eitaa logo
نقطه‌ وصال
205 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
558 ویدیو
18 فایل
به اسم حبیب دلها...💖 🔶ما شیفتگان خدمتیم 🔷نه تشنگان قدرت 🖋شهید بهشتی 🥀شهید خادم الرضا سید ابراهیم ریسی 🌲منتظر انتقادات و پیشنهادات شما هستیم 🆔 @Admin_shamseh_8
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید علی الهادی الحسین شادی روحش صلوات💐 🆔 @noqteh_vesal 🌹
✍نشسته بودم بغل دست حاجی، یک دفعه زد روی پایش، از صدای ناله‌اش ترس برم داشت !😳 گفتم: حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ گفت: من سه چهار روزه از حال آقا بی‌خبرم....😔 پدرش فوت کرده بود ، میان سنگینی غم از دست دادن پدر، قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود.☝️ فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود. آنوقت اینطور آه میکشید. اینطور خودش را سرزنش میکرد...💔 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز 🆔@noqteh_vesal🌹
✍توی مسجد روستا مراسم ختم گرفتند‌ مردم می‌امدند برای عرض تسلیت . یکهو حاجی از مسجد زد بیرون ! فهمیدیم اتفاقی افتاده. پشت سرش راه افتادم . کمی ان طرف تر از ورودی مسجد ، گیت بازرسی گذاشته بودند و مردم را میگشتند ! خیلی بدش آمد. اخم پیشانیش را چین انداخت . رفت و با ناراحتی گفت: « ما سی سال کسب آبرو کردیم ، جمع کنید این ها رو ! مردم باید راحت رفت و آمد کنند، ما داریم برای آسایش همین مردم کار میکنیم، نه اینکه اون ها رو بذاریم تو تنگنا» 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز 🌹یٰاقٰاسِــمْ اِبن الحَسَن🌹 🆔@noqteh_vesal🌹
♥️💌 یه روز به آقا گفتم: برای کاری نذر کرده بودم، دعام مستجاب شده؛ قصد کردم یه هیئت برپا کنم و روضه (علیه السلام) رو بخونیم😌 و آخرش هم به بچه‌ها پیتزا🍕 بدم😋 گفت: واقعا قصد انجامش رو داری؟ گفتم: آره.🙃 همون موقع تلفن همراهش رو برداشت و شروع کرد زنگ زدن به چندتا از بچه‌ها...📲 جمعشون کرد دور هم. بعد به یکی گفت بشین روضه بخون...🏴 اون هم مونده بود... شروع کرد به خوندن... چند دقیقه‌ای دل‌هامون کربلایی شد و تمام.🌅 با لبخند و خیلی جدی گفت: خب حالا وقت مرحله دوم نذر شماست. اونم پیتزا دادن به اهل هیئت...🍕✨ به همین راحتی...😌 اصلا معتقد نبود که باید با تعداد خاصی با شرایط خاصی در مکان خاصی روضه و هیئت برپا کرد... هرجا دلش می‌رفت❣، بچه‌ها رو دورهم جمع می‌کرد و به یکی هم می‌گفت بخون. همیشه اولین نفری هم که اشکش جاری می‌شد خودش بود ...💦 ✨به روایت از: حسین رزمی✨ ❤️ 🆔@noqteh_vesal🌹
✍نشسته بودم بغل دست حاجی، یک دفعه زد روی پایش، از صدای ناله‌اش ترس برم داشت !😳 گفتم: حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ گفت: من سه چهار روزه از حال آقا بی‌خبرم....😔 پدرش فوت کرده بود ، میان سنگینی غم از دست دادن پدر، قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود.☝️ فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود. آنوقت اینطور آه میکشید. اینطور خودش را سرزنش میکرد...💔 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز 🆔@noqteh_vesal🌹
❤️🌱 🌷حسن 10 سال داشت که بسیجی شد. من از ایشان بزرگ‌تر بودم اما به من مشاوره می‌داد. وقتی دنبال کار یادواره شهدا و هیئت می‌رفت و از درسش عقب می‌افتاد با خودش برنامه‌ریزی می‌کرد که آن دو ساعت را با شب بیداری و هر طوری که شده جبران کند. وقتی می‌گفتم خب درست مهم‌تر است و این فعالیت‌ها را کم کن می‌گفت: 🔴ما‌ها باید در صحنه باشیم. ما باید در ادارات و دانشگاها فعال باشیم که در نبود و فقدان ما بچه‌های غیر‌ارزشی روی کار می‌آیند و این خوب نیست.☝️ 👌حسن از همان سنین کم عاشق ولایت بود. خوب یاد دارم 12 سال داشت که رهبری به رشت آمده بودند. حسن از رودسر تا رشت پیاده رفت. گفتم نمی‌توانی بروی گفت من نمی‌توانم؟! من یکی دیگر را می‌گذارم روی کولم و می‌برم.😊 آنقدر که عاشق ولایت بود. اطاعت از ولایت فقیه سر‌لوحه همه کارهایش بود و خیلی وقت‌ها به زبان می‌آورد و می‌گفت اگر می‌خواهید واقعاً کشور ما آقا بشود باید اطاعت از ولی فقیه را سر‌لوحه کارهایتان قرار دهید.💔 🌹 به روایت خواهر 🆔 @noqteh_vesal 🌹
🌼💚 قبل از ضربه خوردن و جراحت بدنش، جودو کار می‌کرد؛ 🥊 ولی بعد مجروحیت نتونست اون رو ادامه بده..😕 درعین حال نمی‌تونست ورزش رو ول کنه!☺️ با هم میرفتیم بدنسازی ... 💪 قسمت چپ بدنش (بخاطر سکته مغزی ای که رد کرده بود) توانایی اولش رو نداشت، و بعضی جاها یکم سختش بود؛😣 منتها همیشه به ما روحیه می‌داد!💫 خودش نمی‌تونست خوب بره، ولی ماهارو خیلی تشویق می‌کرد که کم نیاریم و با قوت بیشتر ادامه بدیم...🌕✌️🏻 تو باشگاه هم که همش بگو بخند بود! 😂 الآنم هروقت می‌ریم باشگاه بدنسازی همش یادش میفتیم...😌 چه خاطرات قشنگی ....🌈☔️ 🌹🍃 به نقل از: گمنام ❤️ 💞 🆔@noqteh_vesal🌹
🖼 | ترس؛ سلاح آمریکا! ☀️ روایت امام خامنه‌ای از دیدار با امام خمینی درمورد آزادی جاسوس‌های آمریکایی 🤔 حضرت امام: از آمریکا می‌ترسید؟! 🆔 @noqteh_vesal 🌹
🍃🌸 زود جوش می‌آورد. آن که بقیه داشتند او نداشت. همیشه هم می‌گفت، «شهدا نشانه دارند که من ندارم. !» دو ماه پیش از شهادتش به طور غیر منتظره‌ای صبور شده بود، آن‌قدر که من سر به سر او می‌گذاشتم تا فریادش را بشنوم، اما هیچ فریادی نمی‌زد. دلم می‌خواست فریاد بزند تا آن نشانه‌ای که می‌گفت را هنوز هم نداشته باشد. به پدرش هم گفتم، «اگر اجازه بدهید به سوریه برود، شهید می‌شود.» حاج آقا گفت، «به دلت بد راه نده، او رفقای خود را دیده که شهید می‌شوند، شده است. بعدا خوب می‌شود.» مرتبه آخر به مادرش هم گفتم، او هم قبول داشت. راوی:همسر شهید شهید 🆔@noqteh_vesal🌹
🎞 -بین ایرانۍها ڪیو بیشتر دوست دارین؟ ابومهدے: آقا ، فقط ایرانی نیست یعنی مال همه‌ست.. -غیر از ولی فقیہ! ابومهدے: حاج‌قاسم -چرا؟ ابومهدے: چرا نمیدونم حالا ،خیلۍ چیزا هست -رابطه‌تون باهاش چجوریہ؟ ابومهدۍ: رابطہ‌ے سرباز -سربازِ حاج‌قــاســم‌ ؟! ابومهدے:"سربازِ حاج‌قــاســم!و افتخار میڪنم" -فرمانده حشدالشعبی عراق،افتخار میڪنہ که سربازِ حاج‌قاسمہ؟! ابومهدے: بعلۍ بعلۍ سرباز حاج‌قاسمم! حاج‌قــاســم‌:"من سرباز ابومهدےهستم" 🆔@noqteh_vesal🌹
از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم. از لابه‌لای صف های نماز می‌آمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت: 🔹«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا..... 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز 🆔 @noqteh_vesal🌹
الان که بحث سرباز بابلی داغه یاد یه خاطره افتادم چند سال پیش تازه مردم با چهره حاج قاسم آشنا شده بودن و مراسم بزرگداشت شهدا تو یکی از حسینیه های سپاه بود. طبق معمول گیت بازرسی جلوی در بود و منم بیرون وایساده بودم تا ببینم کیا میان. یهو دیدم حاج قاسم با لباس شخصی و تنها اومد جلوی گیت، سرباز ایشون رو نشناخت و مثل بقیه حاج قاسم رو تفتیش بدنی کرد و ایشون هم نه چیزی گفت و نه اعتراضی کرد و با احترام کامل رفتار کرد. بعدش همه اومدن به سرباز گفتن میدونی کیو تفتیش کردی و بنده خدا هول کرد/مهدی یزدی 🆔@noqteh_vesal🌹
💫 🌹 یکی از دوستان مجید که بعدها هم رزمش شد،در قهوه خانه مجید رفت و آمد داشت. یک شب مجید را به هیئت خودشان برد که اتفاقا خودش در آنجا مداح بود،انجا درمورد و ناامنی های سوریه و حرم می خواندند🥀و مجید آنقدر سینه میزند و گریه می کند که حالش بد میشود . وقتی بالای سرش می‌روند ،می‌گوید: مگر من مرده ام که حرم حضرت زینب در خطر باشد. من هرطور شده می‌روم... :) از همان شب تصمیم می گیرد که برود.🍃 🌹 🆔@noqteh_vesal🌹
❤️🌱 🌷حسن 10 سال داشت که بسیجی شد. من از ایشان بزرگ‌تر بودم اما به من مشاوره می‌داد. وقتی دنبال کار یادواره شهدا و هیئت می‌رفت و از درسش عقب می‌افتاد با خودش برنامه‌ریزی می‌کرد که آن دو ساعت را با شب بیداری و هر طوری که شده جبران کند. وقتی می‌گفتم خب درست مهم‌تر است و این فعالیت‌ها را کم کن می‌گفت: 🔴ما‌ها باید در صحنه باشیم. ما باید در ادارات و دانشگاها فعال باشیم که در نبود و فقدان ما بچه‌های غیر‌ارزشی روی کار می‌آیند و این خوب نیست.☝️ 👌حسن از همان سنین کم عاشق ولایت بود. خوب یاد دارم 12 سال داشت که رهبری به رشت آمده بودند. حسن از رودسر تا رشت پیاده رفت. گفتم نمی‌توانی بروی گفت من نمی‌توانم؟! من یکی دیگر را می‌گذارم روی کولم و می‌برم.😊 آنقدر که عاشق ولایت بود. اطاعت از ولایت فقیه سر‌لوحه همه کارهایش بود و خیلی وقت‌ها به زبان می‌آورد و می‌گفت اگر می‌خواهید واقعاً کشور ما آقا بشود باید اطاعت از ولی فقیه را سر‌لوحه کارهایتان قرار دهید.💔 🌹 به روایت خواهر 🆔@noqteh_vesal🌹
🎞🍃 هم‌مداح‌بو‌دهم‌فرمانده ... سفارش‌کرده‌بودروی‌سنگ قبرش‌بنویسند - یازهرا💔 اینقدررابطه‌اش‌باحضرت زهراقوی‌بودکه‌مثل‌بی‌بی‌شھیدشد(: خمپاره‌خوردبہ‌سنگرش‌ وبچه‌هارفتندبالای‌سرش‌ ... دیدندکه‌خمپاره‌خورده پہلوۍسمت‌چپش‌ ... ! 🌱'' 🆔@noqteh_vesal🌹
روایت جانبازی دست حاج قاسم هنر فرماندهی، تلفیقی از علم و قریحه ذاتی است، قدرت رهبری در ذات سردار سلیمانی وجود داشت. این موضوع زمانی مشخص شد که در عملیات ثامن الائمه (ع) بچه‌های استان کرمان در حد یک گردان بودند. هنوز حاج قاسم در جبهه نبود. برای عملیات بستان که در آذر سال ۱۳۶۰ انجام شد، استان کرمان دو گردان داشت که فرماندهی آنها را به حاج قاسم دادند. یکی از فرماندهان شهید و خود حاج قاسم به شدت مجروح شدند در حدی که همه فکر کردند شهید شده. بخشی از معده و روده ایشان در عملیات آسیب جدی دید و با تیری که به بازویش اصابت کرد، یک گودی روی بازو به وجود آمد که هیچ وقت ترمیم نشد. مجروحیت دست او مربوط به همین عملیات است که انگشتانش به سختی خم می‌شد به خاطر ضربه‌ای که دید نمی‌توانست به راحتی قلم به دست بگیرد. همه فکر می‌کردند حاج قاسم در عملیات شهید شده و پیکرش را از خط خارج کرده‌اند، اما بعدا معلوم شد در درمانگاه است، و بدنش به شدت آسیب دیده به طوری که یک ماه و نیم بعد به جبهه بازگشت/«محمدعلی ایران‌نژاد» از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله (ع) 🆔@noqteh_vesal🌹
🎞📒 🌱♥️ یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️» میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟!یاماموریت‌هستیم‌ومشغولیم؟!»🤦🏻‍♂ میگفت: نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃 همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو.. :)📿 وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاۅقرآنش‌بود ..💔 🆔@noqteh_vesal🌹
هر زمان ڪه دور هم جمع بودیم و احساس میڪرد بحث به غیبت ڪشیده شده، آرام مراتڪان می دادوبا لبخند و شوخ طبعی همیشگی اش؛ میگفت: مامان بیدار شو بیدار شو🌺 🆔@noqteh_vesal🌹
فارسی رو پاس بداریم.. 👌🏻 📝روايتی از سردار مجتبی عسکری 🆔 @noqteh_vesal 🌹
در منزل شهید حاج قاسم سلیمانی پسر کوچکتر ‌شهید کاظمی این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند کرمان بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم عروسی دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار حاجی ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود. 📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی 🕊🥀@shahidhojatrahimi