#رمان_یادت_باشد
#پارت_صد_و_بیست_و_دو
حتما پنج شنبه ها می رفت هیئت. سر و تهش را میزدی از هیئت سر درمی آورد. من را هم که از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود. میگفت بهترین سنگر تربیت همین جاست. اسم هیئتشان خیمه العباس ، بود. خودش به عنوان یکی از مؤسسان این هیئت بود که آن را به تاسی از شهید «ابراهیم هادی» راه انداخته بودند. اوایل برای دهه محرم چادر خیلی بزرگ زده بودند و مراسم را آنجا می گرفتند، ولی مراسم های هفتگی شان طبقه همکف خانه یکی از دوستانش بود. آنجا را حسینیه کرده بودند و هر هفته شبهای جمعه دعای کمیل و زیارت عاشورا برپا بود. تنها چیزی که در این میان من را اذیت می کرد، دیر آمدنش از هیئت بود. گویی داخل هیئت که می شد زمان و مکان را از یاد می برد. آن شب خسته بودم و نتوانستم همراهش بروم. گفته بود ساعت یازده ونیم برمیگردم. نیم ساعت، یک ساعت، دو ساعت گذشت! خبری نشد. واقعا نگران شده بودم. هر چه تماس میگرفتم گوشی را جواب نمیداد. ساعت دو نیمه شب شده بود. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. گوشی را برداشتم و به همسر یکی از رفقایش زنگ زدم. فهمیدم که هیئت جلسه داشتند و کارشان تا آن موقع طول کشیده است. چیزی نگذشت که زنگ در را زد. واقعا دلگیر بودم، ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم. آیفون را برداشتم و گفتم: «کیه این وقت شب؟» گفت:
منم خانوم، حمیدم، همسر فرزانه!» گفتم: «نمی شناسم!» هوای قزوین آن ساعت شب سرد بود. دلم نمی آمد بیشتر از این پشت در بماند. در را باز کردم. آمد داخل راهرو. در ورودی خانه را کمی باز کردم. وقتی رسید، گفتم: «اول انگشتاتو نشون بده، ببینم حمید من هستی یا نه!» طفلک مجبور بود گوش بدهد. چون می دانست اگر بیفتم روی...
___________
💜@mahdiavaran
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_دو
سید لبخندی زد:« به چی رسیدی؟»
اینجا همه کار کردم سید.با همه سلاحی تیراندازی کردم. تمام آموزش هایی که تو این همه مدت دیده بودم، کتابایی که خونده بودم، همه و همه واقعی اتفاق افتاد. تمام اون شرایط سختی که برامون فراهم می کردن، همه اش اینجا جواب داد.
_ بله، آوازه خوش رقصیات توی میدون نبرد به گوشمون رسیده آقا روح الله! خوشحالم به چیزایی که میخواستی، رسیدی.
روح الله همان شب با زینب تماس گرفت. صدایش گرفته بود. وقتی زینب گوشی را با سرفه جواب داد، روح الله گفت:« تو هم سرما خوردی؟»
_ آره. چه سرمای بدی خوردم. ده روزه مریضم. تو هم سرما خوردی؟ صدات گرفته.
روح الله خندید و گفت:« بازم دوتایی باهم سرما خوردیم. یادته هر وقت تو مریض می شدی، منم مریض میشدم. الانم با اینکه اینقدر از هم دوریم، باز هم با هم سرما خوردیم.»
_ آره، از بس که بهت وابسته ام. خیلی مراقب خودت باش. قشنگ استراحت کن خوب بشی.
_ استراحت چیه؟! اینجا اینقدر کار هست که فرصت استراحت نیست. داروهایی رو که برام گذاشتی خوردم. الانم با سید اومدیم درمانگاه. نگران نباش. زود خوب میشم. زینب مامانت دم دسته؟ می خوام باهاش صحبت کنم.
_ آره، اتفاقا خیلی دلش برات تنگ شده. الان گوشی رو می دم بهش. روح الله سلام علیک گرمی کرد و گفت:« حاج خانوم می خوام تنها باهاتون صحبت کنم. لطفاً برید تو اتاق.»
خانم فروتن دلش لرزید، اما به روی خودش نیاورد « خیر باشه روح الله جان، چی شده؟ صدات چقدر گرفته.»
_ نه چیزی نیست. کمی سرما خوردم.
بعد هم بی مقدمه ادامه داد:
_ حاج خانوم خواستم بگم زینب قبل از ازدواج با من پیش شما بود، بعد از ازدواج با من باز همه همش پیش شما بود. من نتونستم داماد خوبی برای شما باشم، شوهر خوبی هم برای زینب نبودم، تو این مدت خیلی اذیت شد. میخواستم بگم اگه برای من اتفاقی افتاد، زینب رو شوهر بدید. یه شوهر خوب که قدرش رو بدونه و خوشبختش کنه.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
________________________________
🌸@mahdiavaran🌸