eitaa logo
موسسه فرهنگی _ هنری نورالهدی 🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2هزار ویدیو
84 فایل
موسسه ی «بانوان صحنه پرداز نورالهدی» ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan رزرو بلیط: @Jahadehonari تبادل و تبلیغات: @sadrjahad هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 سایت ما برای آشنایی بیشتر: noorolhodaeeha.ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 داشتم کارهایی که امروز انجام دادم و ندادم رو مرر میکردم، حسرت خوردم که نشد کارگاه استاد وافی رو شرکت کنم. ♡ مامان احیانا گرسنه نیستی ☆ یکم آره ♡ برات آب طالبی درست کنم؟ ☆ آب طالبی؟؟ مگه بلدی؟؟ ♡ بلــــه که بلدم، ظهر که رفتی باشگاه بابا یادم داد، برای عمو بنا درست کردیم💪 ☆ خب! حالا درست کن ببینم، صبر کن سینی بزرگه رو بیارم برات ♡ نه! ابدا! اگه بذارم شما دست به چیزی بزنی ☆ میخوام کمکت کنم محمد حسین! ♡ نه، بابا گفتن خیلی برا ما زشته که شما تو خونه خسته بشی! ☆ آها، خب شما کارای مردانه رو با کمک بابا انجام میدی دیگه، خرید و کارای سنگین و... ♡ اینم مردانه ست ☆ آب طالبی درست کردن؟! مردانه ست؟ ♡ بله که مردانه ست! یه آب میوه فروشی به من نشون بده که خانم اونجا باشه! ☆ ربطی نداره ها! 😅شاید تو قم پیدا نشه ولی شهرای دیگه احیانا هست. ♡ آدم ناموسشو میبره که آب میوه بگیره بده دست مردم؟! 😡 ☆ مامان این بحث یکم پیچیدگی داره، الان حوصله ندارم بازش کنم، باشه شما تنها آب طالبی درست کن ♡ بعدا ولی برام توضیح بده، باشه؟ ☆باشه ♡ الان مامان شما اون ویس ها رو گوش بده داستانو بنویس ☆ تو اینو از کجا میدونی؟؟ ♡ دربارش با آبجیا و بابا صحبت کردی شنیدم ☆ موضوع داستانم فهمیدی؟ ♡ آره، مامان من خیلی خوشحالم که هیچ وقت نرفتم مهد کودک. ☆ چرا؟ ♡ آخه الانشم که میری کلاس و اینا دلم میگیره ☆ هر جا شرایط باشه که میبرمت ♡ آره میدونم، میگم یعنی حس دوری از مامان خیلی بده ☆ محمد حسین، نگام کن مامان، به اسم قشنگت قسم اگه تو بگی نرو، پیشم بمون، نمیرما ♡ نـــــــــــه مامان، به اسم خودت قسم راضی ام، من میدونم کارای شما چقدر ارزش داره خب، الانم دیگه من باید بیشتر کنار بابا باشم، شبیه بابا بشم، ببین چند وقته چقدر به خودم میرسم، مسواک زدنام مرتب شده، عطر میزنم، چنروز پیش خودم رفتم سلمونی، صدای اذان میاد دیگه بازی رها، مسجد، اینا یعنی دیگه بزرگ شدم دیگه ☆ عزیز مامان❤️ ♡ مامان یعنی من دیگه دارم نوجوون میشم؟؟ ☆ هی یواش یواش 😅 الهی دورت بگردم ♡ دیگه آبجیامم میتونن روم حساب کنن ☆ الانم روت حساب میکنن حسین مامان❤️❤️ ♡دیگه برم سراغ آب طالبی، شمام ویس ها رو گوش کنی ☆برو نفس مامان برو ...... _ سلام مریم جان ~ سلام خوش اومدی _ بده بغل من این قند عسلو ~ بچه ها رو نیاوردی؟! _ دیر ناهار خوردیم تازه خوابیدن ~ چه عجب دلتنگ شدی؟ _ مگه تو هستی؟! ~ حسابی سرم شلوغه، تو نمیخوای درستو ادامه بدی صدیقه؟! _ تو راهی دارم ~ وااااای صدیقه!!!!خیلی عقب میفتی! _ برای درس خوندن وقت زیاده، ولی بچه آوردن زمان خودشو داره ~ تا ۵٠ سالگی وقت هست _ تو بگو ۶٠! مگه فقط به سن بارداریه! بچه بازی نمیخواد؟ تربیت نمیخواد؟ نباید اعصاب و حالشو داشته باشی؟؟! ~ میره مهد کودک دیگه؛ اونجا با هم سن و سالاش بازی میکنه، اجتماعی بار میاد کلی هم از دنیا جلو میفته _ کی این افکار غلطو تو مخ تو فرو کرده؟؟! ~ غیر ازینه؟؟! رفتم آشپزخونه پذیرایی بیارم، شیشه شیرتو درست کردم و دادم دست خاله صدیقه ~ قربون دستت بده بخوره _ شیر خشک؟! کمکی میدی بهش؟؟ پیچوندمشو جواب ندادم، ولی ازونجایی که خیلی زیرکه فهمید قصه چیه _ نتیجه مجاهدت رفیقم شده شیر خشک خوردن این طفل معصوم! ~ اتفاقا بهش میسازه، شیر خودمو که میخورد بی قرار بود، شب بیداریش زیاد بود _ ما ۳ ماه دیگه از قم میریم،تا اون موقع دیگه نبرش مهد بیار پیش من ~ نه بابا زشته! سر صبحی بیام در خونتونو بزنم بچه تحویلت بدم؟! _زشت نیست، با حمید صحبت کردم، مشکلی نداشت ~ نه بابا، مهد خوبه کلی بچه همسن هم.... _ آره! تا این میخوابه اون گریه میکنه، بقیه رو از خواب میپرونه، اون میاد درو میکوبه، با ترس از خواب میپرن!بیدار میشه گریش میگیره چون همسن هاش و بزرگتر و کوچکتر ازش اونجا زیاااادن معلوم نیست چند دقیقه به هق هق بیفته تا یکی به دادش برسه، یه طفل دیگه از راه برسه بکوبه تو صورتش! اون یکی هلش بده!!! • قسمت نهم لینک زیر 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8023
بسم الله الرحمن الرحیم 📜 📚🖇 اون روزها دیگه کمتر با حسینم صحبت می کردم، و اگر حرفی می زدم بیشتر دلداری بود؛ دلداری به خودم، دلداری به اون *حسین مامان ! تو چه باشی چه نباشی من دوستت دارم! حتی اگر به این دنیا نیای، بناست به جای خیلی خوبی بری ؛ آونجا یه مادر بهتر از من قراره مراقبت باشه. ( چون در روایت خونده بودم که بچه های سقط شده و فوت شده رو حضرت زهرا سلام الله علیهما در بهشت نگهداری می کنن ). ❤️❤️ ففط این حرفها بین ما بود . حرفهایی که امید جای چندانی درش نداشت . مراقبت ها و چله ها و دعاهایی که می خوندمو گذاشتم کنار چون دیگه به نظرم ضرورت نداشت . فقط منتظر تمام شدن این روزهای سخت بودم. دهه اخر ماه شعبان رسید و من اواخر ماه هشتم بارداری بودم که یخ روز یکی از اقوام زنگ زد . *سلام بفرمایید . &سلام ، خوبی زهرا جان ، مشتاق دیدار . چه خبر ؟ حال کوچولوی ما چطوره و... ببین خیلی وقتتو نمی گیرم . روز جمعه جشن تکلیف مریمه . * به سلامتی ان شاءالله، چقدر بچه ها زود بزرگ میشن . & حتما بیایا ،هیچ بهانه ای برای نیومدن قبول نیست . * چشم ان شاءالله قابل باشم خدمت میرسم . ........ دیگه مثل سابق حوصله نداشتم اما درست نبود نرم . تقریبا تمام فامیل نزدیک موضوع رو می دونستن اما سعی می کردند سوالی نپرسن یا صحبتی نکنن که من اذیت نشم ....... مراسم ساده و مختصری بود ، دیدار فامیل و گفت و شنود زنانه، حال و هوا مو عوض کرد . زمان باز کردن کادوها رسید . ..... & صبر کن مریم جان قبل از اینکه کادوها رو باز کنی اول بگذار کادوی بچه ها رو بدیم . بیا اول با کادوی نی نی ها شروع کنیم. برای بچه های زیر دو سال لیوان های در داری که وسطش یک نی بود گرفته بودند . &بفرمایید این کادوی نی نی تون .😍 *وای خیلی ممنون ، چقدر خوشکله. ❤️ & به مریم گفتم بیا برای بچه های تو راهی هم کادو بگیریم که یک کار نویی انجام داده باشیم .☺️☺️☺️ نمی دونم ارزش مادی این کادو چقدر بوده حتما گران نبوده . اما برای من ارزشی بی نهایت پیدا کرد . این کادو تلنگری بود به تمام افکار ریز و درشتم . یک لحظه احساس امیدواری عجیبی کردم. * شاید زنده بمونه 🙏❤️😍 چرا اینقدر حرف از رفتنش می زنم ؟ شاید دکترها اشتباه کرده باشند . هنوز هیچی معلوم نیست و...... . ..... با کوله باری از امید برگشتم خونه. * احمد جان ، من یکشنبه نمیرم پیش دکتر اطفال. _ چرا ؟ تو کلی زحمت کشیدی تا بتونی نوبت بگیری . مگه یادت رفت چند بار رفتی و دست خالی برگشتی ، حالا که نوبت دادن نمی خوای بری . * نه یادم نرفته . اما الان احساس خیلی خوبی دارم نمی خوام دکتر با حرفهاش منو ناامید کنه . دلم میخواد این یک ماه باقیمانده رو با امید سپری کنم . ببین چه کادوی خوشگلی نصیب بچه مون شده 😘😘