#رمان_یادت_باشد
#پارت_صد_و_بیست_و_چهار
سریع آماده شدیم و سوار موتور راه افتادیم. خانه عمه، هم یک مسیر آسفالته داشت، هم یک مسیر خاکی. به دو راهی که رسیدیم، حمید گفت: خانوم بیا از مسیر خاکی بریم. اونجا آدم حس میکنه موتور پرشی سوار شده. انداخت داخل مسیر خاکی. دل و روده ام بیرون آمد، ولی حمید حس موتورسوارهای مسابقات پرشی را داشت. این جنس شیطنت ها، از بچگی با حمید یکی شده بود. وقتی رسیدیم، چند دقیقه لباس هایمان را از گرد و خاک پاک کردیم تا بشود بریم بالا پیش بقیه! یک ساعتی نشستیم ولی برای شام نماندیم. موقع خداحافظی همه سفارش کردند، حتماً حمید نائب الزیاره باشد.به خانه که رسیدیم، سریع رفتم داخل آشپزخانه. تصمیم گرفتم برای ناهارشان کتلت درست کنم. یک ساک پر از خوردنی هم چیدم از خیار شور و نان ساندویچی گرفته تا بال کبابی، سیخ، روغن و تنقلات... خلاصه همه چیز برایشان مهیا کرده بودم.
حمید داخل آشپزخانه روی صندلی نشسته بود. وسط کار ها دیدم صدای خنده اش بلند شد. گفت: میدونی همکارم چی پیام داده؟ گفتم: بگو ببینم چی گفته که از خنده غش کردی. من پیام دادم که ناهار فردا رو با خودم میارم خانمم زحمت کشیده برامون کتلت گذاشته رفیقم جواب داد: خوش به حالت همینکه خانومم به زور راضی شده من بیام، کلاه مو باید بندازم هوا، از اینکه بخواد ناهار بذاره و ساک ببنده، پیشکش. جواب دادم: خب من از دوست هایی که داری، مطمئنم. این طور سفرها خیلی هم خوبه. روحیه آدم عوض میشه. توی جمع دوستانه معمولاً خوش میگذره. نشاطی که آدم میگیره حتی به خونه هم میرسه.
حمید گفت: آره ولی بعضی خانم ها سخت میگیرن تو فرق داریی...
___________
💜@mahdiavaran
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_چهار
بغض گلوی زینب را چنگ زد. با صدای لرزانی گفت:« روح الله من نمیتونم.»
_ تو میتونی زینب! من به تو ایمان دارم.
_ آخه اینا چیه به من میگی؟ این موقع شب حال من رو به هم میریزی.
روحالله با پیش کشیدن این موضوع می خواست زینب را آماده کند. سعی کرد منطقی با او صحبت کند و اگر اتفاقی برایش افتاد، دلداریش بدهد.
بعد از خداحافظی دیگر خواب به چشم زینب نیامد. آنقدر بی تاب شده بود که تا خود صبح ذکر گفت و دعا خواند. ذکر روی لبش زیارت عاشورا و حدیث کسا بود. آن سه چهار روز خیلی حالش بد بود. نمیتوانست روی کارش تمرکز کند. چند بار از طرف مسئول بخششان سرزنش شده بود که چرا حواسش به کارش نیست. فکر زینب پیش روحالله و حرف هایش بود. دوشنبه یازده آبان، حدود دوازده ظهر بود که روحالله تماس گرفت.
_ روح الله تاسوعا و عاشورا تمام شده. ۵۷ روزه اونجایی، گفتی ۴۵ روزه میایی، پس نمیخوای برگردی؟»
_ میدونم بهت قول دادم ۴۵ روزه برگردم، اما بچههای مظلوم میافتن جلوی چشم آدم شهید میشن، آدم جیگرش کباب میشه. بذار کمی دیگه بمونم، حداقل به اینا یه کمکی بکنم. یکم دیگه صبر کن.
با اینکه تحمل حتی یک ثانیه دوری روحالله هم برایش دشوار بود، گفت:« باشه بازم به خاطرت صبر می کنم.»
روح الله گفت:« زینب من اینجا خیلی امکان تلفن زدن برام نیست. به خاله و دایی و عمو عمه هام زنگ بزن، به فامیل خودتم حتماً زنگ بزن بگو روح الله مأموریته، نمی تونه بهتون زنگ بزنه. وقتی برگشتم، می ریم به همشون سر میزنیم. سلام من رو به همشون برسون.»
_ باشه حتماً.
هر بار که امکان تماس برایش بود، به پدرش و علی هم زنگ میزد. خیلی دلش برای علی تنگ شده بود. علی هم بیقراری میکرد. روحالله قول داد وقتی برگشت با هم چند روز بروند گردش تا نبودن هایش جبران شود.
حجم عملیات های تیپ سیدالشهدا کمتر شده بود. چند روزی بود که عمار به علی و اسماعیل قدیر و طاها مرخصی داده بود که برگردند ایران. یک عده هم چند روز قبل برگشته بودند. کمکم برمیگشتند که منطقه به یک باره خالی نشود.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
________________________________
🌸@mahdiavaran🌸