eitaa logo
نوراشاپ 🇮🇷🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🔆نورا شاپ🔆 ✅️فروش انواع ظروف چینی و آشپزخانه ✅️نمایندگی رسمی چینی زرین ✅️همراه با8سال سابقه فروش آنلاین😎 💠برای ارتباط با ما👇 🆔️ @mombeny {ارسال به سراسر ایران} ادمین تبادل @atefe_9 🔺️پیام سنجاق شده رو چک‌کن😉
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: " اومدن ببینن واقعاً شوهرمی یا نه!" البته ان موتور تریل معروفش را نداشت. کلاً آن موتور وقف هیئت بود. عاشق موتور سواری بودم، ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بنشینم روی موتور. خانم های هیئت یادم دادند. راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم. چند بار با اصرار، دایی ام را مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور ، همین. با هم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیرزمین که باور نمی کردی خانه دانشجویی باشد، بیشتر به حسینیه ای نقلی شبیه بود. ولی از حق نگذریم، خیلی کثیف بود. آنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می بارید. تازه می گفت: " به خاطر تو اینجا رو تمیز کرده م!" گوشه یکی از اتاق ها، یک عالمه جوراب تلنبار شده بود. معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است، فکر کنم اشتراکی می پوشیدند. اتاق ها پر بود از کتیبه های محرّم و عکس شهدا. از این کارش خوشم آمد. بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی، خیلی بالا پایین کرد. خیلی از کارت ها را دیدیم. پسندش نمی شد. نهایتاً رسید به یک جمله از حضرت آقا با دستخط خودشان. بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها و جسم ها و سرنوشت هاست، صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم. سید علی خامنه ای _______________________ 💞https://eitaa.com/mahdiavaran
دید روح‌الله کنار همان درختی که نشان گذاشته بودند، منتظرش ایستاده. کفش‌هایش را پوشید و رفت پیش او. _ ببخشید خیلی منتظر شدین؟ روح‌الله لحن شوخی به خود گرفت《 تقریباً آره، دیگه کم‌کم علافی زیر پام داشت سبز می‌شد.》 هر دو خندیدند. _ موافقید کمی قدم بزنیم؟ زینب به سبزه‌های پشت نمازخانه اشاره کرد و گفت:《 بله، بریم اونجا. خیلی باصفاس.》 قدم‌زنان راه افتادند. روح‌الله نیم‌نگاهی به او انداخت《 زینب خانوم، من دوست دارم بازم یه موضوعی رو به شما تاکید کنم.》 زینب متعجب نگاهش کرد《 خب بگید. چه موضوعی؟》 _ درباره کارم. می‌دونم درباره‌اش زیاد بهتون گفتم. اما دلم می‌خواد شما بازم بهش فکر کنید. کارم جوریه که ممکنه شما روزای تنهایی زیاد داشته باشید. ازتون خواهش می‌کنم در این مورد خیلی فکر کنید. ببینید می‌‌تونید این همه تنهایی رو تحمل کنید؟ وسط حرفش به گوشه دنجی روی چمن‌ها اشاره کرد《 بشینیم اینجا.》 زینب سکوت کرده بود و به حرف‌های او گوش می‌داد. روح‌الله سرش را پایین انداخت. معلوم بود چیزی که می‌خواهد بگوید، برایش سخت است. صدایش را صاف کرد و با لحن آرام‌تری گفت《 ازتون خواهش می‌کنم بیشتر فکر کنید. هنوزم فرصت هست که تو تصمیم‌گیری‌تون تجدیدنظر کنید تا هنوز عقد نکردیم...》 زینب نگذاشت حرفش تمام شود:《 تموم شد آقا روح‌الله. دیگه چه فکری بکنم؟ من به تمام این چیزایی که شما می‌گید، فکر کردم و از خودِ خدا خواستم که کمکم کنه تا تحمل کنم. من شمارو با تمام این سختی‌هایی که گفتید، انتخاب کردم.》 انگار دنیا را به روح‌الله دادند. جوابش آن‌قدر محکم بود که جای هیچ حرفی را باقی نمی‌گذاشت، اما روح‌الله دوست داشت با او اتمام حجت کند. _ راستش مامانم خیلی بخاطر شغل بابام سختی کشید. بابام یک‌سال پاکستان بود، دوسال افغانستان. ما اصلا هیچ خبری ازش نداشتیم. من می‌دیدم مامانم چقدر سختی می‌کشه، اما همیشه همپای بابام بود و تو تموم سختیا کمکش می‌کرد. منم دوست دارم شمام همین‌جوری باشید. کمک حالم باشید و همراهم. شهید_مدافع_حرم 🎀شهید_روح_الله_قربانی _________________ 🌸@mahdiavaran🌸