#قصه_دلبری
#پارت_بیست_و_پنج
#رمان
دستخط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی. انتخابمان برای مغازه دار جالب بود. گفت: " من به رهبر ارادت دارم، ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی چاپ کنه!" از طرفی هم پافشاری می کرد که نمی شود و از متن های حاضر، یکی را انتخاب کنیم. محمد حسین در این کارها سر رشته داشت. به طرف قبولاند که می شود در فتوشاپ این کارت را با این مشخصات، طراحی و چاپ کرد.
قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود. بعضی ها می گفتند قشنگ است، بعضی ها هم خوششان نیامد. نمی دانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه، ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل، عقدشان را داخل امامزاده برگزار کنند.
از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود. می گفت: " این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد؟ "
از هر دری سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضی اش کنم. موقع خرید حلقه، پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم. باز باید میز مذاکره تشکیل می دادیم و آقا را قانع می کردیم. بهش گفتم: " انگشتر عقیق باشه برای بعد، الان باید حلقه بخریم!"
حلقه را خرید، ولی اولین بار که رفتیم مشهد، انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همان جا برایش ساختند.
کاری به رسم و رسوم نداشت، هر چه دلش می گفت همان راه را می رفت. از حرکات و سکنات خانواده اش کاملاً مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این آدم همان محمد حسینی است که...
______________________
💞https://eitaa.com/mahdiavaran
#دلتنگ_نباش
#پارت_بیست_و_پنج
از جدیت لحن زینب هنوز چیزی کم نشده بود.《 شما هرچی ماموریت و مسافرت که میخوای بری، برو! از نظر من هیچ مشکلی نداره. اما به من قول بدید که هرجا میتونید، من رو هم با خودتون ببرید.》
_ سعی میکنم.
یکدفعه روحالله بی مقدمه گفت:《 زینب خانوم، من و شما تو این دنیا خیلی با هم زندگی نمیکنیم، اما به امید خدا اون دنیا همیشه باهمیم.》
زینب متعجب برگشت به سمت او و نگاهش کرد. فکر کرد شاید شوخی میکند، اما اثری از شوخی در صورتش ندید. اصلاً نتوانست حرفش را هضم کند. با تعجب پرسید:《 منتظرتون چیه؟》
روحالله نگاهش نمیکرد. همانطور که با سبزهها بازی میکرد، با لبخند گفت:《 حالا بعداً میفهمید.》
اما این جوابی نبود که میخواست. همچنان با تعجب نگاهش میکرد.
روحالله سعی کرد بحث را عوض کند. به سمت چند گربهای که با فاصله ازشان بودند، اشاره کرد《 نگاه کنید چقدر گربه اونجاست!》
زینب به سمت گربهها برگشت. روحالله بلند شد و پاورچین پاورچین به سمتشان رفت.
_ چیکار میکنی آقا روحالله؟ ولشون کن.
_ هیس، فقط نگاه کن.
آرام آرام نزدیکشان شد. بعد با سرو صدای زیاد دوید سمتشان. گربهها پا به فرار گذاشتند. زینب خندید《 نکن، گناه دارن حیوونیا.》
روحالله خندهکنان برگشت. دستش را گرفت و بلندش کرد. قدمزنان رفتن پیش خانوادههایشان. تا ساعت یازده شب که با هم بودند روحالله آنقدر حرف توی حرف آورد تا زینب پی حرفش را نگیرد. زینب هم از صبح آنقدر کار کرده بود و مشغله داشت که حرف روحالله از ذهنش رفت.
دو سه روز از نامزدیشان میگذشت، اما زینب همچنان همسرش را "آقا روحالله" صدا میکرد. روحالله چندبار از او خواست که تا آقای اول اسمش را بردارد، اما برای زینب سخت بود. آخر صدایش درآمد.
_ تا کی میخوای به من بگی آقا روحالله؟ من زینب صدات میکنم، توام آقای اول اسمش رو بردار دیگه.
_ باشه آقا روحالله، دیگه نمیگم آقا روحالله.
اولین پنجشنبه ماه محرم روحالله، زینب و خانوادهاش را برد سر مزار مادرش. وقتی رسیدند، یک زیرانداز پهن کردند و نشستند. روحالله بطری آب را برداشت و رفت سر مزار. زینب تمام مدت او را زیرنظر داشت. روی دوپا نشست. از بالای سنگ مزار آرامآرام آب ریخت و با دقت آن را شست. یک لک هم روی آن نماند. زینب کنارش نشست و مشغول فاتحه خواندن شد.
《 مامان ببین چه عروس خوبی برات گرفتم! کاش بودی و میدیدی. خیلی خانومه. مطمئنم که با دعای تو، خدا همچین دختری نصیبم کرد.》
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
__________________
🌸@mahdiavaran🌸