❣همسفر تا بهشت❣
یادمه اولین باری که به مأموریت رفته بود بعد از چهار روز زنگ زده بود.
وقتی صداشو شنیدم از دلتنگی، شروع کردم به گریه کردن.
ولی عبدالرحیم فقط میخندید و با مهربونی میگفت:خانمم! آخه گریه چرا !؟
اون روز با صحبتاش آرومم کرد.
کارم شده بود که هر شب به دخترم فاطمه می گفتم: مامانی واسه بابایی❣ دعا کن که صحیح و سالم برگرده اونم با زبون کودکانه همش دعا میکرد.
یا یه وقتایی که دلم می گرفت تو حیاط زیر نور مهتاب، مینشستیم و دعا میکردیم.
تماس آخرش روز اربعین ابا عبدالله بود.
سعی می کرد با من و فاطمه طوری صحبت کنه که انگار هیچ اتفاقی نمی خواد بیفته و عملیاتی هم ندارن.
به فاطمه گفت:
بابایی! واست چی بخرم؟
فاطمه با خنده های ملوس دخترانه اش☺️ گفته بود بلوز میخوام و شروع کرده بود به قهقهه زدن.
بعد همان تماس، پنج روزی بود که صداشو نشنیدیم.و به جاش خبر پر کشیدنش رو بهم گفتن...
شهادت ❣گوارای وجودش باشه.
و خداروشکر که به آرزوی شیرینش رسید.
تنها آرزوم اینه که بچه هارو خوب تربیت کنم و تحویل جامعه بدم و مهم تر این که ان شاءالله شفاعت ما رو هم تو اون دنیا بکن.
#شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی❤️
🆔@noqteh_vesal🌹