنویم و می‌بینیم که به ما برمی‌خورد، اولین فکر ... فکر خالی کردنِ میدان، یا فکر نِق زدن به عزیزانمان است که پس تفریح‌مان چه؟ پس خانه و زندگی‌مان چه؟ پس .... •ویدئوی دختر کوچکی را دیدم. از او که پرسیدند چه آرزویی داری؟ گفت: من دیگر هیچ چیز در دنیا ندارم! پدر و مادر و خانه و ماشین و اتاقم و.... همه را از من گرفتند، اگر آرزویی هم از این دنیا داشته باشم، به چه دردم می‌خورد دیگر ؟ • و من با خودم فکر میکنم، چند تا آرزوی دنیایی تا حالا نگذاشته من به سمتِ امامم هجرت کنم؟ و با روزی، هفته‌ای یا ماهی دو سه ساعت وقت گذاشتن، خودم را قانع میکنم که در لشگر امامم هستم! که منم اهل جبهه «مقاومت» هستم! √ زهی تصور باطل! زهی خیال محال! • بخدا که خدا «مدل مقاومت» را جلوی چشم ما گذاشته و با همین مدل از ما خواسته، مقاومت کنیم و مقاومت را بفهمیم! • آخ که جمعه‌ها چقدر بی‌پروا به صورت ما سیلی می‌زنند! تا لنگ ظهر که خوابیم ... عصر هم که درگیر خاله‌بازی‌های دنیا! بعد می‌آییم گوشه‌ای راحت لَم می‌دهیم و اخبار مقاومت را چک میکنیم، بی‌آنکه ذره‌ای فکر کنیم سهم من از این «مقاومت» چقدر است؟ • چقدر کمند عزتمندانی که همّت کردند و استغاثه‌های عصر جمعه را در گوشه‌ای به پا کردند! و چقدر کمند آنان که واجب میدانند بر خود که خویش را به این جمع‌ها برسانند! ✘ من و شما و شما و شما .... بله .... هرکدامِ ما ! وظیفه داریم استغاثه را جهانی کنیم! خیلی زود! چون کمی آنطرف‌تر مردمِ زمین، زیر چکمه‌های استکبار به اضطرار رسیده‌اند! و اگر اضطرارشان آنقدر در ما همت ایجاد نمی‌کند که خودمان را به هجرت به سمت امام برسانیم، بیماریم! اگر این دغدغه در ما ایجاد نشده که به تجمع‌های استغاثه برسانیم خودمان را، و یا بانیِ این دعاهای دسته‌جمعی شویم، قلبمان خیلی مریض است... خیلی!!!! ※ خدایا این مریضی، ما را قرنهاست بیچاره کرده است و مثل سرطانِ بی‌درد نمی‌فهمیمش! @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
💬 : «چقدر راهِ روشن که میانِ هیجانات انقلابیون گم شد» ✍ جلسه‌ای مجازی بود با بعضی فعالان رسانه! در مورد پوشش فضاهای خالی رسانه همزمان با حمله‌ی موشکی ایران به بعضی اهداف نظامی اسرائیل بدنبال تجاوز به کنسولگری ایران در سوریه. • یکساعت بلکه دو ساعت اول واکنش‌ها را فقط مشاهده می‌کردم بی‌آنکه چیزی بگویم یا نظری درارتباط با چیزی داشته باشم. • ذهنم بدنبال کشف جای خالی و احتمال هجوم‌های رسانه‌ای دشمن بعد از این ضربه بود. • آنقدر سطح هیجان بالا بود که هیچ حرفی شنیده نمی‌شد، همه می‌خواستند حرف بزنند و فقط از جهان هیجان‌زده‌‌ی خودشان به موضوع نگاه کنند، که نتیجه‌اش قطعاً یک کنش‌گری کوتاه مدت بدون توجه به جاهای خالی و حملات آینده دشمن بود. ✘ و.... همچنان حرفها شنیده نمی‌شد ... چون هر کسی باور داشت بهتر از بقیه می‌فهمد و باید تحلیل کند و نظر بدهد تا اینکه فکر کند! • با خودم فکر می‌کردم همین رهبری که امروز جهان دارد کم‌کم قیمتش را می‌فهمد و در برابر قدرت توحیدش سر خم می‌کند، دهها سال : √ چقدر حرف زدند که لابلای هیجانات جبهه انقلاب گم شد! √ چقدر چشم‌انداز جهانی‌شان را نشانه گرفتند برای ما و هر کسی از جهان خودش به آن گوش کرد و اندازه جهان خودش آنرا فهمید. √ چقدر نکته در هر خطابه‌شان بود که انقلابیون مخاطبِ اولش بودند و هیچ کس به خودش نگرفت! √ چقدر گلایه کردند از خواص و واکنش‌های هیجانی و بی‌فکر، که همه گفتند با من نیست، با فلانی است! √ چقدر راه نشان دادند، و چقدر جهتِ درست را تبیین کردند و هر کسی گفت منظورشان این نبود، همینی که من فکر می‌کنم بود! و ....... ✘ آن شب تا ساعتها دراز کشیده بودم و به آسمان خیره شده بودم و به این فکر می‌کردم که ؛ « امام‌مان که بیاید تنها کسانی حرفش را می‌شنوند و می‌فهمند و با جان به دنبالش می‌روند؛ سایه به سایه، قدم به قدم، نه جلوتر و نه عقب‌تر، که تمرین کرده باشند آنقدر خالی باشند از توهم دانستن، که تمام جانشان گوش شده باشد برای شنیدن امر امام. ✘ با خودم گفتم کسانی که «گوش» شده باشند لازم نیست امام‌شان بیاید و به آنها امر کند، جانشان آنقدر با جان امام اتحاد برقرار می‌کند که نیازها و دغدغه‌هاش را پیش پیش می‌فهمند و به دنبال اجابتش می‌روند نه آنکه در حاشیه‌ی جاده درگیر این و آن و خطاهایشان باشند. چیزی سرعت‌گیر آنها نیست چون گوششان صدای امام را می‌شنود. • بعد از نماز صبح ایستادم رو به آسمان و گفتم؛ خدایا گوش کَرِ ما، صدای نائب امام را هم درست نمی‌شنود، چه رسد به صدای امام. • شفای این نفسِ قفل شده و کور و کر بدست توست! راهی به سمت شنیدن ندای حجتت و حرکت بسمت او در درون ما باز کن، که هیچ اندوه یا هیجانی ما را آنقدر سرگرم نکند که از شنیدن و اطاعت امرش باز بمانیم. @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: امروز ما برای همیشه خوشبخت شدیم. ✍️ نیمه شبِ اول ذی‌حجه بود! نشسته بودم در حرم حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام. یک تسبیح آبی ساده در مُشتم بود. فقط در مشتم بود... بی هیچ تکانی. • کاروانی از لبنان آمده بودند و داشتند دور ضریح می‌گشتند و می‌بوسیدندش! بعضیها دلتنگ‌تر بودند انگار! میشد اینرا در بوییدن و بوسیدن ضریح حس کرد. نشسته بودم گوشه‌ای و از تماشایشان بالاترین حظ ممکن را می‎‌بردم. آنها زائرانِ سفیر امام هادی علیه‌السلام در ری بودند. همانکه جمله «انت ولیّنا حقّاً» را برای او گفتند.. تو از مایی، جانِ مایی، خودِ مایی! • حس کردم یکی از آنها را از بقیه بیشتر دوست دارم. ولی یک احساس بود فقط. آمدندهمه باهم از کنارم رد شدند و رفتند. لبخندی که روی لبشان بود، آرام بود و شاد. • رد شدند و من چشمانم را بستم، و به شعف بعد از زیارتشان فکر می‌کردم که دیدم کسی دستش را روی دست مشت شده‌ی من گذاشت. چشمانم را باز کردم، همانی بود که حس میکردم بیش از بقیه دوستش دارم. زبان ما را کمی بلد بود. سلام کرد و جواب دادم. با اشاره از من خواست تسبیحم را به او بدهم. تسبیح را گذاشتم داخل دستش، چشمانش خیس شد. به زبان خودشان گفت : (من فهمیدم فقط ...جملاتش را نمی‌توانم بگویم!) پدر و مادر ما امروز بهم رسیدند! و ما هم امروز .... قلب آنها امروز به هم پیوند خورد و ما هم امروز! می‌خواهم از امروز نشانه‌ای (یادگاری) با خودم ببرم تا شما را همیشه به یاد داشته باشم. • فارسی می‌فهمید، گفتم : امروز ما برای همیشه خوشبخت شدیم. این پدر و مادر مرکز دایره‌اند و ما هر چه بیشتر به این مرکز نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم، در حقیقت به همدیگر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم و فاصله‌ی میان ما کمتر و کمتر می‌شود. هر جای دنیا که باشیم فرقی نمیکند جانمان به سمت هم مایل می‌شود. • گفت : «حبّ الامام، حبّ الله » گفتم : محبت امام، محبت الله و همه‌ی ماسوی‌الله است. با حرکت دستش لایک کرد. و تسبیح را بوسید و بدون خداحافظی رفت. و چقدر این خداحافظی نکردنش را می‌فهمیدم! این دیدار ما، در جانِ امام اتفاق افتاده بود... جاری بود، ته نداشت! خداحافظی هم لازم نداشت. ما تا وقتی جانمان در پیوند با امام است، در پیوند با همدیگر نیز هست، و چه شیرین دیداری بود این دیدار. • آمدم پستها را اماده کنم دیدم امروز اولین قسمت از مجموعه «قرب به اهل بیت علیهم‌السلام» باید منتشر شود. مجموعه ای که ما را به مرکز این دایره، که مرکز تمام عشق‌های پاکیزه جهان است نزدیک و نزدیک‌تر می‌کند. @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: «به دنیا آمدیم همین را بفهمیم : همین» ✍️ نزدیک به یک‌ساعت است که دارم برای موضوع فکر می‌کنم! و برخلاف همه‌ی روزها هیچ موضوعی برای نوشتن نیافتم. دیدم بهتر است همین «نشدن» را بنویسم : «بسم الله الرحمن الرحیم» • باید بگذارند که بنویسی ! • باید فکرت را بکار بیندازند که بنویسی! • باید بار بدهند به کلمات که از جانِ تو بیرون بیاید! • باید توان بدهند به دستانت که بنگارند! • باید اشتیاق بدهند به دیگران تا آنرا بخوانند! • باید ... ✘ امروز ندادند .... ولی همین اتفاق، به کاملاً مرتبط است. ما هم «همه‌»ایم ! و هم «هیچ»ایم. ❤️ | با او همه‌ایم ... و بی‌او هیچ | به دنیا آمدیم همین را بفهمیم : همین @ostad_shojae