هدایت شده از قرآندلان
معلم و ساعت دزدی
▫️ پیرمرد، در مجلس عروسی، گوشهی سالن، تک و تنها نشسته بود. داماد که اون پیرمرد رو خوب میشناخت؛ جلو آمد و گفت:
سلام استاد آیا منو میشناسی؟
پیرمرد که یک معلم بازنشسته بود، جواب داد: خیر عزیزم، من اینجا مهمان دعوتی از طرف دامادم.
داماد، خودش رو معرفی کرد و گفت:
آخه چطور میشه منو فراموش کرده باشید؟!
و بعد با کمی مکث گفت:
استاد، یادتان هست سالها قبل، ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم.
من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه، هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
🌺 استاد گفت: اون ماجرا رو دقیق یادمه.
ولی شما رو نشناختم! چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان، من چشمهایم را بسته بودم."
بله. هر دانشآموزی، با تربیت و حکمت معلمش، بزرگ میشود.
🍃درود بفرستیم به همه معلم هایی كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان می كارند و هم تخم پاكی و انسانيت و جوانمردی را.
تذکر: دوستان، این داستان، کاملاً واقعی است.
#قصه_ظهر_جمعه
#داستان_کودک
#داستان_واقعی
༺⃟♦️჻ᭂ࿐✦
🆔 @qurandelan
💐💐 روز معلم و استاد مبارک 💐💐