eitaa logo
نوراشاپ 🇮🇷🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🔆نورا شاپ🔆 ✅️فروش انواع ظروف چینی و آشپزخانه ✅️نمایندگی رسمی چینی زرین ✅️همراه با8سال سابقه فروش آنلاین😎 💠برای ارتباط با ما👇 🆔️ @mombeny {ارسال به سراسر ایران} ادمین تبادل @atefe_9 🔺️پیام سنجاق شده رو چک‌کن😉
مشاهده در ایتا
دانلود
ندیدم. برنج را طبق سفارشی که داده بودم آماده کرده بود ولی رنگ آن مشکوک بود و به زردی می زد. هیچ مزه ی خاصی نداشت. فکر کردم اشتباهی به جای نمک زرد چوبه زده ولی مزه زرد چوبه هم نمی داد. غذایمام را تا قاشق آخر خوردیم، موقع جمع کردن سفره پرسیدم حمید این برنج چرا این قدر زرد بود گفت نمیدونم خودمم تعجب کردم. من برنج رو پاک کردم. نمک و روغن زدم گذاشتم رو اجاق. تا این را گفت دوباره رفتم سراغ قابلمه. برنج رو خوب نگاه کردم پرسیدم یعنی تو قبل از پخت برنج رو نشستی؟» حمید که داشت وسایل سفره را جمع میکرد گفت: «مگه خودت دیشب نگفتی برنج رو خیس نکنیم؟ یادم آمد شب قبل که مهمان داشتیم. حمید از چند ساعت قبل برنج را خیس کرده بود. به او گفته بودم حمید جان کاش این کار رو نمیکردی. چون برنجی که چند ساعت خیس بخوره رو نمی تونم خوب دربیارم.» حمید حرف من را این طوری متوجه شده بود که برنج را کلا نباید بشوریم! برنج را همان طوری با همه خاک وخلش به خوردمان داده بود! شام را که خوردیم، گفت به مناسبت وفات حضرت ام البنین بچه های هیئت مراسم گرفتن. من میرم زود برمیگردم ساعت یازده نشده بود که برگشت. تعجب کردم که این دفعه زود از هیئتشان دل کنده بود. ایفون را که جواب دادم، همان لحظه دیدم پرده اتاق کج ایستاده است. رفتم درست کنم. وقتی داخل شد دستش دو تا ظرف غذا بود. من را در حال درست کردن پرده که دید، با خنده گفت: «از وقتی که رفتم تا حالا پشت پنجره بودی فرزانه؟» از اینکه خانمی بخواهد از پشت پرده پنجره بیرون را نگاه کند خیلی بدش می آمد. معمولا با همین شوخی ها... ___________ 💜@mahdiavaran
با فریاد عمار انگار همه به خود آمدند. سرشان را پایین انداختند و آرام آرام اشک می‌ریختند. اسماعیل زیر چشمی به میثم نگاه کرد. می‌دانست که در این مدت خیلی به علی وابسته شده بود. عمار رفت داخل مقر و دو تا پتو آورد. نگذاشت کسی به کمکش برود. گفت:« من فرمانده شون بودم. خودم باید جمعشون کنم. اسماعیل آن قدر حالش بد بود که نتوانست شاهد صحنه باشد. رفت داخل اتاق. چشمش به ساک بسته شده علی افتاد، بغضش ترکید و شروع کرد بلند بلند گریه کردن. عمار با دقت خاصی تکه تکه های بدن علی و قدیر را درون پتوهای جدا گذاشت. بار غم آن قدر سنگین بود که نمی‌توانست راست بایستد. کمرش خم شده بود و دولا دولا راه میرفت. کارش که تمام شد، هر یک را جدا جدا بغل کرد و گفت:« ای بی معرفتا! تنهایی رفتین؟ این رسمش بود که خودتون تنهایی برید پیش ارباب؟ سلام ما رو به ارباب برسونید و بخواید ما هم خیلی زود به شما ملحق شیم.» عمار هر دو را مثل گلی خوش بو بویید و بوسید. آمبولانس آمده بود. لحظه سخت وداع فرا رسید. خودش کمک کرد تا آنها را در آمبولانس بگذارند. به اتاق که برگشت، دلش گرفت. جای خالی بچه‌ها عجیب به چشم می‌آمد. همه سکوت کرده بودند و چیزی نمی گفتند. عمار نتوانست تحمل کند. از اتاق بیرون زد. غروب آن روز دلگیر بود. میثم در خود فرو رفته بود و با کسی حرفی نمی زد. حال بقیه بهتر از میثم نبود. خبر خیلی زود در منطقه پیچید. سید در مقر خودشان بود که یکی از بچه ها که می دانست او دوست صمیمی علی است، آمد و گفت:« سید، پشت بی‌سیم گفتن علی شهید شده.» سید شوکه شد. باورش نشد و با ناراحتی پرسید:« این حرفا چیه میگی؟ یعنی چی؟» _ به خدا علی شهید شده. هری دلش ریخت. نمی‌توانست باور کند روح الله شهید شده است. همین چند ساعت پیش او را دیده بود و با هم حرف زده بودند. کلافه و ناراحت بود. چشمش افتاد به قرآنی که گوشه اتاق بود. قرآن را بوسید و به نیت شهادت روح‌الله باز کرد. سوره ابراهیم ایه ۲۵ درباره شجره طیبه بود و آنکه هر وقت خدا بخواهد، میوه اش می رسد. نفس راحتی کشید و قرآن را بست. پیاده راه افتاد سمت مقری که روح‌الله نزدیک آن شهید شده بود. بین راه یکی از دوستانش با ماشین او را سوار کرد و به مقر رفت. با دیدن ماشین دلش گرفت. با خودش گفت: این ماشین که اینجوری سوخته و تیکه تیکه شده، پس دیگه چی به سر روح الله و قدیر اومده؟ شهید_مدافع_حرم شهید_روح_الله_قربانی _________________________________ 🌸@mahdiavaran🌸