- دلدادھ مٺحول -
صبح رفتم گلفروشی،
سطل رز مینیاتوریِ سفید رنگ فاصله داشت ازم، با صدای بلند صدا اومد که:
دستت میرسه برش داری؟
ناخودآگاه زمزمه کردم:
"دستم نمیرسد، به بلندای چیدنت
بسنده باید کرد، به رویایِ دیدنت..."
صدای آقای فروشنده واضحتر شد؛
- خانوم! چیشد؟ دستت میرسه برش داری؟
+ نه آقا. نمیرسه. ممنون میشم اگه خودتون زحمتشو بکشید.
حالا برگشتم خونه و رزهارو گذاشتم داخل آب.
به تو فکر میکنم؛
به تویی که "دستم نمیرسد به بلندایِ چیدنت..."
از مجنون پرسیدند وصال را دوست داری یا فراق را؟
گفت فراق را ...
چرا که در فراق، امیدِ وصال هست،
اما در وصال، بیمِ فراق!
- مولانا
4_5855138561686244528.mp3
10.51M
اولین روز از تیرماه؛
ایستگاه تئاترشهر و تکرار مکرر دیالوگِ:
"شاید جایی کسی دلخوشیاش
گرفتن دستِ یار باشد..."
- دلدادھ مٺحول -
زندگي از همون لحظهای شروع میشه که همهچیز رو رها میکنی.
و اما رها کردن "تعلقات" ؛
میشه همون اَشکي که حین آشپزی، زیر دوش، هایلایت کردن خطِ کتاب، یه ثانیه آهنگ، یه مکالمه رندوم تو خیابون؛ آروم قِل میخوره و میوفته روی گونههات.
و حتی یادت نمیاد این اشک برای چی بوده و میزاری به پای تند بودن پیاز، آلوده بودن هوا، یا حساسیت به مارکِ خط چشم جدید.
نه عزیزم، اون اَشک ناشی از تعلقاتیِ که به اجبارِ زندگی رها کردی و حالا خودت یادت نمیاد، اما ذهنت همچنان با جزئیات یادشه و مرورش میکنه.
هیچی دلچسبتر از حس مفید بودن نیست...
دقیقا اون لحظهای که کف پارکتهایِ خونه
میشینی از شدت خستگی و بیخوابی و فکر میکنی به دنیایِ برنامههای تموم نشدنیِ توی ذهنت،
دقیقا همون لحظه یعنی زندگی. یعنی زنده بودن.
ببینید کی اومده ایتا!
صاحبِ نورفروشیِ بزرگ، صاحبِ اکسسوریهای حرم امام رضا و امام حسین و حضرت عباس، صاحبِ مرهمترین تعلقاتِ خوشگل و ناز.
https://eitaa.com/haramsessory
برید شاپِ نورنوری و متبرك ریحانه رو ببینید و قلبتونو وسط کاراش جا بزارید.