eitaa logo
نوراشاپ 🇮🇷🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🔆نورا شاپ🔆 ✅️فروش انواع ظروف چینی و آشپزخانه ✅️نمایندگی رسمی چینی زرین ✅️همراه با8سال سابقه فروش آنلاین😎 💠برای ارتباط با ما👇 🆔️ @mombeny {ارسال به سراسر ایران} ادمین تبادل @atefe_9 🔺️پیام سنجاق شده رو چک‌کن😉
مشاهده در ایتا
دانلود
ما امد. من و حمید معمولا خانه که بودیم کتاب می خواندیم برای خواهرم سکوت و آرامش حاکم بر جو خانه عجیب غریب بود. خیلی زود حوصله اش سر رفت. با لحنی که نشان از طاق شدن طاقتش می داد پیشنهاد داد: «بیا یک کم تلویزیون ببینیم. حوصلم سر رفت گفتم: تلویزیون ما معمولا خاموشه. مگه این که با حمید بشینیم اخبار یا برنامه کودک ببینیم! حقیقتش هم همین بود. خیلی کم برنامه های تلویزیون را دنبال می کردیم، مگر این که اخبار را نگاه کنیم یا می زدیم شبکه کودک تا لالایی های شبانه را گوش کنیم. حمید طبق فتوای حضرت آقا اعتقاد داشت هر برنامه و آهنگی که از تلویزیون پخش می شود لزوما از نظر شرعی بلااشکال نیست. به خاطر همین قرار گذاشته بودیم چشم و گوشمان هر چیزی را نبیند و نشنود. دیدوبازدیدهای عید که کمتر شد، با حمید قرار گذاشتیم اقوام نزدیک را برای ناهار یا شام دعوت کنیم. دوست داشتیم همه دور هم باشیم اما چون خانه ما خیلی کوچک بود، مجبور شدیم از مهمان ها سری به سری دعوت کنیم. آن قدر جا کم بود که حتی همه برادرهای حمید را نمی توانستیم با هم دعوت کنیم. حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم و با همه رفت وآمد کنیم. می گفت: «مهمون حبیب خداست. این رفت و آمدها محبت ایجاد میکنه. در خونه ما به روی همه بازه.» کار این مهمان نوازیها به جایی رسیده بود که بعضی از ایام هفته، دو، سه روز پشت هم مهمان داشتیم؛ هم شام، هم ناهار. چون دانشگاه می رفتم و این حجم کار برایم طاقت فرسا بود، دوست داشتم هر دو هفته یک بار یا نهایتا هر هفته یک بار مهمان بیاید، ولی بارها می شد که حمید تماس می گرفت و می گفت امشب مهمان داریم. میگفتم: «حمید جان میوه ها رو... ___________ 💜@mahdiavaran
هر روز صبح بیدارشان می کرد و می گفت:« بچه‌ها پاشید شیرتون رو بدم.» همین حرف ابو سعید همه را با خنده از خواب بیدار می کرد. عمار بین نیروهایش تفاوتی قائل نمی شد. با همه خیلی گرم و صمیمی رفتار می کرد. وقت فراغتشان هم باب شوخی و خنده باز بود. یک بار قضیهٔ شلوار علی تا مدت ها سوژۀ خنده شان شده بود. یکی از سرداران به مقرشان آمده بود تا از روی نقشه، مناطق عملیاتی را بررسی کنند. نقشه بین خودشان معروف بود به سفره. وقتی می گفتند سفره را پهن کن، یعنی نقشه را پهن کن. علی تازه از خواب بیدار شده بود و پایین زیر شلوارش توی جورابش بود. وقتی نقشه را پهن دید، آمد و خیلی بی مقدمه نظرش را گفت و تأکید کرد که درست می گوید. عمار و اسماعیل با تعجب به علی نگاه می کردند، اما علی بی توجه به نگاه ها روی نظرش تأکید کرد. سردار هم سرش پایین بود و با لبخند حرف او را تأیید می کرد. کارشان که تمام شد و سردار رفت، خانه از خنده بچه ها منفجر شد. اسماعیل همانطور که می خندید، به علی گفت:« تو با چه انگیزه ای با این شلوار آمدی نشستی جلوی سردار؟ حالا چرا شلوارت رو کردی تو جوراب؟» علی نگاهی به شلوارش انداخت و گفت: « شلوارم بد بود؟» با این حرفش دوباره همه زدند زیر خنده. عمار گفت:« چقدرم تأکید داشت اینی که من میگم درسته. تا سردار می خواست حرف بزنه، علی می گفت نه اینی که من میگم.» عمار این را گفت و دوباره همه را به خنده انداخت. علی که تازه داشت رفتارش را مرور می کرد، خودش هم می خندید. تا مدت‌ها شلوارش و تاکید روی حرفش موجب شوخی و خنده بچه ها شده بود. بعد از آزادسازی سابقیه، دشمن چند بار از خلصه حمله کرد، اما ناکام ماند. یک روز عمار و اسماعیل در دیدگاه بودند و منطقه را با دوربین نگاه می‌کردند که متوجه تحرکات دشمن شدند. همان لحظه علی هم از راه رسید. عمار گفت:« خمپاره ۶۰ را برپا کنید.» علی و اسماعیل به سرعت مشغول شدند. عمار گفت:« بزنید من تصحیح بدم.» شهید_مدافع_حرم شهید_روح_الله_قربانی __________________________________ 🌸@mahdiavaran🌸