بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجم 📚🖇
#تکراری_تلخ
~الو
_خانم....؟
~ بله
_ موضوع پایان نامتون قبول شد برای....
بقیشو انگار نمیشنیدم، خیره شده بودم به دیوار یادم نمیاد اصلا چجوری باهاش خداحافظی کردم، زنگ زدم به صدیقه، دوستم، ازش خواستم بیاد خونمون! اونوقت ظهر!! با این درخواستم نگرانشم کرده بودم، گفت عصر میام، گفتم نمیخواد اون موقع همسرم میاد، نگرانیش بیشتر شد، شروع کرد اونور خط با همسرش صحبت کردن...... گفت میاد...
......
* بله
~ دروباز کن منم
* بیا تو
~ سلام!!
* سلام😭
~ چیشده؟؟ جونم به لب رسید تا برسم
نشستم رو مبل و انگشتامو گذاشتم رو شقیقم مثل گهواره تاب تاب میخوردم
~ موضوع پایان نامت رد شد؟؟
* نه
اولین حدس صدیقه پایان نامم بود چون همه میدونستن چقدر برام حیاتیه😔
~ میگی چیشده یا برم؟؟
جواب آزمایش بارداری رو دادم دستش، نگاهش خشک شد رو برگه... یه نفس عمیق کشید و برگه رو گذاشت رو میز و رفت سمت آشپزخونه.... شروع کرد به غذا درست کردن.... منتظر بودم حرفی بزنه، دلداریم بده یا چه میدونم هر چی غیر ازین سکوت.....
~ گوجه رنده کنم سرخ کنم برای ماکارونی یا رب گوجه میزنی؟
* چی؟؟
~ نچ..... هیچی ولش کن
نشست کف آشپزخونه به گوجه رنده کردن، من دیگه نمیدیدمش، صدای کشیده شدن گوجه به رنده رفته بود رو اعصابم، رفتم آشپزخونه
~ آب جوش اومده بریز توش ماکارونی رو
* باشه.... اگه برای خونه داری درست میکنی، گوشت چرخکرده بریز
~ نه خونه ناهار دارن.... برای تو و اون طفل معصوم که معلوم نیست با این دیوانه بازی ای که در آوردی از کی گرسنه ای.... بیار گوشت چرخ کرده رو...
خودمو جمع و جور کردمو سعی کردم عادی باشم.....چرخ کرده رو دادم دستش
~ یخ زده ست، چرا میدی دست من، بذارش تو آب جوش یخش واشه!!!
* صدیقه پایان ناممو چکار کنم؟؟
~ تو آب جوش نمک بریز یخش زودتر بازشه.... خب مینویسی!!
* با این شرایط آخه؟؟
~ اینهمه خانم با بچه هاشون درس میخونن، کار میکنن تو نوبرشونی؟؟
* خودت پس چرا ادامه ندادی سطح دو رو گرفتی ول کردی چسبیدی به زندگی!!
~ بعدا میخونم! الانم دارم میخونم ولی امتحان نمیدم
* کلا همچی برات راحته!!! من نمیتونم
~ همسرت چی گفت؟
* نگفتم بهش.... اگه بگم میگه بشین خونه....
~ ای خدا، پیش بینی هم میکنه! بهش بگو تا کمکت کنه
* نه صدیقه صلاح نیست....
~ منو میشناسی نه اهل اصرار کردنم نه نصیحت کردن و شلوغ کاری، وقتی میدونی نظرم چیه، چرا خودمو برات خسته کنم باهات حرف بزنم!
......
باهم ناهار خوردیم، موند تا همسرم اومد.... چادر پوشید که بره.... اصلا نگامم نمیکرد
~ بهش میگی! خب؟
* نه حالا زوده
~ عه! زوده آره؟!
رفت سمت دم در خروجی، ایستاد کنار اتاق علی
~ خب مریم جان مراقب خودتو این قند عسل خاله باش، اگه ویار داشتی یا حالت خوب نبود یا هر چی یه زنگ بهم بزن بیام، امروز که جواب آزمایش رو گرفتی کاش سر راه میرفتی درمانگاه تشکیل پرونده میدادی....
هر چی بال بال زدم ادامه نده فایده نداشت.... با رفتن صدیقه و بسته شدن در علی مثل مرغی که از قفس پریده باشه از اتاقش اومد بیرون....
_ درست شنیدم؟؟؟ مریم درست شنیدم؟؟
* آره
اون لحظه زندگیم رو روبروی یه دیوار بلند دیدم که توان نداشتم ازش عبور کنم، یه بن بست بلند از جنس حیرت.... علی انقدر منتظر بابا شدن بود و من نمیدونستم!!!
خیلی زود ویارام شروع شد،
خواب آلو شده بودم عجیب،
وقتی خواب بودم همچی خوب بود، ولی بیدار که میشدم.... انگار ابر تو آسمونم برام بد بو شده بود، از همچی بدم میومد.... مطالعه و مباحثه..... همچی تعطیل
اولین سونو رو یادمه وسطای ماه چهارم رفتم، علی نمیذاشت زودتر برم میگفت اینا همش ضرره.
وقتی علی برگه ی سونو رو دید انقدر ذوق کرد که حد نداشت... بزور تو اون تصویر سیاه دنبال دخترش میگشت😅
* علی اگه همرام میومدی میتونستی صدای قلبشو بشنوی
_ واقعا؟؟!!!
* آره
_ باز کی میری؟؟
* ضرر داره آقای بابا! میـــــــــــره تا ماه نهم
_ بابا فداش بشه..... دختر خشگل بابا
دیگه افتاده بودم تو ثبت روزنگار خاطرات بودنت کنارم..... باهات کنار اومده بودم.... خیلی اذیتم میکردی ولی هر روز دوستداشتنی تر میشدی و من منتظر تر....
اوائل ماه پنجم بود، علی یه چیزی شبیه بروشور آوره بود خونه. زد تو اتاقش ،
تصاویری توش بود از سیر رشد جنین....
_ مریم الان دختر بابا قد یه سیب گلابه؟
* اینی که اینجا میگه... البته! یه سیب گلاب درشت😅
تا یماه هر روز که داشت میرفت بیرون میگفت سیب گلاب بابا خداحافظ، میومد خونه میگفت سیب گلاب بابا سلاااام😂
اصلا ازم نمیپرسید پایان نامت؟ کلاسات؟ مباحثه هات؟؟
تمام زندگیش شده بود دختر بابا، و من ذهن و فکرم فقط درگیر برنامه ریزی بود، که وقتی اومدی کی و چطوری درسمو ادامه بدم....
ادامه دارد...
• قسمت بعدی در لینک زیر 👇🏼
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/7995
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_پنجم 📚🖇 #تکراری_تلخ ~الو _خانم....؟ ~ بله _ موضوع پایان نامتون قب
.
سلام رفقا 🌱
داستان #تکراری_تلخ رو مطالعه میکنید؟
.
نظرتون چیه نوشته هارو در قالب داستان های مختلف ادامه بدیم؟! 🤔
.
برامون بنویسید😅👇🏽
harfeto.timefriend.net/16858198413204
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
. سلام رفقا 🌱 داستان #تکراری_تلخ رو مطالعه میکنید؟ . نظرتون چیه نوشته هارو در قالب داستان های مختل
.
خداقوت بده بهتون، مادر عزیز 🌺
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
. خداقوت بده بهتون، مادر عزیز 🌺
.
الحمدالله ...
ان شاءالله کوچولوتون صحیح و سالم بدنیا بیان ❤️😍
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
. الحمدالله ... ان شاءالله کوچولوتون صحیح و سالم بدنیا بیان ❤️😍
.
ممنون که تجربیاتتون رو میفرستید 🌸✨
.
مادر های عزیز، مطالعه کنید حتمااا
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
- توصیه های امیرالمؤمنین در نامه ۳۱ نهجالبلاغه ... 🌸🌱 @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
- از مردمی نباش که موعظه سودی به حالشان ندارد ... 🥀
"نامه ۳۱ نهجالبلاغه"
@noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_پنجم 📚🖇 #تکراری_تلخ ~الو _خانم....؟ ~ بله _ موضوع پایان نامتون قب
"بسم الله الرحمن الرحیم"
#قسمت_ششم 📚🖇
#تکراری_تلخ
نیمه ی ماه نهم رسید، مادرم دل تو دلش نبود بیاد قم و سیسمونی بیاره بخاطر مشکلات جسمی تقریبا اصلا سفر نمیره و همیشه ما بهشون سر میزدیم، زنگ زد و گفت آخر هفته میاد... دوشنبه ست امروز
~ مریــــــم..... مریـــــم خااانم کجااااییی؟؟
* سلام علی...کی اومدی؟
~ الان دیگه، چشماتو ببند زود زووود
* اگه انقدری که اداشو در میاری هیجان انگیز نباشه شام درست نمیکنم
~ 😐 خب ببند دیگه چشمااااتوووو
درو باز کرد و دوباره بست، از پشت در یه پلاستیک بزرگ داد دستم!! سنگین بود، چشامو باز کردم😳
~ ببین چه ول خرجی ای کردم برای دختر باباااااا
روروئک و چند دست لباس بچه و پستونک و چندتا کفش و جوراب که هیچی با هیچی ست نبود! نمیدونستم ذوق کنم! گریه کنم از دست کاراش.... آخه مرد نباید منو با خودت ببری، هر چی چشتو گرفت جمع کردی آوردی؟!
~ چند وقته از کنار این فروشگاه که اینا رو داره رد میشدم دلم میخواست بخرمشون جیبم همکاری نمیکرد، دیگه امروز بخت دخترم وا شد، یکم دیگه پول هست مریم برو هرچی سلیقه ی خودته بخر😍
* علی دوست نداشتی اینا یکم به هم بیاد!! آستین کوتاهِ سفید با نوار اُریب قهوه ای! زیر دکمه ای سفید با نوار نارنجی! سرهمی قرمز آخه؟ روروئک آبی! کفش بنفش! جوراب قهوه ای! جوراب صورتی!!
~ بابا دلش میخواست از همــــــه رنگ برا دخترش جهاز بگیره😍 به کسی چه آخه؟؟ قشنگه مگه نه دختر بابا؟!!
* چی بگم والله😅
~ شما چیزی نباید بگی که! از دختر بابا پرسیدم😂😂
......
مادرم اومد و یک هفته ای موند تا به خوشی و سلامتی به دنیا اومدی...
دو ماهت نشده بود که شروع کردم به نوشتن پایان نامه، ازین کتابخونه به اون کتابخونه، نگران سنواتم بودم، روزهای پر استرسی رو به تو و خودم تحمیل میکردم... شبا که میخوابیدی با سردردی که حالت تهوع آور بود مطالعه میکردم، اوج مطالعه بیدار میشدی باید شیرت میدادم، بعضی وقتا تا خود صبح بیدار میموندم، بخاطر اینکه دفعات شیر خوردنت بیشتر ازین مزاحمم نباشه، بهت کنار شیر خودم شیر خشک میدادم😔 یواش یواش شیرم کم شد... انقدر کم شد که مجبور شدم از ماه نهم کلا بهت شیر خشک بدم و غذا.....خیلی هم ناراحت نشدم میدونی اینجوری میتونستم باباتو راضی کنم بذارمت مهد و این شروع اشتباه بزرگ زندگیم بود...
ادامه دارد......
• قسمت بعدی در لینک زیر👇🏼
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/7999
جابر2-15 دی 1401 -.mp3
12.74M
#نظرات_مخاطبین 🌴🇮🇷
💬 این اثر خیلی شگفتانه بود، جذابیت صحنه ها طوری بود که واقعا کل سالن رو تحت تاثیر قرار میداد، و این برای من خیلی جالب بود. 🌸✨
🎬 همه صحنه ها قشنگه بود، یک صحنه من خیلی گریه کردم زمانی بود صاحبه داشت شیعه میشد گریم گرفت حقیقتا. 📚🖇
🔸#مجموعه_فرهنگی_نورالهدی
@noorolhodaa_ir
💠 لینک
https://eitaa.com/joinchat/3315990529C3585cca262
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
"بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_ششم 📚🖇 #تکراری_تلخ نیمه ی ماه نهم رسید، مادرم دل تو دلش نبود بیاد
"بسم الله الرحمن الرحیم"
#قسمت_هفتم📚🖇
#تکراری_تلخ
باید سر یه سری کلاس میرفتم تا دوباره بیفتم رو غلتک. میدونی انگار این یک سال و چند ماه فاصله گرفتنه من از کلاس و پای درس اساتید نشستن، منو گنگ و گیج کرده بود، وااای دیگه هیچ سرفصلی برام یه دفتر باز نبود، قبلا تیتر ها برام کلیدهایی بودن که با دیدنشون کلی واژه و حرف تو ذهنم ردیف میشدن.
میدونی تلخ قصه کجاست؟؟! اون دوستای نا دوستی که تو مباحثه ی علمی در اوج بی سوادی، تحلیل رفتن و فراموشی محفوظاتم رو میچسبوندن به بارداری و شیر دهی و شب بیداری و تا دلت بخواد حرفهای بی پایه و اساس رو وصله پینه میکردن به معلومات کج و کولشون و به خورد من میدادن!!
چند ماه از این روزا میگذشت.
باید اقرار کنم زمانی حس شیرین مادری که با تارو پود هر زنی در آمیخته رو منم داشتم، چقدر نفس گیر بود وقتی میخواستم تو مهد بذارمت و برم چهار دست و پا دنبالم راه میفتادی😭 مربی بغلت میکرد، روتو برمیگردوند و میبردت و من ضربان قلبم میرفت بالا میرفت بالا و من بزور از پله ها میرفتم بالا.. نفسم به شماره می افتاد و ازت دور میشدم، بین کلاسا با چه استرسی میومدم پیشت، شیشه شیر رو میذاشتم دهنت با دستات، مچ دستامو محکم می گرفتی، کدوم مادر میتونه بگه ، ترجمه ی نگاه و حتی حرکت های ریز جگر گوششو نمیفهمه؟؟ کدوم مادر؟؟
و من بودم که نادانسته بخاطر تشویق های غلط بقیه داشتم احساسمو سرمی بریدم و خودمو میزدم به نفهمی 😭چشمات رو ازم بر نمیداشتی، تو هم تجربه کرده بودی که اومدنم دوام نداره بخاطر همین هر بار، هربار، هربار تمام تلاشتو برای نگه داشتن من کنار خودت انجام میدادی،
تمام تلاشت با تمام وجود کوچیکت، با چشمات، با ضربان قلبت با دستای کوچیکت ، با همه توانت.... 😭
.......
از سرویس پیاده شدم، صدیقه رو دیدم برای خونه خرید کرده بود با دو تا بچش داشت میرفت خونه
* سلام
~ سلام مریم!
* خوبی؟
~ بیداره؟؟
* ها؟ اها، آره
~ حالش خوبه؟
* آره خستس
~ عجب!
دست بچه هاشو گرفت و راه افتاد...
ما داریم میریم از قم
* عه! کجا؟
~ کرمان، برای تبلیغ
* چند ساله؟
~ دو سال..... اگه قم میموندم نمیذاشتم دیگه این طفل معصومو اینجوری خسته کنی!
* وای صدیقه اصلا حوصله بحث ندارم
~ عصر میام خونتون، میشه؟
* آره بیا
......
خوابوندمت رو تخت، آروم بودنت یکم غیر طبیعی بود، چک کردم تب نداشتی، گفتم حتما از خستگی زیاده، رفتم آشپزخونه، از دور شروع کردم باهات حرف زدن
* فاطمه خانم انگار حسااابی امروز بهت خوش گذشت 😊گل مامانی، نفس مامانی....
.......
در خونه باز شد
_ یا الله.... سلااام مریم خانم.... کو دختر بابا؟؟
اومد سراغت...... چند لحظه نگذشت که صدای خنده هات خونه رو برداشت بابات حساااابی سرگرمت کرده بود منم ناهارو ردیف کردم.... تازه یاد گرفته بودی با دیوار راه بری، تند تند میخوردی زمین و هر بار انگار یکی باباتو میزد، یجوری آخ میگفت قلبم ریش میشد
* عه علی چته؟
_ مریم انگار فاطمه حالش روبراه نیستا، دیروز مسافت بیشتری میرفت
* خستس از صبح تو مهد بازی کرده
_ میبرمش بیرون یکم هوا بخوره
.......
اومدم مای بی بیتو عوض کنم متوجه کبودی ساق پات شدم، انگار با پتک زده باشن تو سرم
* علی!!! هی بچه خورد زمین ببین پاشو کبود شده!!!
_ چی؟؟ ببینم!!! با ساق نخورد زمین!! بهت گفتم انگار یچیزیش هست!!
*زمین نخورد که هی آخ و واخ میکردی؟؟
_ تا بلند میشد چند قدم بره می نشست ! دوبارم تا از پهلو اومد بیفته گرفتمش نخورد زمین!!! نکنه تو مهد اتفاقی افتاده مریم
* مهد!! پس چرا به من نگفتن....
_ مریم...... مهد..... لااله الا الله.... ناهار آمادست؟
* آره..
_ ..... بده من فاطمه رو... بیا بابا..... بابا بمیره نبینه پای فاطمه ش کبوده.... بیا زندگی بابا.....
.....
خیلی عصبی بودم خیلی....بعد ناهار تو و بابات خوابیدین و من از فرصت استفاده کردم تا بحثای صبح رو جمع بندی کنم.....
عصر انقدر خسته بودم بدنم داغ میکرد! انگار جسمم جوش آورده بود!
صدای زنگ در اومد...
* بله...
~ منم صدیقه....
ادامه دارد.....
قسمت بعدی به زودی... 🪴
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
"بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_اول 📚🖇 #تکراری_تلخ رسیدم خونه، شامو ردیف کردم، خواستم قبل اومدن هم
.
.
سلام رفقا 😁🌱
خوش اومدید 🌺✨
- قسمت های رمان #تکراری_تلخ رو
میتونید از طریق لینک های زیر دنبال کنید: 👇🏼
• قسمت اول
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/7974
• قسمت دوم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/7975
• قسمت سوم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/7982
• قسمت چهارم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/7984
• قسمت پنجم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/7988
• قسمت ششم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/7995
• قسمت هفتم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/7999
• قسمت هشتم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/8007
• قسمت نهم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/8023
• قسمت دهم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/8029
• قسمت یازدهم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/8035
• قسمت دوازدهم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/8041
• قسمت سیزدهم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/8042
• قسمت چهاردهم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/8047
• قسمت پانزدهم
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/8048
• قسمت شانزدهم (پایانی)
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/8048
⚠️
• بازخورد مخاطبین رو به رمان
#تکراری_تلخ در لینک زیر مشاهده کنید: 👇🏼
• eitaa.com/noorolhodaa_ir/7989
قسمت های جديد به محض قرار گرفتن در کانال به این لیست اضافه میشن 😉🪴